شهروز براری صیقلانی




          

 

 

جان گریشام (John Grisham)

 

 

اگر به کتاب‌هایی با تم حقوقی علاقمند باشید، شاید جان گریشام یکی از نویسندگان محبوب شما باشد.

 

گریشام سلطان بلامنازع تریلرهای حقوقی و قضایی است. او که به عنوان وکیل جنایی برای یک دهه مشغول به فعالیت بود به خوبی با زیر و بم امور قضا آشنایی داشته و همین امر او را به یکی از نویسندگان معروف و محبوب در این زمینه مبدل نموده است. اولین کتاب او " زمانی برای کشتن" در 1989 به چاپ رسید و با اثر درخشان دیگری همچون "شرکت" در 1991 دنبال شد. در سال 1993 بر اساس این داستان فیلمی با بازی تام کروز در نقش شخصیت اصلی میچ مکدیر(Mitch Mcdeere)، ساخته شد که  یکی از بهترین فیلم‌های اوایل دهه‌ی 90  به شمار می‌رود. گریشام یکی از سه نویسنده ای است که در اولین تلاش موفق شده دو میلیون نسخه از کتاب‌های خود را به فروش برساند، دو نویسنده‌ی دیگر جی- کی- رولینگ و تام کلنسی هستند. تا سال 2012 این نویسنده‌ی زبده موفق شده بیش از 275 نسخه از رمان‌هایش را درسطح جهانی به فروش رسانده و در حدود 200 میلیون دلار عایدی کسب کند، رقمی که او را به ششمین نویسنده‌ی ثروتمند جهان تبدیل نمود.

 

 

 

 



شهروز براری صیقلانی دریچه نقد بررسی اثر جنایات و مکافات      

   در پاسح شما از نقد و بررسی کلی و اجمالی اثر جناجنایات و مکافات  میتونم به ابعاد مختلفی اشاره کنم که در وقت کلاس نمیگنجه ولی کوتاه و مختصر میگم که   برداشتم از کتاب جنایات و مکافات فیودورداستایفسکی رمان جنایات و مکافات مملو از وضعیت های روحی مختلف است. زاویه دید داستان متکی برخلق و خوی شخصیتی این افراد و خصیصه های فردی آن هاست، در این رمان نقش مهم را راسکولنیکف ایفا میکند فقر تنگدستی زندگی راسکولنیکف را به چالش میکشد که سرنوشت به علت این فقر ناداری راسکولنیکف را از دانشگاه بیرون میکند بلاخره دست به قتل پیرزن رباخواری و خواهر پیرزن میزند و مرتکب جنایت میشود بعد از این فاجعه راسکولنیکف مشکل روحی روانی پیدا میکند به هر شخص مظنون میشود و به جنون میرسد تقدیر راسکولینکف را با دختر خانم به نام سونیا که بسیار خوش قلب است که به علت مشکلات اقتصادی و اجتماعی به فاحشگی کشیده شده است معرفی میکند و عاشق همدیگر میشوند رمان جنایات و مکافات بحث در باره مسله آزادی است. در این رمان در باره جامعه استثماری جامعه فقیر جامعه وطبقه بسیار پایین آن زمان بیشتر پرداخته و نشان داده است که یک انسان زمانی دست به یک جنایت و فاجعه در جامعه میزند که در آن جامعه فقر بیداد نماید و به علت محرومیت در جامعه . راسکولنیکف یک شخصیت بسیار خودپسند، زیرک، باهوش، جذاب و بیزار از زندگی همیشه وقت درگیر با افکار و ذهنش میباشد در اوایل داستان راسکولنیکف نزد پتروویچ مامور پلیس اعتراف می کند، شخصیت روان آشفته ای به نظر می رسد که مرتب در حالت های روحی مختلف قرار میگیرد. حتی تا به آخر به این عقیده است که فقط یک شپش بی فایده را از اجتماع برداشته و به قتل رسانده رمان پر ازماجرا اجتماعی، اقتصادی، فلسفی، رانشناختی، است نویسنده فیودورداستایفسکی هم میخواهد بگوید که دنیا هم بی معنی است و هم پر است از بی عدالتی، استثمار و دیگر نابرابری ها.


  

 

 

 

 



داستان  چیست  ؟ . .




شهروز براری صیقلانی  . 

.   داستان چیست ؟ مدرس ؛  شهروز براری صیقلانی . کانون فرهنگی هنری الغدیرداستان چیست؟

جمال میر صادقی در کتاب ( جهان داستان ) پیرامون داستان می گوید:

 

به مفهوم عام آن نقل ( مکتوب یا شفاهی، واقعی یا خیالی ) عملی است ( Story ) داستان  " 

 

برحسب توالی زمان؛ یا به عبارت دیگر، داستان، توالی حوادث واقعی و تاریخی یا ساختگی و ابداعی است. بنابر این تسخیر عامل به وسیله ی تخیل را ارایه می دهد.

 

خصلت بارز داستان آن است که بتواند ما را وادار کند که بخواهیم بدانیم بعد چه اتفاق می افتد. در این مفهوم عام، تنها زمان عامل مهم است و این که چه اتفاقی افتاده و بعد چه اتفاقی روی خواهد داد. بنابر این داستان اساس همه ی انواع ادبی است، چه روایتی و چه نمایشی؛ زیرا در همه ی انواع این دو گروه، داستان مجموعه وقایعی است که برحسب توالی زمان روی می دهد. از این رو، داستان عنصر مشترک همه انواع ادبی خلاقه است. در رمان، داستان کوتاه، قصه، نمایش نامه، فیلم نامه، شعر روایی و اشکال دیگر، داستان وجود دارد، برای مثال می گوییم داستان این نمایش نامه، این منظومه یا این رمان پس بر اساس تعاریف مذکور، ویژگی های کلی و بارز داستان شامل این موارد است.

1 - به نثر است.

2 - در آن تخیل به کار رفته است.

3 - حادثه ای را نقل می کند.

4 - ساختار داستان بر رابطه ی علت و معلول استوار است.

5 - حجم آن مشخص است.

به نظر نگارنده داستان جزء از زندگی به حساب میاید زندگی هر شخص تعریفی از داستان است. از کار روزمره گرفته دوران طفلیت، جوانی، میان سالی و کهن سالی.   


 


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


  در آنسوی محله‌ی ضرب ، درون باغ درختان هلو،  هاجر   پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است ، هنوز سرگرم کنجکاوی و وارسی کردن و همچنان گاهی ارتکاب اشتباهات کوچکـ است. خانم دیبا از پشت پنجره‌ی قدی ، درون اتاق کم نور و افسرده اش ایستاده و نگاهش از خط تقارن باغ ، در امتداد مسیر باریک بین امتداد درختان هلو ، به سوی دستپاچگیه  هاجر دوخته شده. دقایقی طول میکشد تا از کلنجار رفتن با درب ورودی باغ خسته شود و دست بردارد . زیرا هاجر یادش رفته که شب قبل ، خودش بوده که درب باغ را ابتدای بارش باران ، قفل کرده .

  خانم دیبا در افکارش به نظاره‌ی حرکآت هاجر نشسته. و از دورترین نقطه ی ممکن ، شخصیت و رفتار هاجر را بررسی میکند  و بنابر تجربه ، دریافته که هاجر مثل خدمتکاران قبل نیست . زیرا پس از چندی ، از خود زخمی به یادگار میگذاشتند و همراه یک شی گرانبها و زینتی به یکباره ناپدید میشدند . برخلاف تمام گزینه های پیشین، هاجر چابلوسی نمیکند، کم حرف میزند ، و محفوظ به حیاست./

_داوود که در تَب شدیدی میسوخت ،شب را به صبح رسانده ، 

نیلیا هم در خواب ، گویا با زنی که موههای بافته داشته و جیغ ن از چاه خارج گردیده بوده ملاقاتی داشته ، او برای مادربزرگش نقل میکند که: _من رفتم سر دهانه‌ی چاه ، بعد متوجه شدم که تمام لباسام سفیده سفید و یک تکه هستن و یجور زشتی به دور تا دورم پیچیده شدن ، بعد سرم رو کردم سمت عمق چاه، فریاد زدم کی اونجاست ؟ بعد یعو یه خانمه وحشت انگیز جی‍ــغ کش‍ــــید کشید کشیــــد تا رسید بالای چاه ، و ازم پرسید  که ؛   

             خانم خوشگله. بگو ببینم من جیغ کشیدم  از چاه اومدم بیرون ، تو بترسونم ، پس چرا نترسیدی؟  

 بعدش من گفتم کی؟ من؟ چرا باید بترسم؟   اون که دو طرف موههاش رو بافته بود  کمی نیگام کرد پرسید؛  

           مگه امشب چهارشنبه سوریِ ؟   

گفتم نه.

    بهم گفت پس مگه بیکاری یا که مرض داری که منو احضار کردی!    

  بعدش گفت؛ سه تا درخواست و یا آرزوتو بگو تا برآورده کنم. 

   مادربزرگ: خب تو چی گفتی نیلی جان؟ ازش چه درخواستی کردی؟  

نیلی؛ هیچی 

 مادربزرک؛ چی؟ هیچی؟ چراآخه؟  

نیلی؛ به چند دلیل موجه و مشخص، اول اینکه اون فقط چهارشنبه سوری اجازه داره بیاد و ادای غول چراغ جادو رو در بیاره و داشت الکی پُز میداد  ، دوم که بنده‌ی خدااا انگاری از دیدنِِ روبانِ صورتی رنگی که باهاش موههام رو بسته بودم من ، خیلی ترسیده بود. ازم پرسید که چرا اومدم سروقتش؟ 

طفلکی خیال میکرد اومدم که. اومدم که. اومدم  تا جونشو بگیرم ازش. سوما هم٬٫٬٫٬٫ آخرین باری که توی زندگیم آرزو کردم ، لحظه‌ی دیدن شهاب سنگ بود ، و از اون به بعد مادرم رو توی اون زندگی جا گذاشتم و اومدم پیش شما.  حالا ترسیدم اگه اینبارم آرزو کنم ، یهو شما رو هم از دست بدم.  

مادربزرگ؛ دیشب توی خواب همش ناله میکردی.و اسم چهارشنبه خاتون و سیاه‌گالش رو تکرار میکردی ، خب داشتی تعریف میکردی که آرزو نکردی، خب بعدش چی شدش؟

  نیلی؛  هیچی با روبان صورتی موههاش رو خوب و خوشل گیس کردم و بستم،  اونم رفت دوباره تو چاه.   

/\√\/_ در همسایگی آنها، شهریار، -پسرک‌غزلفروش خسته و تنها، شوکه مانده به مرور اشتباهِ شب پیش.‌  

®_مردی با غبار درد _یه مردی از جنون شب ، با حسرت رو لبای سرد . -پسرکی از جنس دیروز از زندگی بیزار _یه مرد توی باور یک بانو، توی قلبی ضعیف ولی عاشق پیشه‌ی یار. مهربانو مانده‌و کابوس یک رسوایی .دخترسفید گیسوی شهر، با یه قلب عاشق ، محبوس ته باغ ، رفیقِ شفیقش شده تنهایی. بانوی مهربان قصه، گشته محکوم  به یه رُسوایی. پسرک غزلفروش ،در کمبود انگیزه و هدف، ناامید گشته از یافتن یک راه حل.  شهریار مونده بین دو راهیِ سخت. یکیش ، مبحث آخر ، توی کلاس درس یأس ، یعنی فرمول تیــغِ تیــز و ردّ پاش روی شاهرگـ دست چپ و بعد قصه‌ی خون و درد و زخم ، آخرشم که کُشتنِ نَفس.  دومیش هم احترام به سُنّت و یا سبک پُست‌مُدِرن ، که سرکوفت و ترور شخصیت ، شنیدن نصیحت و جروبحث و گفتگوی کم خاصیت ، بعبارتی جای جستجو و یافتن یک راه حل ، نشستن و نوشتن وصیت و نامه‌ی الوداع  و شستشوی کَفَن بعدشم که ، طناب حلقه دار. و سپس سکوی پرواز و چوبه‌ی دار. آخرشم که حلقه‌ی گرد طناب رو به دور گردن انداختن ، و دقت وسواس‌گونه در گـِره‌ زدن، مثل زمان کراوات انداختن و دگمه‌ی آخر یَقِه رو بستن.  اشهد و مثل اسم رمز گفتن و بعدشم که از این دنیا رفتن.  

حال در انزوای روان‌پریشانه ،شهریار مونده با نگاهی افسرده، خیره به طناب دار، انعکاس نور کم ، بروی دیوار نمناک و بوی مومِ شمع.  اون از زندگی مایوس. _ یه بانو با خلوتش مانوس . یه بانو کنج خلوت خیال، گوشه‌ی خزان خورده‌ی باغ. _با نگاهی شرمسار ، بانویی توی آغوش احساس، سوی خاکستری شهر ، در پیچ و خم محله‌ی ضرب ، آنسوی رودخانه‌ی زر ، یه زن دور از غرور مرد، یه زن بی تاب واسه فرداس!. یه بوسه با تمام عشق، برای چشمای مهتاب. _صدای هق هق فریاد، بازم می پیچه آهسته به دور شاخه های به هم تنیده ی یاس!.

 

  چند نفس بالاتر ، بعد از عبور نرم از کوچه پس کوچه های به هم گِره خورده‌ی شهر، درون محله ی پیر و آجرپوش ساغر ، زیر سقف کرایه ای و کج ،زن بیوه ، در بلاتکلیفی های غریب ، خسته از خستگی ها ، به عبور لنگ لنگان روزها چشم دوخته ، تا بتواند شاید به لطف نفس وجود گذر زمان ، روزبه روز از طعم تلخ حادثه فاصله بگیرد ، و در انتهای ناامیدیها ، اندکی به آینده ای نامعلوم دلخوش‌و امیدوار مانده. هر لحظه اش درگیر با افکار دلهره آور است

. سوی دیگر قصه ، بانوی عاشق شهر ، ساکن خسته‌ی باغ توسکای زرد، زخمی از لکه‌‌ی ننگ ، بر دامن گلدار دارد  او عاشق و بیتاب پیچیده شده بر غمناک ترین نفسهای خویش!.

  شب شهر را دربر میگیرد. باران به شدیدترین شکل ممکن میبارد و شهر خودش را غسل میدهد ، هرکس کنج خلوت خویش ، به چیزی می‌اندیشد. برخی هم که شب‌زنده داری تنها تخصصشان است. شبها برایشان تعبیر فرصتی برای دورهمی‌های شاد است و در این شب پاییزی و سرد به نحوی مشغول خاطره ‌سازی هستند. اما درون محله ضرب  شهریار رأس ساعت ۹ با داوود قرار دارد و برای امتحان روز بعد ، قرار است با او درس کار کند،  و  از طرفی شوکت خانم ناگاه به یادِ نذر اشتباهش قبل از تولد شهریار می‌افتد ، او همواره با این نگرانی که نکند فرزندش جوانمرگ شود روزها و سالها را طی نموده ، او که برای پرستاری از پیرزن مریض احوالِ همسایه ، بیدار مانده و از آنجاکه ، همچنان دفتر پسرش را میخواند از دغدغه‌هایش آگاه‌ست و زانوی غم بغل کرده. شوکت هرگز فکرش راهم نمیکرد که شهریار در بدترین و سخت‌ترین چالش زندگیش بسر ببرد اما درون دفترش هیچ از آن ننویسد. (شوکت هرگز فکر آنرا نکرده که شهریار تمام این سالها از سَرَک کشیدن مادرش به دفتر‌ کاهی‌‌رنگ آگاه بوده) 

 

 

.    در پاییزِ غمساز و زرد رشت ، هرکسی به نحوی درگیر دلتنگی‌هایش است. اکثرأ در پشت خاطراتشان ، قصه‌ای از یک رابطه دارند ، کوتاه یا بلند ، فرقی ندارد ، زیرا اکثر غریب‌به یقین ، مبتلا به فرجامی تلخ و اندوهناک میشوند. درون شهر ، اگر از تک‌تک افراد پرسش بعمل بیاید و تحقیقی جامع صورت گیرد تا بلکه آن معشوق بی‌وفای زمانه و آن شیرین قصه‌ها را بیابند ، انگاه بی‌شک همگان ادعای مظلومیت و دل‌شکستگی از بدعهدی یاری میکنند که دیگر کنارشان نیست و در روزی از روزها ، بی‌وفایی کرده اند و آنها را با کوهی از غم تنها نهاده اند.  اما هیچ آشکار نمیگردد که این یاران بیوفا و ستمگر کی بوده‌اند که اکنون هیچ کجا نمیتوان انها را یافت.!؟. گویی همگان همچون پیرپسر شهر، علی لحافدوز، عاشقو شیفته و دلداده‌ی شخصی مسافر و رهگذر از این شهر بوده‌اند و طرف بد و بی‌وفای غصه از شهر هجرت کرده زیرا این افراد بی‌وفا را هیچ کجای این شهر نمیتوان یافت، و حتی اگر بیابیم باز در عین شگفتی خواهیم یافت که آنها نیز خودشان قربانی و دلشکسته‌ی قصه‌ی عشقند. این عشق همچون زنجیری به هم بافته شده است که همه را به یکدیگر پیوند میدهد و هریک از دیگری گذر میکند تا به بعدی وصل شود ، اما بیخبر که فرد جدید نیز از انان گذر خواهد کرد تا به شخص دیگری پیوند بخورد و این قصه همچنان ادامه دارد تا بی‌انتها.  ،  اما دراین بین ، شهریار تافته‌ی جدابافته‌ایست. او تنها کسی‌ست که میان انبوه عاشقان دلشکسته و مظلوم ‌نمایانی حق ‌بجانب، سینه سپر میکند و با ابُهَتی پرغرور و قابل تحسین، میگوید؛♪ 

       من! این من بوده‌ام آن شخص بی‌وفای غصه‌ها. این من بوده‌ام که ابتدای مسیر جوانی‌ام را به خویشتن خویش غرره شده ام و همچون فردی خودشیفته ، خود را به غلط و از روی بی‌تجربگی و خامی ،والاتر از دیگران پنداشته‌ام. اما از کسی پنهان و پوشیده نیست که شهریار نیز، به نوبه‌ی خود، یکی از عاشقانِ دلشکسته و زخمیِ شهر است. اما او آنچنان با مهربانو و عشق ناخوانده‌اش گرفتار است که فرصتی برای اندیشیدن به قلب شکسته‌اش ندارد. او در خلوت خویش مینشیند و بی‌مقدمه شروع به نوشتن میکند»» 

 _____________________ _ ____________________ _    

نیلیا از  پنجره به بیرون نگاه می کند. نورِ چراغِ برق، کوچه را روشن کرده. باران می بارد و گویی که این خزان زردترین در گذر ایام است ، و آسمان پیوسته میبارد .   این لحظات سرد ، زرد ، خسته و پر درد ، و روزهای طولانی خیالِ تمام شدن ندارند. نیلیا در پشت پنجره‌ی خاک گرفته و زَهوار‌ دررفته و سوی دیگر ماجرا شهریار از درون کوچه ساعتی‌ست که به بازوی کوچه‌ی میهن زل زده و خیره مانده‌اند‌ . اما انگار خبری از داوود نیست که نیست .

 شهریار که دفتر و قلمی در دستش دارد از چنین انتظار طولانی و بی‌سابقه‌ای به تَنگ آمده و حوصله‌اش سر رفته . دو دستش را پشت کمرش حلقه کرده و بی وقفه و پُرتکرار عرض کوتاهه کوچه‌ی بن بستشان را قدم میزند.  نیلیا نیز گاه از خیره ماندن به بازوی کوچه خسته شده و نگاهی به زیر پنجره‌شان به حرکات شهریار می‌اندازد.  

کلافگی در حرکات شهریار موج میزند ، او سرش را برخلاف معمول پایین انداخته و به قدمهای کوتاه و پرتکرارش خیره مانده ، و هر از چندگاهی نیز سرش را کمی بالا آورده و زیر چشمی نگاهه تیز و گلایه‌مندی به ابتدای کوچه‌ی باریک و بلندشان میکند . و هربار نیلیا نیز همزمان با شهریار نگاهش را سوی ابتدای کوچه شلیک میکند اما خبری از داوود نیست. نیلی  وقتی از آمدنِ داوود ناامید میشود ، آهی از ته احساس ظریفش بر شیشه‌ی ترک خورده‌ی لحظات میکشد. _ آنگاه نیلیا بلند شده و کوچه را که حالا از تک و تا افتاده و در سکوتِ سردِ شبِ پاییزی به خواب رفته، رها می کند تا به بسترِ خیال های بی پایانِ آزار دهنده، برود. 

 نیلیا در عجب مانده که چطور امشب داوود مانند دیشب رأس ساعت ۹ برای درس خواندن نزدِ دوستش شهریار نیامده.

 این در حالی است که شب پیش، خودش از پشت قابِ شکسته‌ی پنجره شنیده بود که داوود برای رفع اشکال و پرسش سوالهای شب قبل امتحان  با شهریار راس ساعت ۹ در آنجا قرار گذاشته بود. 

اما اکنون عقربه های ساعتشان، کِـــشان‌کشان خود را به ۱۱ رسانده و هیچ امیدی به آمدن داوود نیست‌ .    »ساعاتی بعد    دقایقِ کُند و آزار دهنده‌ی شب بسیار آرام می گذرد. گویی که ثانیه ها بی نوسان و کُند میگذرند.  حسی عجیب و بد یومن در هوا موج میکشد  و از  دَرزِه پنجره‌ی چوبی به مشامِ نیلیا میرسد . 

نیلیا از لمس چنین حس ِ دلشوره‌آوری جا میخورد ، چهره‌اش منجمد و شوکه میشود و بی حرکت به نورِ سوسوزَن و ضعیف چراغ فیتیله‌ای و نفت‌سوزِ رویِ تاخچه‌ی اتاق خیره میماند. نگرانی‌ها بر روحش رخنه میکنند.  نیلی با مکث و اضطراب، تمام افکار منفی و دلهره آور را قورت میدهد ، آنگاه خیلی خشک و غیر‌معمول زاویه‌ی ٱفُقِ نگاهش را به سمت مادربزرگش میچرخاند.

 او خواب است. پس به ناچار نیلیا نیز به بستر خواب ، تن میدهد ، اما درون احساسش بخوبی میداند که مشکلی برای داوود پیش آمده. 

 این در حالی‌ست که آنسوی خیابان در محله‌ی ضرب ، در خانه‌ی دوست ، داوود تب دارد و بیتاب است. خواب به چشمش نمی آید، تمامِ تنش درد می کند، انگار توی کوره افتاده و قادر نیست تکان بخورد. کمر و پاهایش خواب رفته، ولی از ترسِ لرزِ بیشتر، حرکت نمی کند و جا به جا نمی شود. همین که می خواهد تکان بخورد، یا دستش را از زیرِ لحاف بیرون بکشد، لرز می کند.  

_ داوود توی نور ضعیفی که از تیرِ برقِ کوچه می تابد، به ساعتِ روی دیوار نگاه می کند. نمی فهمد چرا عقربه ها این طور کُند پیش می روند. کُفری می شود و آه می کشد. هر بار که خیال می کند یک ساعت گذشته، از نگاه به ساعت، می فهمد فقط ده دقیقه طی شده، و بیشتر عاصی می شود. چاره ای ندارد و باید این شکنجه را تحمل کند و آرزو کند صبح زودتر از راه برسد. 

 داوود در دوزخی که در آن گرفتار شده، گاهی چند دقیقه‌ای به خواب می رود، و تازه در معرضِ هُجومِ افکارِ پریشان قرار می گیرد. در خوابِ آشفته، اتفاقاتِ روز، آزار دهنده و تکراری توی ذهنش مرور میشود. 

نیمه شب است و بارانِ تندی می بارد. صدای برخوردِ دانه های باران با حلبِ سقف بگوش می رسد و بازی باد با درختان و سر و صدای شاخه ها شنیده می شود. به نظر می رسد شدتِ باران تا حدی ست که باز ایوان را خیس کرده. شبِ سرد، طولانی و مرموز شده و داوود در حالی که هنوز تب دارد، احساسِ ناتوانی و ترس می کند. با صدای شدیدِ باران، مادر داوود از خواب می پرد، و داوود وقتی می بیند که مادرش بیدار شده ، احساس امنیت میکند.     

 مادر؛ -وای خدایا، چه بارونی. 

داوود جان، بیداری؟. چیزی می خوای واسه ت بیارم؟

  داوود؛ -اگه یه چایی بهم بدی، ممنون می شم.     _مادر؛-الان برات می ریزم.خدایا این چه بلایی بود که سرِ پسرم اومد. 

 

 ®داوود می داند نیم ساعتی تنها نخواهد بود و همین باعث می شود با آرامش بخوابد. سوی دیگر ماجرا ، تخیلات به خلوت نیلیا هجوم می‌آورد.  ناگاه خیالات و توهمات او در یک خواب عجیب  رو به سمت ناشناخته‌ها پیش میرود.  در سکوت شبانگاهی ،نیلیا به صداهای ضعیف و خفیفی گوش فرا میدهد و از نظر مُتَوَهِم و رویاپردازش از پشت قاب چوبی پنجره، باد چیزی میگوید. نیلیا سرش به روی بالش ، و چشمانش به روی فرشی ،بافته شده از خیال، آرام میگیرد .

 او بیخبر از واقعیتهای موجود ، برای خود دنیایی متفاوت ساخته و خودش را تکدختر شاهزاده‌ی شهر پریان میشمارد که صفوف طویلی از خواستگاران از دور و نزدیک برای غلامی به پشت درب کاخشان آمده‌اند. جیرجیرکی درون کوچه نوایی سر میدهد و ذهن او از شنیدن جیرجیر ، پر از ابهام و تشویش میشود، لحظاتی بعد چشمانش سنگین و بخواب میرود، و درون رویایه‌صادقه گیر میکند. او در حالتی مابین رویا و خاطره، اسیر تکرار یک کابوس میشود. او خوابِ پنجشنبه‌ی خیس را میبیند، همان پنجشنبه‌ی نأس در سالها پیش. پنجشنبه‌ای که از ظهر عبور کرده بود،  زیر تابش آفتاب ، باران می بارید ، و در چشم برهم زدنی ، قطع میشد، صدای خنده‌ی پسرها درون کوچه‌ بند می‌آمد و نگاههایشان سوی آسمان ، وصل میشد. رنگین کمان ، از پشت ابرها ،سبز میشد. بادبادکـی از دست تقدیر به آسمان پرواز میکرد در لحظه‌ای کوتاه به هوا بر میخواست و بر شاخه‌ی خشکیده‌ی انار ، گیر میکرد. پسرک همسایه ، از عمود دیوار ، بالا رفته و بر روی اوصاف حیاط ، میغلتید، و در لحظه‌ای شوم با پسرک همسایه،  چشم در چشم میگشت. پسرک از شدت ترس درون حوضی از جنس تشنج ، و خالی از آب می‌افتاد  و نیلیا برای کمکش پیشش میرفت تا کمکش کند اما غیر ارادی روبان صورتی رنگش از شانه‌اش بروی بازویش حرکت کرده و سمت شهریار همچون مار حرکت کرده و در نهایت به دورِ مچ دستش پیچیده میشد. نیلیا حالاتش در خواب دچار آشفتگی میگردد و مادربزرگش او را صدا میکند 

♪نیلیا. نیلیا. عزیزدلم بیدارشو. چرا توی خواب ناله میکنی؟

-® درهمین لحظه، آنسوی دیوار اتاق، درون خانه‌ی همسایه، شهریار که دچار بیخوابی‌ست، صدای ناله‌ی دخترانه‌ی نیلیا را میشنَوَد، از جای برخواسته و در یک لحظه‌ تمام غم و غصه‌هایش را درون رختخواب جای میگذارد. او با تعجب و کمی ترس ، بُهت زده به دیوار و همان سویی که صدا آمده خیره میشود.‌سپس به آرامی صورتش را سمت دیوار میبرد. و گوشش را به دیوار مشترک با همسایه، میچسباند. با انگشت اشاره آن یکی گوشش را میگیرد تا بهتر بشنود صداهای پشت دیوار را!  ٫_آنسوی دیوار درون خانه‌ی متروکه›  ٬،٫ ♪مادربزرگ؛ نیلیاجان دخترم، بیدارشو.   

  -®نیلیا از کابوس به دنیای بیدارها و هوشیاری میرسد، با چشمانی منبسط و دهانی نیمه باز، با ترس دلهره به مادربزرگ نگاهی میکند.و میگوید؛♪  

مادرجون اگه بدونی چه خوابی دیدم! دقیقأ توی خواب برگشتم به ده ، یا دوازده سال پیش، و اون پنج‌شنبه‌ی رنگین کمانی

 

 -®شهریار از اینکه صدای دخترک بی‌جسم و خیالی را اینچنین واضع میشنَوَد ، دچار حسی دوگانه میشود. هم برایش ارزشمند و حیرت آور است و هم دچار شک به سلامت عقلانی خود میشود.  کمی به لحظاتی که تجربه کرده متفکرانه ، می‌اندیشد . از خودش میپرسد ♪یعنی دارم خواب میبینم؟! 

نه! کاملا واضح و مفهوم تمام کلماتش رو شنیدم. این اولین باره که یک و یا چند جمله‌ی پی‌در‌پی از داخل خانه‌ی متروکه میشنوم . قبلا فقط بی‌مقدمه و ناگهانی چند کلمه‌ای در حد (سلام‌مادرجون) رو میشنیدم و چون خیلی زود صداش قطع میشد ، من به شک می‌افتادم ، که آیا تـَوَهُـم بوده و خیالاتی شدم؟

 یا واقعا چنین چیزی رو شنیدم!؟. اما خب، نه! حتی یکبار که مهربانو بیخبر اومده بود اینجا و توی حیاط روی نیمکت‌چوبی نشسته بودیم، چنین اتفاقی افتاد و مهربانو هم کاملا مثل خودم صداشو شنید. پس من اشتباه نمیکنم. اما الان و این حرفهایی که از طرف اون صدای دخترونه زده شد ،

 چی؟ کاملا اسم خودمو واضح شنیدم. اون داشت به چیزی اشاره میکرد که یک طرفش من بودم. پس من اون روز که توی حیاط  خونه‌ی متروکه‌ی همسایه تشنج کردم ، کاملا اون دختربچه رو دیدم . با اون رُبان صورتی.  خدای من ، توی زندگی چه تقدیر عجیب و باورنکردنی‌ای برام نوشتی. توی این کائنات و هستی لایتناهی حتی به وجود و حضور خودمم شک میکنم وقتی اتفاقات و نشانه‌هایی رو که طی زندگیم تجربه کردم رو  کنار هم قرار میدم.  عمق این قضیه خیلی بیشتر از اونیه که من تصور حضور  . چون کاملا یادمه که پانزده سالگی ، توی چله‌ی زمستون و اوج بارش برف، اون شب شوم و نأس ، درون خوابی که دیده بودم ، همین تصویر و همین دخترک با چشمای پاک و معصومش بود که پیش اومد و رُبان صورتی رنگی رو از موههاش باز کرد و به دور مُچ سوشا بست. و فرداش فهمیدم که سوشا ، شب قبل دقیقا در همون لحظه که من درگیر با کابوسش بودم ، زیر آوار سقف فوت کرده.

 من نمیفهمم و گیج شدم. اگه این دختری که من توی خواب و بیداری دیدم و با اون چشمای غمگین معصوم و پاک ، موجود و یا مخلوق خوبیه، پس چرا توی خواب ، پیام آور مرگ سوشا بود      

 -®در انبوه سوالات و تصورات ، شب به صبح رسید.   

★_روز بعد، غروب، درون باغ توسکا.   

_غروب دم بود که شهریار پیش مهری آمد ، و بعد از کمی جر و بحث ، با هم قحر کردند. شهریار رویش را کرده بود سوی دیوار ، و غم و غصه‌اش را قورت میداد شهریارخان . شهریارجون!.

 

   ®شهریار پشت به مهری ، روی به دیوار بن‌بست باغ نشسته، کمی قوز کرده و آب بینی‌اش براه افتاده ، هرازگاهی ، چند نفس درمیان ، بینی‌اش را بالا میکشد. به سادگی میتوان فهمید که او بُغضَش ترکیده ، وبه سبب اشکهایی که سرریز گشته ، آب بینیش براه افتاده. مهری با صدایی غمناک و لطیف؛♪شهریار داری گریــه میکنی؟ شــهَـریار جونم ! الــهی!. آقای من ، محبوب من، عشق من ،حُرمت اشکاتو نگه دار. میخوای خنده‌ات بیارم؟. میخوای قلقلکت بدم؟. اصلا میخوای باز از اون شعرای چرت و پرتم برات بخونم که نه سر داره نه سامان. 

یه حرفی بزن. لااقل برگرد سمت من. تا صورتتو ببینم. اینجوری خیال میکنم باهام قهری. توی دفتری که دلنوشته‌هاتو  نوشته بودی و بهم هدیه دادی ، یه چیز خوشل موشل توش برام نوشته بودی،  الان بهت میگم که چی نوشته بودی : آهان. یادم اومـَدِش، نوشته بودی برام که≈

 

(نازنینم نشه که یه وقت روحت پُرغَــم بشه، نشه یه وقتی دردات لبریز چشمات بشه، یهو اشکات چکه کنه، نگات بوی غم بگیره ، گونه‌هات از خیسی اخمات ، نَم بگیره. اخمات مث ضبدر ، درهم بشه ٫ لحظه لحظه از سرخوشیت کم بشه. نازنینم هروقت، دلت گرفت ، درب و دیوارش رنگ غصه و ماتم گرفت ، داد بزن جیــــغ بِکش. جـــیگر دنیارو به سیخ بکش. یه سنگ گنده بردار، پَرت کن سمت فردات، خنده کن به دردات.)   

   ـ®شهریار با حالتی سرد و خشکـ ؛♪مگه تو اسمت نازنینه که به خودت گرفتی؟ درضمن من دفتر رو بهت هدیه نکردم ، بلکه خودت به زور گرفتی.  _مهری؛ همش منو بشکن. چی گفتم!؟ منظورم اینه که همش غرورم رو بشکن. همش ناراحَنم (ناراحتم) کن. 

هیچ میدونی از روز اول آشنایی و طی این چند سال ،چند تا غروبو گریه کردم؟ قطره قطره آب شدن ثانیه‌هام ،قد لحظه های خوبمون گریه کردم. شهریار‌جونی،  هنوزم یکی نشسته روی ابرها . اون حاکم هفت آسمونه. پس غصه نخور ، چون خودش حکیمه . اون ، مارو به هم میبخشه، واسه همینه که میگن اون رحمان و رحیمه.  نگران کفترای یاکریمه. دیگه وقت خنده های بی بهونه‌ست. دل من از عشق تو ،دیوونه‌ست.  اینا همه بازیه این زمونه‌ست. تو اگه پیشم نباشی ، دنیام دیگه ویرونه‌ست. کافیه که فقط کنارم بمونی ، تا مشکلاتمون حل بشه. همین که رختمان زیر یک آفتاب و بروی یک بَند خشک بشه کافیه.  

 -®شهریار باز بینی‌اش را بالا میکشد ، صدایش را صاف میکند ، و با لوکنت ، سعی در طبیعی جلوه دادن صدایش میکند و میگوید؛♪ م‍.من که گریه نکردم، مگه بچه‌ام که گریه کنم! س‍ ‌سرما خ‍،خوردم ، بینیم چکه م،میکنه. مَـ،مـَرد ک‍‍ـ،کـه گـ،گریه نمیکنه. مَـرد اگه غـ،غـَم بیاد سُراغ‍،غِش ، بجای گـ،گریه ، پامیشه ر،راه میـ، میره و ،و فکـر چاره میـ، میکنه.    

  -®مهربانو یک مقدار از فاصله‌ی مابین خودشان را کم میکند و با شیطنت به او نزدیکتر شده و با همان حالت سَرخوشــی و شیطنت خاص و مختص خود ، به رسم همیشگی ، شروع به خواندن شعرهای بی‌سر و ته و کودکانه میکند ، بعبارتی آن رگــِ  مخصوص و شیرین عقلانه‌اش ،را رو میکند، و میگوید؛♪ 

   برات شعــر بخونم تا خنده‌ات بیارم؟   پسرکـ نازی، اگه ازم بیزار بشی ، فرار کنی از دستم ، آواره و حیران بشی ، سر به بیابون بزاری ، از چشمم پنهان بشی، اگه برام عـــُریان بشی ، چون شاخه ای لرزان بشی، در اشکها غلتان بشی ، دیگه زنده نمیزارم تو رو. اما اگه نیای و یارم نشی ، شمع شب تارم نشی ،  شاداب ز دیدارم نشی، دیگه نمی‌خواهم تو را . گر محرم رازم نشی، بشکسته چون سازم نشی ،تنها گل نازم نشی ، دیگر نمی خواهم تو را. گر بازنگردی از خطا ، دنبالم نیایی هر کجا، آی سنگدل ، ای بیوفا ، دیگر نمی خواهم تو را. 

   ®شهریار لبخندی سرد بر احساسش مینشیند. رویش را سمت مهربانو میچرخاند و نگاهی عمیق و بُغض‌آلود به زُلف سفیدش میکند. بی‌اختیار سوالی از عمق وجودش میشود مطرح و او اینبار بدون هیچ لوکنتی این سوال را میپرسد♪ 

مهربانو حرف دلت رو بزن، بگو لُپ کلامت چیه؟ چی توی سرت میگذره. تو ازم شاکی و گلایه‌مندی بخاطر حادثه‌ی چندشب پیش، و منو تهدید میکنی که اگه باهات ازدواج نکنم، و یا باهات فرار نکنم، میری ازم شکایت میکنی و به پدرت میگی که من به زور و بقصد دست‌درازی به نجابتت چنین کاری کردم، اما پس چرا الان که من زانوی غم بغل کردم، و فکر چاره‌ام، تو داری از خوشحالی آواز میخونی و بلبل زبونی میکنی؟ شاید کاسه‌ای زیرِ نیم کاسه‌اته!؟   ®مهری بدون اینکه از سوال و پرسش رُک و پوست‌کنده‌ی شهریار برنجد، و یا حتی بی‌آنکه بخواهد پاسخش را بدهد، با همان لَحن کودکانه‌ای که داشت، به شوخی و با لودگی گفت؛ 

       ♪کاسه؟ کدوم کاسه؟ ما آش نداشتیم . اگه میداشتیم ، براتون میزاشتیم. ولی به کاسه نیاز نمیداشتیم. چون آش رو با جاش براتون میزاشتیم.  صدنار بده آش ، به همین خیال باش.   _®درعین شیرین عقلانه بودن رفتارش، او زیرکانه در حرفهایش واژه‌ها را انتخاب مینماید تا به این ترتیب ، به نحوی هم بی‌اعتنایی خودش را نسبت به گفته‌ها و پرسشهای شهریار نشان داده باشد ، و هم به طریق دیگر با غیر مستقیم‌ترین حالت ممکنه ، پاسخی به او داده باشد. از همین رو در ادامه‌ی حرفش به متلک و منظور میگوید♪؛

              اصلا نَقلِ آش نیستش اما اگه شما اصرار به آش داری ، باشه منم قبول میکنم، پس آش کَشک خالَـته، بخوری پاته، نخوری پاته. اگه هم دستش زده باشی که دیگه هیچی، واویلااا، چون دیگه اونوقت پات نیستش. 

بلکه گَـردَنت هستش. هرچند الان در اصل حکایت ما ربطش به آش نیست وگرنه خودم برات یه آشی درست میکردم که یک وجب روغن روش داشته باشه. حکایت خربزه‌ست. اینکه هرکی خَـربُـزه بخــوره، باید پای لرزش هم بشینه. حالا تازه اول راهی. چون رفتی ته باغ خربزه خوردی و گیر باغبون نیفتادی.   ®شهریار که باهوش و نکته‌سنج است ،کاملا متوجه‌ی نکات کلیدی و لُپ کلام و پیامی که در حرفهای مهربانو نهفته بود میشود ، و نگاهش در افسردگی ، منجمد شده و یخ میبندد.  مهری مکث کوتاهی میکند، درحالی که کنار شهریار نشسته، برگ زردی در دستش میگیرد و بی‌اختیار شروع به ریز ریز کردنش میکند، او پاهایش را که یک وجب از سطح زمین بالاتر مانده ، در هوا تاب میدهد، نگاهش در تفکری عمیق خیره به جایی نامعلوم از روبرویش میماند. چنان به نقطه‌ای ثابت زُل زده و چشمانش را ریز کرده که پلک از پلک نمیجنباند. او برای اولین بار پس از مدتهای مدید، دست از شیرین زبانی میکشد و با صدای معمول و کمی مسن تر از سابق ، با لحنی غمگین و خسته ، با ملایمت و از ته دل میگوید؛♪      _ دلم کسی رو میخواد مث‌ خودم دیوونه. کسی که‌توی باغ بین درختای توسکا به دنبال مرغ و خروس‌ها بیفته. صدای قهقهه‌ی خنده‌اش رو توی لحظات زندگیم وِل بده. منو از دریای احساسش سیراب کنه. بعد عمری محدودیت و مشقّت ، منو از  این خفقان و محرومیت‌ها نجات بده و به ساحل آرامش و آسایش برسونه. آسمون طوفانزده‌ی زندگیم رو صاف و آفتابی کنه. در تلألوی خوشبختی و سعادت منو از تمام کمبودها و خلأهای روزگار، خالی کنه. به نسیمی ، عطر عشق رو بواسطه‌ی بوسه‌ای ناگهانی ، بهم هدیه بده. کسی که گاه کودک بشه، و یا کودکانه‌های بی‌ریاحم رو درک کنه، برام بی‌منّت بادبادک بسازه، تا منم بدمش به دست آسمون. دلم کسی رو میخواد شبیه به هیچ کس. آنقدر صاف‌وساده‌ که بوسه‌ای گونه‌هاش رو گل بی‌اندازه. از اونهایی که میشه کنارشون لذتی بی نهایت را تجربه کرد. البته کمی هم دیوونه باشه. شبیه به خودم. شبیه به خودت. شبیه خودمون. منو تو (باکمی مکث) 

یـــــعنی ، شبیه به ما ٰ.  _بسته بودم ﻣﻦ پیش از تو ، کل ﻋﻤﺮﺩﻟﻢ ﺭﺍ، به ﺳﺮﺍﺏ !! شهریار تو برام همچون کبوتر سفیدِ خوشبختی شدی که  نشستی روی بام تقدیرم بیخبر.  از شوق بودنت ، روزها سرمست و مدهوش شدم ، سخت پُر از اندیشه‌ی شکارت من شدم.  من برایت از جنس خیال بافتم توری سفید ، تا بکشم بر صورتم ، و تو بگذاری برسرم تاج عروس. اما غافل شدم که آن تور ، همچون دام خواهد شد برایم در تب و تاب مسیر عاشقی. من سر راهت نشستم هر غروب، تا که شدم اسیر عشقت ، منِ ساده منِ خام.  ان تور سفید گردید برایم همچو دام!  ﺑﺎﺧﺘﻢ ﻣﻦ پس از آن ﺩﻟﻢ ﺭﺍ،  برباد فنا دادم آرامشم را در ﺷﺐهای ﻣﺒﻬﻢِ باغ از ﻛﺎﺑﻮﺱِ ﺮﻳﺪَنَت ﺍﺯ سرِ ﺑﺎﻡ !! ﺑﺎﺧﺘﻢ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ، تک و تنها تهِ باغ،   دوختم با ناامیدی چشم ب‍ﻪ سایه‌های تیره و تار، سوختم درون هرآنچه ساخته بودم در آغوشِ خیال. غرق غربت شدم هر غروب از بانگ اذان. 

 من زدم هر تقویم ﺑﻮﺳﻪ ﺑﻪ ﻟﺒﻬﺎﻱ ﺧﺰﺍﻥ !!  اما حال ، گویی که من صید و تو صیاد شدی.  من شدم در دام عشق ، اسیر و بَرده‌ی احساس و رام.  تو نیز هوای پریدن داری از سر بام انگار!.  من همه گشتم منت و خواهش ، لبریز اصرار و تو نیز شدی پر ز انکار . . ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻃﺮﻑ ﻛﻮﺩﻛﻴﻢ، ﺧﻮﺍﺏ ﺩﻳﺪﻡ ﻳﻜﺒﺎﺭ!  ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺻﺎﺩﻕ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﻢ! ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺴﺖ ﺷﻘﺎﻳﻖ ﺑﺎﺷﻢ ! ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻏﺮﻕ ﺷﻮﻡ، ﺩﺭ ﺷﻂ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻭﻓﺎ‌  ﺍﻣﺎ ﺣﻴﻒ، ﺣﺲ ﻣﻦ ﻛﻮﻚ ﺑﻮﺩ . ﻳﺎ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﻣﻐﻠﻮﺏ. مانده‌ام تک و تنهاو غریب ،تهِ دنیایِ خیال، ماتم گرفته رنگ دلم، کنجِ این باغ ِ سیاه! ﺑﺨﺪﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ، ﻣﻴﺸﻮد عهد و پیمانی ببندی با دلم؟ یا که حتیِ ﻣﺮﺍ عقد ﻛﻨ‍ی؟ ﻭ ﺭﻫﺎﻳﻢ نک‍ﻨ‍ی ﺗﺎ ﺗَﺮﺍﻭﻳﺪﻥ ﺍﺯ ﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻛﻨﻢ ! ؟ ﺗﺎ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ؟ شهریار خسته ام از این رکود و از این ثبات. این سالهای مملوء از درد  شده‌ام سرگشته  و دیوانه‌تر از پیش ،همچو سراب. از فرط این خستگی‌هاست که به مهرِ تو بسته‌ام دل.  من  از این سکوت سردِ تنهایی، از خانه‌نشینی و ناتوانی،  سالها بیماری ، از عقایدِ خشک پدر و سُلفه‌‌های تکراری، از این همه باید و نبایدهای اجباری ، از اسارت در زمان ، از سایه‌های درختان بلندِ تکراری ، از جنگیدن با جبر زمانه و زندگی به سبک یک زندانی ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ! تو باید مرا ﺩﺭﻙ ﻛﻨ‍ی، مرا دریابی/•نقطه تمام/.

کمی بعد.   _درون محله‌ی عیان نشین ، لیلی در گوشه‌ی اتاقش زانوی غم بغل کرده و برای دل خود مینویسد :↓

   ∆_ در این غربت ، باز درون کوچه کسی عاشق باران شده است . این دروغ است ولی نامِ تو عنوان شده است  پرده ی صافِ اتاقت به کناری رفته …و همین باعثِ یک شَکِ دو چندان شده است…فصل چشمان تو آن قدر هوایش سرد است . که شبیه نفس باد زمستان شده است چه قَدَر فکر کنم سوء تفاهم باشد که کسی پشتِ نفس های تو پنهان شده است ‌ بس کن آقا، برو و شال و کلاهت بردار .مدتی هست دلت مثل خیابان شده است . آسمان ابری و بغضی به گلویش انگار  .موعدِ ریزش یکباره ی باران شده است.    

-®صدای پارس‌های سگ از درون حیاط ، رشته‌ی افکارش را پاره میکند. بی‌شک افراز آمده. لیلی از ترس ورود افراز به اتاق و همصحبتی با وی ، به روی تخت خوابش میرود و خودش را به خواب میزند. در همین حین که چشمانش را به دروغ بسته، افکارهایی بی‌ربط و رهگذر به سمتش هجوم میبرند.    -®شهریار که دوقدم بعد از آن شب طوفانی ، در سیاه چال افسردگی گیر کرده ، از سر قرارش با مهری به خانه باز میگردد. درمانده و رنجیده خاطر، گوشه‌ی اتاقش مینشیند، چشمش به قلم و خودکار می‌افتد،  بروی کاغذی کاهی مینویسد↓

 

   -∆خسته‌ام. خسته. خسته ام از خستگیهام. خسته‌ام از خودم. از همه. از صدای وجدان که شده میز مَـحکَمِه. آه چه احساس رمزآلود و سنگینی. همه چیز توی زندگیم سیاه سفیده. هیچی رنگی نیست. دلم برای روزهای قدیم تنگ شده. روزهایی نه چندان دور. حتی به نزدیکای یکسال پیش. آنروزها هم همچون اینک از زندگی خسته بودم. اما اکنون که آب از سرم گذشته و تا خِرخِره در مکافات غوطه‌ور شده‌ام ، ارزش آنروزها را  بهتر حس میکنم. خدایا آسایش و آرامش رو از هیچکی نگیر. به حدی در سیاهی فرو رفته‌ام که احتمالا پوستم کُلُفت شده. یه خونسردی و بیرَگی خاصی احساس میکنم درون افکار و رفتارم. انگار خودمو به دست زمان سپرده‌ام تا منو به هرجایی که دوست داره برسونه. فعلا که درحال سقوطم. حین سقوط گاهی میزنم دستوپا. صداهای اطرافم رو گُنگ میشنوم. دلم واسه اون روزهای اول تنگ شده. روزهایی که مهربانو هربار در هر غروب سر کوچه‌ی اصرار حاضر میشد و ازم میخواست براش طرحی بکشم و یا در وصفش شعری بنویسم. از من نخواه که برات شعری بِسُرایَم، چون اونوقت به ناچار وادار میشم که باز مانند تمام زندگی و تمام دفعاتِ پیش از این، به سراغ کاغذپاره‌هایم برم، همان کاغذهایی که در طول نوجوانی تاکنون از این مجله و آن مجله ، جداکرده‌ و گوشه‌ی گَنجهِ‌ی انباری به روی هم تلنبار کرده‌ام ،  تنها به یک دلیل. آری٬٫ من بخاطر شعرهایی که درونشان چاپ شده بود ، آنها را محکوم به اسارت در زندان تاریک انبار کردم. و هَـر از گاهی به سراغشون میرفتم ، و یکیش رو انتخاب کرده و از ماباقی جدا میکردم، آنگاه کلمات مورد نظرم را با واژگانش ، تعویض میکردم. اما به چارچوب و وزنش ، دست نمیزدم، زیراکه من. من شاعر نیستم،  نبوده‌ام ، و نخواهم شد. من در تمام وجودم ، نقش و نگار، همچون پیچکی پیچیده و از روحم سوی نور  اثیری ، بالا رفته . در سرودن شعر، من در حقیقت  سارقی بیش نیستم ، سارقی ادبی. من شاعر  نیستم و هرگز نبوده‌ام، اما روزگار بد و این مردم ناسازگار این صفت را به من تحمیل کرده‌. من اوایل بارها فریاد زدم و گفتم ، گفتم که شاعر دنیا ، من نیستم، گفتم که من تنها یکی از هزاران نقاش این شهرم،  اما باز این جماعت، منو شاعر خطاب کردند. من حاصل سوء‌‌ تفاهُم این روزگارم. آن روزها به حرفهایم هیچکس اعتنا نکرد، من همونم که در دومین روز مدرسه، بین پانصد نفر اسمم را از بلندگوی خشن، مدرسه خواندند تا پیش چشمان متحیر و خیره‌ی اولیایی که جلوی درب مدرسه ایستاده بودند ، به بالای سکوی اول بروم و جایزه‌ای را بخاطر نقاشی‌ام دریافت کنم، اما حتی همان نقاشی را مدیون استعداد کس دیگری بودم ، و خودم نکشیده بودم ، پس حتی من نقاش هم نیستم ، من من، منم ، شاید اون عاشقِ تویِ قصه‌ها منم .  (®از آنسوی دیوار حیاط، صدای نیلیا بگوش میرسد♪: سلام مادرجون) 

  -®شهریار ، با شنیدن صدای دخترانه و آشنا ، نگاهش سمت دیوار مشترک با خانه‌ی مخروبه‌ی همسایه میچسبد. لبخندی بزرگ بر احساسش مینشیند. زیرا اینبار واضح‌ترین صدای ممکن را بگوشش شنید ، صدای دخترکی که هرگز نفهمید اسمش چیست. 

  

 

 

 

 


رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !.

     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز ‌پیش برود.  سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریب‍ـ‌‍نوازند. 

  _اهالی این شهر در تک‌تک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی پاک نسبت به خدا میهن و ناموس بوده و در گذر ایام با اعمال خود ، گویای  غیرت و شرافتی بی‌مانند بوده‌اند.  مردمان این شهر در طی تاریخ پرفراز و نشیبشان همواره جلوی بیگانگان را به این مرز و بوم گرفته‌اند، از اینرو مجسمه‌ی سرباز کوچک این شهرِ بارانی و اسب و تفنگش ، در مرکز شهر ، خودنمایی میکند. مردمان شهر چتر به دست در سرنوشت یکدیگر از خود ردّ پایی بجای گذارده و عبور میکنن

د ، آنها به هر طـریقی در راهِ رسیدن به اهـداف و رویاهایشان گــام بر میدارند و همواره راهی برای ادامه‌ دادن و پیشروی در مسیرشان میابند. اما این شـهر ، روحــی بازیگوش و کَــجـ‍‌‍کـلام‌» دارد که زیرپوسـتش رخـنـه کرده. روحــی که به جسمِ تک‌تـک ساکنـینش حلول کرده و آنها را وادار به استفاده از ادبیاتی متفاوت و کمی غیر مودبانه میکند. اما ناگفته نماند که این کجکلامی با بی ادبی و فحاشی و یا بی‌قید و بندی تفاوت چشمگیری دارد. و نیّت واژه ها در کجکلامی ، بار منفـــــــــی نــــَدارد و منظور از بـکار گــرفتن واژگــان ، بی‌ادبی و تــــوهـین و گـــــُستاخی نـــیست . بـــلکه بٓــــَرخَـــــــلاف دســتور فـــــَرهنگ لغــــات در ســــراسر ایــن مـــــــرزبوم ، درون این شـــهر خـــــیس و ابـــــــری ، دایــــِره‌ی اســــتفاده از واژگـــان ، تــــعریف جـــدید و مــــُتفاوتی از خود ارائه میدهد ، و تـــا آنـــکه جـُزیـــــی از هــــُویّــَت این شـــهر نـباشید ، درک و لـــمس آن دشـــوار و نــامــــمکن اســت .  اما روی دیگر سکه ، غـــم انگیــزتر است . این شهر اسیر نامهربانی هاست،  و زیر هجــومِ ابـــرهایی ناخشنود و لــــجباز ، بین دریاچه‌ی بزرگ و کوههای بلند در خویشتن خویش  تبعید شده.  مردمـــان رنجیده خاطــر و آزُرده‌حــال ، چتر به دست با عبــور از خیـــابانهای بــه هم گـــِره خـــورده‌ی شهــر ، هـمـچون خون ، در رگـهـــای، شـــــ‌ـــهر بــه گـــردش در می آیند، تا قلب شهر به تـــپــِش در آیـد و زندگی در شریان های ان جاری شود.  

       

           ★ اپیزود الف            

(مختصری از شوکت، مادر شهریار)         

 زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)

         _شوکت دختر یک بزرگزاده و  رگ ریشه‌اش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود   شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانه‌ی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شهامتی منحصر بفرد داشت. که روز به روز با گذشت زمان و بزرگتر شدن سبب شکلگیری یک شخصیت قوی و جنگنده در او میشد. شوکت که شش سال بیش نداشت ، با زبانبازی و زرنگی ، شروع به دلربایی از کوچک و بزرگ نمود . او سالهای کودکیش را، در موقعیت و مکانی غیر معمول ، و شرایطی غیرعادی سپری کرد. زیرا بدلیل وابستگی و همراهی با پدربزرگش ، همواره همچون دگمه‌ی پیراهنی به وی وصل بود . و لحظاتش  ناگزیر در محیط های جدی و خشکـ بزرگان ، ورق میخورد. شوکت شش سال داشت و فقط تا همین حد میدانست که پدر و مادرش چندی پیش برای زیارت خانه‌ی خدا به مکه رفته اند ، کمی بعد خبر آمد که بین راه مادرش مریض و ناخوش گشته ، و آنها به ناچار در شهری بین مرزی ، برای مداوا ، توقف کرده اند . اما تا چندصباحی ، هیچ خبر و اثری از آنها دیده نشد . تا

خیر آنها در ارسال نامه و یا پیغام ، کمی نگران کننده بود.  یک پنجشنبه‌ی آفتابی و بهاری بود که ساعت از ظهر ، فاصله میگرفت و سوی غروب پیش میرفت .شوکت درون حیاط  خانه‌ی ویلایی و بزرگ پدربزرگش ، روی کاشی‌های کف حیاط ، با تکه گچی سفید مربع های به هم پیوسته ای کشیده بود، و با تکه سنگی ، به تنهایی با یک پای بر زمین ، درون مربع ها میجهید و لع‌لع بازی میکرد. که چشمش به حرکات آرام و نرم گربه‌ی سیاه افتاد. سپس به لانه‌ی پرستوهای بالای پیچک یاس نگاهی کرد ، گربه‌ی سیاه و بدطینت محل ، از بازوی درخت انار ، به شانه‌ی دیوار جهید ، شوکت با چشمان درشتش ، خیره به صحنه ماند ، لبخندی از سر بیخبری زد. زیرا آن لحظه ، هم گربه و هم پرستو ها را همزمان درقاب یک تصویر داشت.  گربه اما نقشه‌ای دیگر درسر داشت . گربه با یک جهش و یورش ، چنگـ بر لانه‌ و آشیانه‌ی آرامش و خوشبختیِ  پرستوهای عاشق انداخت. یک پرستو پرواز کرد و سوی آبی آسمان شتافت. آن دیگری در آغوش ِ سیاهه گربه ، غیب گشت. چند پر به آرامی در هوا چرخن رقصید و زیر نگاهِ متحیر و شوکه‌ی شوکت ، آرام آرام ، در پیش پایش به زمین نشست . شوکت بخوبی فهمیده بود که چه چیزی پیش رویش رخ داده ، اما نمیدانست که آنچیزی که حاصل گشته ، خوب است و یا بد!  آن لحظه برای اولین بار در عمرش ، با بی ریاحی و خالصانه ، از خودش پرسید؛♪ یعنی، ایــــن بــَـــده؟ ®از طرفی خوشحال بود که گربه‌ی دوست داشتنی و زیرکــی که یکبار نازش داده بود ، دلی از غذا در آورده و از سویی دیگر نگران ِ غمِ تنهایی و بی‌‌کسی آن پرستویی بود که از چنگال تقدیر ، پر کشیده و زنده مانده و به ناچار  زین‌ پس تنهاترین پرنده‌ی ساکن پیچک یاس خواهد بود. اما آنسوی درب بسته‌ی خانه، در آرامش و سکوتِ کوچه ، حادثه ا

ی در جریان بود، پرستو ها در آسمان به پرواز در آمده بودند و در گوش شوکت صدای پرستو ها،  طنین انداز شده بود ،  روز ،پنج شنبه بود،   پدربزرگ با صدایی خشدار پرسید؛ شوکـــت! شوکَــتی کجایی دخترجون؟ بیا پیش من تا برات میوه پوست بکنم.   _ش‌ک؛ من اینجام آقاجونــی، الان یهویی پیشی اومد ،یــهویی پیش خونه‌ی لونه‌ی آشیونه‌ی پرستو هاا ، بعد یهویــی ، افتاد روی آرامِ پرستوهـااا  بعد یهــو یهو یهویــی اشتباهی دهانش باز که بود ، یهویی یکیشون  رو اشتباهی  یهو  گیر کردش توی دهانش انگاری!. یکیشونم  پرید آسمون ، گُـم شدش، .آقاجون !.پیشی سیاهه مگه غیر ازآقا موشه ، یهویی ممکنه حوس کنه که پرنده‌های پرستوهای بالایِ درخت یاس رو هم بخوره؟   پدربزرگ: چی‌چی میگی دخترجون؟ چرا همش بریده بریده حرف میزنی؟،. من که نمیشنوم  چی داری میگی؟   شوکت؛ میگـــَم که آقا پیشی سیاهه میوه ‌ی هلو میخوره؟   _پدربزرگ؛ نه دخترجون ، گربه که میوه نمیخوره،  ٬®_ شوکت که هرگز شیطنت نمیکرد و دختری آرام و عاقبت اندیش بود ، اینبار سنّـت شکنی کرده و از سر کنجکاوی کنار لبه‌ی حوض ایستاد، کمی به بازی ماهی‌های سرخ و گُـلی ، در درون حوض خیره ماند. دستش را به کمر زد، سرش را چرخاند به آلاچیق و پدربزرگ نگاهی زیرکانه  انداخت. نگاه بعدیش سمت ظرف بزرگ میوه‌ها ، نشانه رفت. دوید و یک هلوی بزرگ برداشت، به لبه‌ی حوض بازگشت، صدای کشیده ‌شدن نوک قلم ، بروی سطح کاغذ ، بگوش رسید. گویی قلم پس از اتمام جوهرش ، بروی تن بی‌متن کاغذ، میلغزد و این‌میان کاغذ ‌است که از درد این لغزش جیغ میکشد. شوکت هلوی بزرگ در دستش را سوی ماهی گلی بزرگ نشانه میرود و میوه را سوی هدفش شلیک میکند، از صدای حاصل از برخورد هلوی بزرگ با سطح آب ، نگاه گربه زودتر از پدربزرگ ، به شوکت جلب میشود.  شوکت که بخوبی میداند ، چنین کاری از وی انتظار نمیرود ، با شرمندگی دستش را جلوی چشمان درشتش میگیرد و ژست شرمندگی و نِدامَـت را بنمایش میگذارد. هلو دیگر تنها نبود، زیرا ماهی گلی که سه دُم داشت و چشمانش همچون قورباغه بیرون زده بود، مُرده بود و همراه هلو بروی سطح آب ، درون حوضچه ، قوطه‌ور بود. نگاه شوکت به جای مرکبی و جوهردان و قلم خطاطی پدربزرگ بروی نرده‌ی چوبی افتاد. پدربزرگ تنها درون آلاچیق بزرگی بود که انتهای حیاط ، خودنمایی میکرد. پدربزرگ و عینک گردش ، خیمه زده بر کاغذی سفید و بزرگ ، به نرمی ، قلم خوشنویسی را درون جوهر مرکبدان ، فرو میبرد و با وسواس حروف را نستعلیق و کج ویا سربه‌سر کنار یکدیگر ، به خط میکشید ، آنگاه از بالای عینکش ، نگاهی مغرورانه و ازخودراضی به کاغذش می‌انداخت. پدربزرگ گهگاه از سر تفریح و یا برای پرکردن اوقات فراقتش ، در زمینه ‌ی خطاطی و یا حتیٰ شعر شاعری ٫ نیم نگاهی داشت و به هر کتاب و یا مطلبی که با  خیام مرتبط میگشت ، ســــَرَک میکشید . او هرچه بود بی ادعا و کم حرف بود ، و از اطرافیان پنهان مینمود که خودش هم در خلوتش ، شعر میسراید . زیرا بخوبی میدانست که همگان او را بعنوان مردی سالخورده و خردمند درون کسب و کار میدانند ، و در انظار عموم و جمع بازاریان، وی به سرسختی ، پشتکار  و مدیر و مدبر بودن ، شهرت داشت  ، و زبانزد خاص و عام بود. حال شاید میپنداشت که چنین روح لطیف و ظریفی که قادر به شعر سرودن باشد ، به وجهه  و شخصیت زبر و خشک و نچسب او نمی‌آید.   آفتاب بروی شهر میتابید، او یک قورت از استکان کمر باریکش، چای‌خورده بود.  که خدمتکار خانه ، هراسان و نفس نفس ن ، خبری از پدر و مادر شوکت آوردو گفت؛ حاج‌آقا حاج آقا الان شنیدم که مابقیه‌ی اهالی محل که با کاروان  خانم و آقا رفته بودن سفر حج ، برگشتن و رسیدن شهر،  پدربزرگ؛ ای کاش زودتر یه خبری میگرفتی تا یه گوسفندی زیر پای بچه‌ها  قربونی میکردم، بجنب سریع عبای سفیده با گیوه‌ام رو بیار، یه اسفند دود کن  _® آن لحظه شوکت نه خوشحال شد و نه اینکه ناراحت . او بیشتر نگران جداشدن از پدربزرگش بود. زیرا میدانست که تنها مدت کوتاهی به امانت ، نزد پدربزرگش سپرده شده. آنروز با سلام و صلوات ، و هجوم همسایه ها و دود اسفند ، به لحظه‌ی موعود نزدیک میشد ، پچ پچ و زمزمه های درگوشی و خاله‌زنکانه‌ای درون محیط خانه ، و بین اهالی رد و بدل میشد . شوکت تنها بفکر ، لو نرفتن و ماسمالی کردن ، ماهی قرمزی‌ست که به قتل رسانده . پرستوی بیوه و غمگین به آشیانه باز میگردد ، تخم هایش نشکسته ، اما شریکش قربانی چشم حسود روزگار و نگاه زیرک گربه شده . عاقبت در میان بهت و حیرت همگان ، از عمق افرادی که تجمع کرده و جلوی درب خانه هجوم آورده بودند ، یک چمدان بزرگ و سبز رنگ دست به دست به پیش آمد و به روی ایوان رسید . آنچنان بروی چمدان خاک نشسته بود که گویی از دل طوفان شن ، خارج گشته . نهایتن در چشمان نگران و متفکر شوکت ، در قاب تصویری مات و مبهم ، از پشت دود اسفند ، خانمی رنگ پریده و لاغر اندام سبز شد. که شباهتی به مادرش نداشت . اما در فوران افکاری مجهول و متشنج ، که در سَـرِ تمامی حُضار ، میجوشید ، سکوت فراگیر و حاکم شد . شوکت باز از خودش پرسید ؛ ♪یعنی ایــــن بـَــده؟.  ® اما اینبار پاسخی واضح وجود نداشت . آن زن ، همسفر و هم‌کاروان مادر و پدر شوکت بود ، که از آنها برایشان خبر آورده بود. آنها در مسیر بازگشت به دیار ، در طوفان شنی شبانه اسیر و مفقود شده بودند . و چون چمدان آنها بار بروی شتر آن زن بود ، در نهایت توانسته بود تنها چمدان را به رسم امانتداری به دست آنها برساند. شوکت ، آنقدر کودک بود که ندانست ، چه چیزی رخ داده ، اما از ته قلبش میخواست که آن مردم و همسآیگان از حیاط خانه‌ی پدربزرگش خارج شوند، و او هلوی درون حوض را برداشته بلکه آن ماهی گلی ، باز زنده شود،  آنگاه او هلو را بر روی شانه‌ی دیوار گذارد. تا بلکه گربه‌ی سیاه‌دل ، با خوردن آن ، از خیر خوردن پرستو بگذرد.     _سالها گذشت و شوکت از آن دوران به آرامی عبور کرد.  هر چه بزرگتر که شد ، مهر و محبت دستان پدربزرگش را بیش از پیش لمس نمود. همه وقت و همه جا با وی همراه گشت. او بطور اکتسابی و دلخواه ، اغاز به یادگیری قانونهای نانوشته و رسم رسوم های رایج در عُرف بازار نمود . او ، با تماشای حوادث و وقایع روزمره ، یاد گرفت که چگونه با هر مسئله ای برخورد و از هر حادثه ای سربلند بیرون بیاید . او در گرفتن حق و حقوقش توانا و موفق بود . او بجای بازی کردن با کودکان هم سن و سالش ، با بزرگان و اهل کسبه‌ی بازار ، وقتش را میگذراند. از همان کودکی حاج‌آقا بزرگ ، حساب خاصی بروی وی باز کرد . و او نگین تاج پادشاهی‌اش شد. شوکت و علی پسرعمو و دخترعموی یکدیگرند اما با هم روابط گرم و صمیمانه‌ای ندارند. علی ساکت و درونگراست، بی آزار و خاموش، برخلاف شوکت ، که شر و شور است و سرش درد میکند برای گرفتاری، او و علی تنها نوه‌‌های ارباب صیقلانی هستند . ارباب صیقلانی ، مردی خَیِر و متواضع بود ، او را همگان به اسم حاج اقابزرگ درون شهر میشناختند . و به کارهای انسان دوستانه‌اش معروف بود.  ، علی از دست حرف مردم و برای درآمدن از زیر سایه‌ی پدربزرگش ، خانواده را ترک کرد و گوشه ای از محله‌ی سرخ ، مغازه‌ای اجاره نمود ، و پیشه‌اش لحافدوزی شد ، او هرگز ازدواج نکرد ، اما روزگارش بر عشقی عجیب و بی مانند گره خورد . گویند که روزی در نگاه اول، عاشق و دلداده‌ی دختری خوش سیما گشت، ولی دخترک ساکن این محل و یا شهر نبود ، حتی از اهالی شهرهای اطراف نیز نبود ، بلکه مسافری از عالم غیب بود که کسی نمیداند از کجا آمده و به کجا رفته است . شوکت نیز در غیبت پدرش ، عصای دست حاج آقابزرگ یعنی پدربزرگش شده بود ، که از بس به تنهایی امور کسب و کار و هجره های پرتعداد حاجی را گردانیده بود ، که همگی او را بخوبی و نیکی میشناختند ، در مقابلِ شوکت ، همگان دست به سینه و آماده باش بودند ، شوکت به صغیر و کبیر باج نمیداد و حق را از ناحق ، تمیز الَک میکرد . سرش درد میکرد برای گرفتاری و جنگ و جَدَل . از هیچ بحران و چالشی ، روی گردان نبود ، و با فراق باز به استقبال ماملایمات میرفت. او سالهای نوجوانی و اوایل جوانی‌اش را آنچنان در انجام امور بازار ، ارباب رجوع ، سرکشی به امور امریه ، املاک و رفع و رجوی مصائب و معایب سپری کرد که یادش رفت عشوه و ناز و ادای معمول و رایج درون دختران دم بخت را بیاموزد. او هربار از تعریف و تمجید بزرگان و اهل فن و کسبای قدیم و اصیل بازار در خصوص خصلتهای خوب و موفق خویش ، نیرویی هزار برابر از پیش میگرفت ، گویی همین تعریف تمجیدها برای خوشبختی ‌اش کافی بود. آخرین روزهای زمستان طی می شود و بهار در راه است. به تدریج از سرمای هوا کاسته می شود. باران متوقف شده ولی آسمان هنوز ابری ست. خروس می خواند و سگ پارس می کند. شوکت پر انرژی و حاج‌آقا‌بزرگ  بی‌رمق و بدحال است و توانِ حرکت ندارد. چهار ستونِ بدنش خشک شده و قادر نیست خود را تکان دهد. دکتر به شوکت وعده داده که حاج‌آقا بزودی بهبود یافته و سلامتی و توانش را بازمیابد. یک سال دیگر نیز به پایان رسیده بود و  روزها یک به یک خط خوردند ، و ماهها از تقویم عبور کردند تا که آرامش شهر ، جایش را به شلوغی و داغیِ بازارِ شب عید میداد . در ازدحام مردم و شلوغیه خیابانها و گذرهای منتهی به مرکز شهر ، کلانتری ها و شهربانی  نقش و وظیفه‌ی ِ برقراری نظم و آرامش را برعهده داشت.  آن روزها ، مردمان شهر ، سری نترس و دلی دریایی داشتند ، آنها در لحظه زنده بودند و تمام و کمال ، تک‌تک ثانیه ‌هایشان را زندگی میکردند ، و ترسی از قانون و صاحب قدرت نداشتند ، تنها معیار و ملاکشان ، گرفتن حق و فریاد زدن صدای آزادی ، و ابراز وجودشان بود. بعبارتی ، همگان میدانستند که هر چالش و دردسری ، همچون صحنه‌ی آزمون و امتحانی‌ست که آنان را در بازیِ زندگی ، مَحَک میزند. پس بسیاری از اهالی شهر ، منتظر فرا رسیدن چنین لحظه‌ای بودند . تا به جنگ و نَبَرد با بی‌عدالتی و ظلم بروند ، و اینگونه جوهره‌ی وجودی‌شان را به مَحرز  نمایش بگذارند و خود را اثبات نمایند . از اینرو معیارها به گونه‌ای غیرمتعارف و غیرمعمول شکل گرفته بود بعبارتی عده‌ای انگشت شمار در سطح شهر بدلیل درگیری های متعدد و شهامت و شجاعتی فاقد عقل سلیم و خالی از منطق در دعواها و زد و خوردهای فیزیکی ، سرشناس و شهره‌ی شهر شده بودند و در آن دوره‌ی زمانی و مقطع کوتاه از زمانه به اسم لات شناخته میشدند، البته این عنوان در آن دوره به هیچ وجه بارِ منفی نداشته و دارای عرج و احترامی خاص بود. در نهایت بین لاتهای متعدد شهر ، به ندرت و انگشت شمار بودند که پایبند و وفادار به چهارچوب و مرام مسلک ویژه‌ی لاتی باقی بمانند زیرا دوره‌ی چاقو و چاقوکشی به سر آمده بود و گنده‌لاتهای شهر آموخته بودند که با محبوبیت و شهرتی که میان جمیع اهالی شهر بدست آورده اند میتوانند به طریقی برای امرار معاش و کسب درآمد از بُرِش و نفوذ کلامشان در برقراری نظم و آرامش بهر ببرند . در این بین اسم سه الی چهار نفر در کل سطح شهر ، برازنده‌ی لقب گنده‌لاتی بود. که همگی با ژاندارمری‌ها و شهربانی ها در سطح شهر همکاری میکردند ، و بسته به موقعیت مکانیشان ، ابراز وجود کرده و فعالیتهایشان را در همان حوزه انجام میدادند و با زدوبندهای غیرقانونی‌ای که در خفا و پشتِ‌دست داشتند ،سبب برقراری صلح و ارامش و حفظ امنیت شهر میشدند. آنها از نفوذ حرفشان در میان انبوه مردم استفاده‌ی مثبتی میکردند و در هر دعوا و اختلافی با پادرمیانی و وساطت موجب ختم به خیر شدن ماجرا میشدند.   در یک روزِ شلوغ ، قبل از فرا رسیدن سال جدید ،  در آخرین روزهای زمستان، شوکت در روزگارش به یک بازی جدید از بازیهای فلک و سرنوشت فرا خوانده شد. در یکی از هفته های اسفندسوزِ تقویم ، گذر هفته به پنجشنبه‌‌ای خاص رسید ، شوکت سَرِ هُجره‌ا‌ی که بعد از پُلِ رودخانه‌ی زَر ، ابتدای دهانه‌ی بازارچه‌ی چوبیِ میوه و تَره‌بار بود ، ایستاده بود و با صدای نخراشیده و محکمی ، تعداد کیسه های برنجی که از انبار به داخل هجره میبردند را میشمرد. او آنروز ، برای اولین بار با یک نگاه به مردی غریبه و بیگانه دلش لرزید. گویی برای اولین بار چیزی در دلش نجوا کرد و لبریز از حس زن بودن ٬ گشت . آنقدر که شمارش کیسه های برنج از دستش در رفت و خیره به خط و خطوط زخم‌های دشنه ای که برصورت مردی غریبه نشسته بود ماند. و این آغاز تغییر و تحولات در زندگی شوکت بود. او پیچید به دور عشقی عجیب,  تند و شدید. همان آتش عشق تندی که زود فروکش میکند. او یک دل که نه ، صد دل عاشق و شیفته‌ی گنده‌لات شهر شده بود.   زن سرکش و مردانه مسلکی که آوازه‌اش از باب بالامَنِشی و بلندطبعی در کل شهر شُهره‌ی عام و خاص بود در نهایت تن به رسم و رسوم رایج آن روزهای اجتماع داد ، خودش هم نفهمید که چه شد برق عشقی کورکورانه بر عقلش تسلط یافت و با لجاجت و سرکشی ، رو در روی حاجی ، ایستاد و خودش را از ارث میراث محروم کرد ، و درمقابل خوشی کوتاه مدتی را پس از ازدواج تجربه نمود. او با گنده لاتی بنام عظیم هشتی، که درون سجل (شناسنامه) محمد سوادکوهی نام داشت  ازدواج کرده بود. شوهرش از طایفه‌ی قوام السلطنه بود ، و شجره‌ی طولایی داشت. که جزء تبعیدی های این شعر محسوب میشدند. اما شاخه‌ی مربوط به عظیم در این شجره‌ی قطور ، با خلاف و قانون شکنی پیوندی ناگسستنی خورده بود. عظیم هشتی ، شغل خاصی نداشت و به عبارت آن دوره زمانه ، زرنگ نان خودش بود ، در قمار حاضر و ناظر بود ، حکم اخر در دادگاه خیابانی به تیغ تیز دشنه‌ی عظیم هشتی ، صادر میگشت. یکبار هم که قسم خورد تا دشنه را خاک کند ، و دو روز بعد برای نشکستن قسم و قولش ، بجای دشنه ، تیزیه کوچکتری بنام گازان را در جورابش گذاشت. و روز از نو ، روزی از نو.   پدربزرگ شوکت ، از روی تجربه  ازدواج عظیم‌هشتی با نوه‌اش ،را اشتباه و غیر ممکن میدید. اما هرگز تصور شنیدن حرفی ، بالاتر و غیر از حرف خود را نمیکرد. هرگز انتظار ، رفتار و تصمیمی برخلاف میلش را از شوکت نداشت.  اما زمانه برخلاف افکارش گذشت.    – یکروز معمولی بود ، یک پنجشنبه‌ی بارانی و متفاوت. حسی خاص درون ، شهر ، بی خیال قدم میزد. از کنار عابران که عبور میکرد ، بی اختیار در وجودشان رخنه میکرد. ناگاه رهگذران ، دچار اضطراب میشدند. دچار استرس ، یا وقوع یک پیش آمد.  – حمام حاج‌اقابزرگ در مرکز شهـــر، روزهای پنج‌شنبه شلوغ بود .  زیرا از سخاوت حاج‌اقا‌بزرگ ، روزهای پنجشنبه برای فقرای شهر ، استفاده از حمام رایگان بود. اما این امر برخلاف میل باطنی حاج‌اقا بود. ولی از سر ناچاری و برای احترام گذاشتن به نظر عزیز دردانه‌اش ٫شوکت٬ ناچار به پذیرشش شده بود . حاج‌اقا خودش بر این باور بود که چنین قانونی سبب مشخص شدن فقرا از عوام میشود ، و ممکن است افرادی از سر آبروداری و غرور ، و یا خجالت ، نتوانند از چنین امتیاز و فرصتی استفاده کنند . همواره حاج اقا میل داشت که روزهای پنج‌شنبه ، استفاده از حمام برای همگان رایگان باشد. تا بدین ترتیب ، سبب الک کردن و جدا نمودن فقیر از دارا نشود . حاج اقا اخلاق خاص و مخصوص بخود را داشت . او عادت داشت تا در طی انجام هرکار خیری ، خودش شخصا ، حضور بیابد ، و شاهد جریان امور باشد .  این امر که او میل داشت ، در لحظه‌ی خیرات و یا کمک به مردم ، خودش شخصا حضور بیابد، برایش یک چالش شده بود زیرا او سالخورده و مریض بود . و عادت به شیکپوشی و آراستگی برایش اسباب زحمت و صرف انرژی بیشتر میشد. او تمام عمرش را اینچنین در برابر چشمان عموم ظاهر شده بود . اینکه حضورش را واجب و مهم میدانست ، دلیل بخصوصی نداشت . تنها دلیلش هم آن بود که از شادی مردم ، شاد میشد. و  احساس ، موفقیت میکرد . بی‌شک احساس بهتری از خویشتن خویش می‌یافت. و برایش مدرکی مستند از تاثیرگذار بودن در اجتماع بود.  اما عده‌ای این امر را نشانه‌ی فخرفروشی میدانستند. در محله‌ی کوچکی بنام  ٫زیرکوچه٬  که دقیقا در مرکز شهر و خیابان اصلی شهرداری ، واقع گشته بود ، همگان میدانستند که روزهای جمعه ،در نانوایی محل ، نان صلواتی‌ست. زیرا بلطف حاج‌اقابزرگ ، نان بطور صلواتی پخت میشود و همواره شخص حاج‌اقابزرگ ، درون نانوایی ، کنار شاطر ، می ایستاد تا با لبخندی مهربانانه و پاک ، و حرکاتی که از فرط پیری کمو بیش آهسته، گشته بود ، بروی خمیرهای چانه‌ی نان قبل از ورود به تنور ، دانه‌های سیاه خشخاش را بریزد. ریختن خشخاش برای او مثل بازیگوشی و شیطنت کودکانه بود. اما بازیگوشی ای که آنقدر بزرگ و مهم بود که یک محله را ، از برکتش بهره‌مند میساخت. – شوکت اما بتازگی چندین بار پیش افرادی بیگانه و یا آشنا گفته بود که بعد از ازدواجش با عظیم هشتی، حاج‌اقا کم‌کم بدلیل پیری ، عقلش ضایع گشته. و چنین حرفهایی ، بعنوان بروز علائم هشدار و نشانه‌های آغاز یک اختلاف سلیقه ، سریعا درون دهان ها ، یک کلاغ ، چهل کلاغ میشد. اللخصوص که بتازگی پس از ورود عظیم‌هشتی به زندگی شوکت، شکافی باریک اما عمیق بینشان شکل گرفته بود. لحظه به لحظه این شکاف عمیق‌تر میشد ، و به طولش افزوده میگشت. شوکت و حاج آقابزرگ     ‌(پدربزرگش) در یک شهر ، یک محله ، یک کوچه و یک خانه زندگی میکردند اما سکوتی که بینشان حاکم گشته بود ، نماد و علامتی گویا از دلخوری و رنجیدگی حاج‌آقابزرگ نسبت به نوه‌اش شوکت بود.  شوکت به رسم سابق زیرلب ، بسم‌الله میگوید ، در را پشت سرش می بندد. لبه‌ی چادرش لای درب گیر میکند . او درب را بازکرده و چادرش را آزاد میکند. در چشمان او کوچه خاموش تر از دیروز است. سایه ها یخ زده اند ، روزهای شوکت ، بدون حضور آقابزرگ ، معنا و مفهومی ندارد. زیرا در محیط کوچک بازار و کسبا ، حرفها زود میپیچد. همگان از دعوا و اختلاف شوکت با آقابزرگ باخبرند . حتی رفته‌گر محل ، نیز به شوکت بی‌محلی میکند و جواب سلامش را نمیدهد ، شوکت از زیرکوچه خارج میشود و از عرض خیابان اصلی عبور میکند. بچه گربه ای از بالای درخت ، دنیا را از نگاهه یک گنجشک ، تجسم میکند . اما نمیتواند درک درستی از چنین تصوری پیدا کند. پس بناچار ، اینبار خودش را در نقش یک میوه میبیند . باز سخت است . شاید همین که در نقش خودش بماند ، راحت تر باشد . سپس به سوالی بر میخورد ، او وقتی پایین بود ، تمام گنجشکها ، بروی همین شاخه بودند. حال که بالاست ، تمامشان پایین هستند . سپس مادرش را صدا میکند. اما مادرش کنار سطل زباله ، بی توجه به حضور گنجشکهاست . و خیره و مات و مبهوت ، قفل کرده بروی قدمهای شوکت، ونمیداند تقصیر از جبر روزگار است یا این جماعت ناسازگار؟.    _شوکت از نانوا ، نان میخواهد ،ولی. کمی بیش از حد ، معطل میشود ، در نهایت نانوا با بی اعتنایی دریچه‌ی کوچکی که برای مشتریان است را میبندد، تا غیر مستقیم‌ترین اعتراضش را برساند. بچشمان شوکت ، روزگار تیره و سیاه میشود ، در غیبت نور ، دلش در سیاهی می لغزد.  در ذهن مخشوشش می تراود یک سوال، سوالی از جنسِ تردید ، که امروز مگر تعطیل است!؟

    با خودش میگوید: این نیز بگذرد. کمی بعد از راسته‌ی ماهی فروشان ، از دالانی تنگ که حکم میانبر را داشت ، سمت هجره‌ی دوبَر  دادافرخ که قهوه‌خانه‌ای قدیمی و دود گرفته بود رفت تا مانند همیشه از موقعیت مکانی و امتیاز دو درب در دو سویش ، بهره ببرد . زیرا ، یک درب قهوه‌خانه از سمت پاساژ سالار و درب دیگری به سمت مسجدصفی راه داشت. از چند پلکان پایین رفت و به رسم سابق ، یاالله گفت ، و داخل هجره شد ، استکان ها در بین زمین و هوا ، ایستاده بودند ، و کسی نفس نمیکشید . گویی از ورودش همه شوکه بودند ، پیرمردی گاری‌چی ، خیره به شوکت ، خشکش زده بود ، گویی در لحظه‌ی فوت کردن چای درون نلبکی ، از وی عکسی گرفته باشند. حتی مگسی نجنبید . و همزمان ، پس از نگاه تند شوکت به مشتریان درون قهوه‌خانه ، همگی به حرکت عادی و روزمرگی های خود ادامه دادند . و خودشان را مشغول نشان دادند تا از پاسخ سلامش تفره رفته باشند . شوکت با خشم ، و ابروهای گره خورده از طول قهوه خانه عبور کرد ، ولی آنسوی هجره برخلاف سابق ، درب قفل شده بود. شوکت نگاهش را سوی شاگرد فرخ ، نشانه رفت ، شاگر فرخ که لونگ قرمزی را تابانده  و بروی عرق گیر سفیدش گذاشته بود ، از ترس پاسخگو شدن به شوکت ، به دروغ سوی درب دیگر مغازه را نگاه کرد و گفت : بـــــ‍ـٓـله اوستـــاٰ!. آب جوشــــه؟. ا

ومدم اومــدم.  ®شوکت از مسیری که آمده بود بازگشت و مسیر اصلی را پیمود ، تا که عاقبت نزدیک به حمام حاج اقا بزرگ رسید. از دور پدربزرگش را دید. طبق روزهای پنجشنبه ، بروی نیمکت چوبی خود نشسته بود و دستش را به عصای چوبی ، ستون کرده بود. از نگاهه شوکت ، یکجای کار میلنگید. دقیق تر نگاه کرد. چشمش به دستمال کوچک گردن پدربزرگ افتاد. در نگاه شوکت پُرواضح بود که دستمال را پشتورو بسته. اما چون هر دو سمتش زیباست ، کسی متوجه‌ی چنین اشتباهی نشده. شوکت بخوبی میداند که سمت سـُـرمه‌ای رنگ و گلدار ، باید روی به بیرون بماند ، اما برعکس سمت فیروزه ای رنگش بیرون مانده. لحظه ای وجدانش درد میگیرد زیرا از کودکی این خودش بوده که هر صبح ، دستمال گردن حاج‌اقا بزرگ را میبسته ‌ . اما حال چندین روز میشود که بخاطر جر و بحث و اختلافات ، صبح ها به پدربزرگش کمک نمیکند و در همان خانه ی ویلایی و قدیمی ، آنسوی حیاط ، در اتاق زیر درخت آلبالو، همراه شوهرش زندگی میکند.  حال تصور صحنه‌ای که حاج اقا بزرگ ، با دستان مریض و لرزانش ، به تنهایی سعی در بستن دستمال گردنش را دارد ، شوکت را اذیت میکند ، آنگاه درد عذاب وجدان بر وجودش قالب میشود.  پنج شنبه‌ی یک روز بارانی در اواخر زمستان  بود که حاج‌اقا بزرگ فوت نمود و غمی صدافزون بر دل شوکت نهاد . زیرا روزهای آخرین عمرش را در قهر و اختلافات بسر شده بود. سپس چند صباحی نگذشته بود که او با مرگ همسرش بیوه گشت. شوکت که باردار بود ، به محله‌ای بنام ضرب نقل مکان نمود ، زیرا وکیل حاج اقا بزرگ تمام دارایی و اموال حاج اقابزرگ را بنابر وصیتش به امور خیریه و کارهای  عام‍‌ المنفعه اختصاص داد 

 

.  

 


              صفحه 172 _  داستان بلند  _  در پستوی  شهر خیس.   شهریار در گوشه ی تاریک انباری ، و در فرار از خویش ، به غم نشسته. و جلسه‌ی دانشگاه به فراموشی سپرده .شهریار بحران زده و  گریزان از پذیرش طعم تلخ حقیقت ، پر از عصیان و خشم ، لبه‌ی پرتگاه انزجار با مُشت هایی ب‍ـــه هَم گرِه خورده، ایستاده . او در اندیشه ی فـــــرار از عواقــب اشتباهش به بـــُـن بست فکری وارد میشود ، و میل به بازگشت و خروج از این مسیر یکطرفه و جستجویـــــــی تازه برای یافتن راه حل جدید ندارد . بر روح لُخت و عریانش زخـــــم عمیق شـــرمساری ، خانه کرده. و با تمام وجود از  ردپای خطای چند شب قبل ، در مسیر سرنوشتش، خون گریه میکند . 

دو غزل از شب طوفان‌زده‌ی رسوایی ، و از ان حادثه‌ی تلخِ نزدیکی ، و هم آغوشی با مهربانو دور نشده که باز ، در فرار از افکاری آزاردهنده و منزجر کننده ، به درماندگی میرسد و بفکر خودکشی می‌افتد. شهریار از عمق حماقت خویش ، وحشت زده‌ و هراسان است. بی وقفه ، صحنه‌ی سنگسار شدن خود و مهربانو را در خیالش تجسم میکند. و هر لحظه اش را با ترس از اینکه پدر مهربانو به خانه‌شان هجوم بیاورد سپری میکند. او مانند دوران کودکی اش ، طبق عادتی قدیمی و ناخودآگاه ، در مواقعی که مستعد بحران میشد ،  به کنج خلوت انبار میخزد، باز اینبار نیز پس از سالها ، در گوشه ی تاریک و سردِ انبار ، پنهان شده، 

و پس از تحمل استرس و اضطرابی زیاد ، از خستگی فکری ، ناگاه چشمانش سنگین شده و به خوابی عجیب و غیر عادی فرو میرود ، و بلافاصله به سبب ترس و دلهره ی درونی اش ، کابوس ها به سراغش می آیند. شهریــــــار در کابوسهایش کودکی را می بیند که موهای عروسکش را می‌جَــــوَد، درحالی که روبان صورتی‌رنگی در هوا پرواز میکند و به دستانش میرسد. روبان صورتی رنگ به دور مچِ دستش گیر کرده و ناخوداگاه گِـره‌ی کوری میخورد. رو در رویش دختربچه‌ای خوفناک و هراس انگیز ، قد ألَـم میکند ،روی لــِــباسِ خــــــونی اش کِ‍ــــــرم هایی سفیدرنــگ‍ـــ درون هم می لولند ، و کودک پشتش را به او میکند ، و سر عروسکش را  از تن جدا کرده و میخورد ،  شهریار سمت اولین منبع تابش نور فرار میکند و با تمام وجود میشتابد تا به آن روزنه ی روشن برسد و خود را از دل سیاهه تاریکی نجات دهد ، او به دریچه ای میرسد که گویی قبلا ، جای قرار گرفتن ِ چهارچوب پنجره بوده ،  اما اکنون غیر از پرده ای سفید و توردار ، چیزی آنجا وجود ندارد. شهریار پشتش را مینگرد و کودکـ را با موی پریشان و حالتی خوف آور میبیند که در یک قدمیِ اوست ، صدایی آشنا بگوشش میرسد ، گویی صدای مادر مریضش، (شوکت) است که از دورترین ، نقطه ی ممکن در دنیا ، اورا میخواند و به آرامی اسمش را تکرار میکند :

 (شهـــــــریار! شهریــــــار، پسرم چرا اینجا تو انباری خوابیدی؟ چی شده پسرم؟ چرا داشتی توی خواب فریاد میزدی؟ چرا دانشگاه نرفتی؟) 

شهریار سرش را بالا می اورد و مادرش معصومانه او را می نگرد . شهریار از خواب خارج می شود  به داخل آشپزخانه میرود. جرعه ای آب می نوشد و چشم خیس پنجره را باز می کند. سرما به صورتش سیلی می زند درانتهای ظهر می نشیند و به همه چیز فکر می کند و در افکاری پریشان ، باخودش بیصدا حرف میزند؛♪   

            امروز رفاقت منو بانو حکایت دشنه  و تیزی شده. حکایت زخمی که دست عاشق مهربانو  در پشتم شکافته. درگیرم،  خسته تر از شعر در افکار قدم می زنم. با دشنه ای زنگار بسته که هیچکس پشت به آن نخواهد کرد! دراخرین لحظات قلم با کاغذ صحبتی ندارد. تا رسالت خویش را رعایت کنم. وقتی رسالتی وجود ندارد. به همه چیز فکر می کنم،

  به  باید هایی که نیست به نباید هایی که هست. اما شعری بکارت سفید دفترم را خط نمی زند. . .این زخم حاصل انارهای دروغین و لکه‌ی دامن است در سپیده دم . اصلا بی خیال این ها. مهربانو همش ساز خودش رو می زنه.کار خودش رو می کنه. حال خودش  رو می بره. بیش از هر چیز در پیش خود شرمنده ام که ، تن به دام عاشقانه‌ی مهربانو دادم.! من دوستش ندارم . توان دوست داشتنم نیست. که زخم های روئیده بر پشتم خنجرهای در غلاف را نیز ناخوش می کنه‌. شاید عشقی حقیقی بانو را وادار به چنین انتخابی نموده؟ این حرفها  که زخمم را التیام نمی بخشه. نباید ،فراموش کنم که!!آفتاب داره به نهایت خود در ظهر میرسه و من باز انوقت که افتاب از پشت البرز پایین برود با بانو سرکوچه ی اصرار قراری دارم اما بهتر است قبل خورشید ، خودم غروب کرده باشم.   [خودکشی]  

 خورشید هر روز سعی می کند کار خود را دقیق و منظم انجام دهد. پس شاید این طلوع و غروب کردن های متمادی ، و گذر زمان ، همه چیز را  حل کند؟ اما نه! خدایا پس وجدانم کجاست؟ جدای از اینها این روزها همش به انقراض وجدانم فکر می کنم. وجدان! -این بچه ی سر راهی٫ . می نگرم که چگونه تیغ عمیق ، رسوایی بر گردنم گذاشته مهربانو.  -خسته ام از پیردختری که به حیله و مکر در آغوشم کشید ، خسته از دوشیزه ای که دیشب برباد حوص دادمش بغض راه گلو را میبندد وقتی که حتی نمیشود از ترس آبرو ،نارَوا بودن این تُهمَــت را فریاد کشید! -زیـن پس چگونه به چشمان مادرم بنگرم .  

                           [][][][ پستوی شهر خیس ][][][][ صفحه 179][][][]

در دنیای خیالات و اوهامِ سوشا - [][][]درون فروشگاه بزرگ.

  []سوشا ، سراسر هفته را تمام قد در فروشگاه ایستاد و بی وقفه کار کرد . اینک، انتهای هفته به پشت پیشخان فروشگاه رسیده.  اما از بازار گرم و جوش و خروش ، معمول و همیشگی در پنج شنبه های هرهفته ، خبری نیست. لیلی از ساشا ، دلیل این بی رونقی و راکت بودن را میپرسد. و ساشا درحالی که نگاهش سمت ، بالکن و پرده های شبکه ای آن است میگوید : امروز بیست و هشت صفره ! درست میگم آقا فـــراز؟  . لیلی از پشت صندوق سمت میز ساشا میرود ، و با لبخند، نگاهی به مجله ی زیر دست ساشا میکند و با لحنی شوخ طبعانه میگوید: اقافراز تشریف ندارند تا فرمایش شما رو تایید کنند. ، و رو به ساشا ، چشمکی ریز ، و زیر پوستی  میزند . و  ساشا لبخندش را قورت میدهد ، لیلی سر صحبت را باز میکند. لیلی: چرا پیراهنی که من برات گرفتم رو هیچ وقت نپوشیدی؟؟ ساشا؛ پیراهن؟ کدوم پیراهن؟  لیلی-؛ همونی که جمعه منو فراز از طهران خریدیم برات. اخه من باتوجه به رنگ چشمای عسلی تو ، اون پیراهنو انتخاب کرده بودم ، و  شنبه دادم تا فـــراز برات بیاره!. یعنی ندادش بهت؟  

ساشا : خب شنبه و یکشنبه که شما و اقافراز مسافرت بودید و تازه دوشنبه از مسافرت برگشتید.  

لیلی:- چی میگی ساشا؟ میخوای بگی شنبه و یکشنبه فراز فروشگاه نبود؟ 

ساشا؛ خب چرا از من میپرسید! مگه شما با هم دیگه نرفته بودید شیراز ؟ و مگه دوشنبه با هم برنگشتید از سفر؟ و  دقیقا یادمه که سه شنبه صبح که شما با هم تشریف اورده بودید فروشگاه ،  بعد از یک هفته بود که من شما و اقا فراز رو میدیدم.  

لیلی- : تورو خدا شوخی نکن ! من شنبه ، میخواستم خودم صبح با فراز بیام فروشگاه ، تا با دست خودم پیراهنتو بهت بدم . ولی لحظه ی اخر ، فراز گفت که لازم نیست من بیام فروشگاه . بعدش خودم با دستهای خودم پیراهنو گذاشتم توی ماشین و درب پارکینگـ رو برای فراز باز کردم و فراز اومد فروشگاه . همون شب با من توی خونه بحثش شد و قحر کرد ، اومد شب پیش تو .

 ساشا: خودش بهتون گفتش ، که اومده پیش من؟   اقا فراز اصلا ادرس خونه ی منو بلد نیستش .  شاید دارید اشتباه میکنید و یا اینکه سوء تفاهمی شده! من فقط شاهد بودم که شما یک هفته غیبت داشتید و رفته بودید شیراز .  

لیلی:- شیراز! کدوم شیراز؟.چی میگی؟ ما رفته بودیم طهران و دو روزه برگشتیم . پس اگه فراز نیومده فروشگاه و شب هم پیش تو نبوده ، پس پیش کی بوده؟ کجا بوده؟ ما که توی این شهر تازه وارد و غریبیم. کسی رو نداریم تا بخوایم بریم پیشش.  

 (لیلی ، با چهره ای مبهوت و غرق در تعجب ، به او نگاه میکند ،  ساشا هم نگاهش ، به نگاهه او ، دوخته  میشود .)

 لیلی-؛ اقا ساشا میتونی سوگند بخوری که داری راست میگی؟ .             تفرقه . . . .  نفاق . . .   شک     جدایی . . .  طلاق . . مهریه اجرا. . . عندالمطالبه

ساشا: عجب حماقتی کردما، نباید حقیقت رو بهت میگفتم . الان اگه اقا فراز بفهمه ، باز مثل ماه قبل ، سی درصد از حقوقم کم میکنه. 

 لیلی-: چی؟. چی میکنه؟ سی درصد کم میکنه؟ مثل ماه قبل؟  ساشا تو چت شده؟ این حرفا چیه؟

 ساشا: شما که خودت ، بهتر میدونی که من چی میگم . پس تو رو خدا هرچی از من شنیدید رو نشنیده بگیرید ، خواهـــش میکنم دوباره اتفاق ماه قبل رو تکرار نکنید. 

 لیلی-: ساشا دیوونه شدی؟ چی میگی تو؟ تورو خدا برام واضح تر توضیح بده. مگه ماه قبل چه اتفاقی افتاده که من خبر ندارم. ساشا: همون که شما بخاطر لج و لجبازی و یه بحث شخصی توی زندگی شویی خودتون ، من بیگناه رو قربانی کردین.

 لیلی-: کدوم بحث؟ 

ساشا: اقاافــــراز همه چی رو برام تعریف کرده  ، پس لطفا حاشا نکنید. چرا اینقدر از من متنفرید؟ مگه من چه خطــایی کردم.؟ من توی زندگیم خیلی سختی کشیدم ، و بعد از سالها ، اقاافـــراز برام پدری کردند و بهم اطمینان کردند تا بتونم پیشرفت کنم .

 لیــــلی-: چی رو برات تعریف کرده؟ که من الان دارم حاشا میکنم! من حتی یک کلمه از حرفات رو نمیفهمم.  

ساشا: اقا افراز الان سه ماهه که حقوقم رو هربار سی درصد کسر میکنه . فقط بنا بر اصرار شما ، مبنی بر عدم صلاحیت من در مدیریت فروشگاه .  

لیلی- : ساشا چرا این حرفها رو الان داری به من میگی!  چرا از رؤز اؤل بهم نگفتی؟. ساده و دهن بین نباش ، همه چیز وارونه برات عنوان شده. من باید باهات خصوصی صحبت کنم . اگرهم از من کینه ای به دل داری ، باور کن من همیشه بهترینها رو برات خواستم ، و به اصرار من ،ا فراز تورو مدیر کرده. ساشا من خیلی به همصحبتی و م با تو نیازدارم. ساشا کمکم کن. تو از هیچی خبر نداری

. (لیلی به شدت متعجب و پریشان شده از حرفهایی که شنیده و خشم سراسر وجودش را دربر گرفته_ لحظه ای سکوت میکند و خیره به چهارخانه ی صفحه ی جدول ، مجله میماند ، و کلیدهای رختکن را برداشته و سمت بالکن میرود) 

لیلی با خودش فکر میکند که کاسه ای زیر نیم کاسه است. و قطعا چیزهایی وجود دارد که او از آنان بیخبر است. و همواره با خودش، تجزیه و  تحلیل میکند   

.ه‍ر آنچه را که از زبان ساشا شنیده است. او بی وقفه ، در ذهن آشفته ی خود ، روزهای ابتدای هفته را مرور میکند و دنبال سرنخ ها میگردد و بی اختیار به همه ی رفتارهای افراز طی آن روزها ، مشکوک میشود . او لحظه ای مکث میکند ، لیوان ابی را به خاک خشکیده ی گلدان میریزد و جرعه ای از آب را ، به صورتش میپاشد ، پس از چندین مرتبه اشتباه و پیش داوری ، در قبال کارهای افراز ، ، لیلی اینبار بخوبی میداند که نباید باز مرتکب پیش داوری شود. او نمیخواهد اشتباه خودش را تکرار کند. . چون او بارها با نتیجه گیری عجولانه ، و قضاوت کورکورانه ، انگشت اتهامش را بسوی فراز نشانه گرفته ، ولی تمامی دفعات، پس از نمایان شدن حقایق ، او شرمنده و خجالتزده گشته. لیلی نزد اطرافیانش معروف به بهانه جویی و شکاک بودن است

.  (غروب)  سوشا سمت رختکن میرود تا لباسهایش را تعویض کند، ولی درب رختکن را باز میبیند .  و لباسهایش را میپوشد. سر آخر نیز رودر روی آیینه ، نگاهی خودشیفته و مغرورانه به خود میکند ، و چنگی به موههای خود می اندازد .و طوری وانمود میکند که تصویر خویش را در آیینه میبیند.  سر آخر پالتوی مشکی و شیک خود را تـــَن میکند و با نگاهی گیرا و قوی ،از عمق فروشگاه ظهور میکند ، به امید اینکه، با وقار و تیپ خود، مستقیم وارد افکار و ذهن تک تکـ مشتریان و افرادحاضر در فروشگاه ، و بخصوص شخص مشتاقِ لیلی بشود . ساشا طول فروشگاه را ، مانند همیشه ، لبریز از اعتماد به نفس ، طی میکند و در قدم پایانی ، لبخندی معنادار ،بهمراه  نگاهی بیصدا ، به لیلی میکند، اما هیچکس به وی توجه نمیکند. سپس نعل اسبی که ، جلوی درب ورودی فروشگاه، به زمین میخ شده است ، به پایش میگیرد و لحظه اخر با  سِـکَـندَری از فروشگاه خارج ، و همزمان بآ سِـکـَــَندری وارد خیابان میشود.

   .‌ او غروبِ سُـــــرخرَنگــ پاییـــزی را ، با حرفهایی آشوبگرانه و دروغین در فروشگاه اغاز نموده و اکنون ، در فرار از افشا و آشکار شدنِ ، خلا های درونی خویش بسر میبرد . و خودش نیز نمیداند که به کجا ، چنین شتابان میرود . او با بکارگیری از هوش و زکاوت بالای خود ، و بلطف ، سادگی لیلی ، توانسته با دروغهایش ، لیلی را فریب دهد . اما اکنون ، در ذهن خود ، به چرایی و چگونگیـه ، گفتن آن دروغــها ، می اندیشد. 

اینکه اصلا چرا ، شروع به فریب و گمراه نمودن لیلی کرده! چرا و به چه هدفی ، چنین دروغهای ، تفرقه افکنانه ای را عنوان کرده. سوشا از خودش میپرسد که چرا ، پس از این همه سکوت به یکباره و بی مقدمه ، لب به سخن گشودم  و به دروغ تظاهر به معصومیت و مظلومیت و پایمال شدن حق و حقوقم نمودم. چرا ناخواسته ، از نقطه ی ضعفش ، سوء استفاده کردم . و اون رو به شکاکیت و سوءذن علیه شوهرش ترغیب نمودم؟(سوشا پیوسته راه میرود ، اما در خیالش ، یکجا ثابت مانده و زمین است که از زیر قدمهای بلندش ، عبور میکند و دور محور خود در چرخش است. پسرکـ خانه به دوش ، تک تکـ مسیرهای خاطره پوش را یکی پس از دیگری ورق مــــیزند .

    تا  که، غروبی دلگـــیر و نارنجی  شهــر را در آغوش میکشد، او وارد کوچه ی باریک میشود ، وسط کوچه ، صدای زنگـ دوچرخه ای از پشت سرش ، او را غافلگیر میکند ، و کنار میرود تا دوچرخه رد شود ، ولی دوچرخه ای در پشت سرش نیست. بروی زمین و امتداد مسیر ، ردپای شکر به چشم میخورد. گویی کیسه ی شکری سوراخ شده و بیخبر ، خط مسیری واضح برجای گذاشته. پسرکـ تا ته کوچه و درب سفید چوبی ، ردپای شکر را دنبال میکند ، و درب را باز کرده و وارد خانه میشود‌ . لحظه ای به فکر فرو میرود، و بازمیگردد و درب را باز میکند ، ردپای شکر ، به این خانه منتهی شده. چه عجیب. خب لابد شکرهای درون کیسه ، اینجا ته کشیده. اما در ته کوچه ی بن بست ، کس دیگری ساکن نیست! سوشا وارد سکوت مطلق در فضای خانه ی وارثی میشود.   هفته ، از کنار دستش میگذرد!  و پشت سرش ، بروی نیمکتـ خاطراتـــ  در یادش مینشیند. پسرک خانه به دوش ، دست در جیب داخل پالتویش میکند و کلی پول در جیبش میابد. با تعجب ، خشکش میزند. و با خود می اندیشد که بی شک ، کار لیلی است که این همه پول برایم گذاشته. اما چرا

             ماوراءالطبیعه . . . .   ابعاد کائنات . . .   روح . . .  کالبد . . . اثیری    تداخل عالم ارواح با دنیای مادی 

. (سوشا از خوشحالی ، سر از پا نمیشناسد و در آیینه ی کج ، خیره به تصویر خود ، میخندد.اما تصویر خودش را نمیبیند. لحظه ای صدایی از اعماق وجودش ، به او یادآور میشود که برفهای بروی بام را پارو کند. و بی اختیار سمت انبار مخروبه ی انتهای حیاط میرود تا پارو را بردارد. خمیده وارد انبار میشود ، تا سرش به سقف کج و کوتاهش نخورد. همه جا تاریک است. قفس خالی از پرنده ، گوشه ای افتاده. گویی سالیان بسیاریست کسی وارد انبار نشده. پسرک از انبار خارج میشود ، و از خود میپرسد که دنبال چه میگردد؟ پارو؟ کدام پارو؟  کدام بـــَــرف؟  سوشا به اتاقش بازمیگردد  سریعا با خوشحالی شروع به شمردن پولها میکند ، و همچنان که سرعت انگشتانش را بالا میبرد ،یک نفس اعداد را یک به یک به زبان می اورد،  چشمانش از فرط شمارشی بی پایان و طولانی درشت میشود . و از شمارشی یکبند ، نفسش تنگ میشود ، سوشا در شمارش اسکناسها ، به عدد صد و سیزده میرسد ، که پول به انتها میرسد. ناگه  صدایی عجیب از انتهای خانه به گوش میرسد.  سوشا با ترس و وحشت ، چند قدم به عقب میرود ، و چوب دستی اش را برمیدارد و یک به یک اتاق های ، تو در تو و ، به هم متصل ، را کنکاش میکند . در وسط اخرین ، اتاق  می ایستد، همان اتاقی که زمانی ، اتاق خوابش بود. هنوز نیز تخت خوابش پس از سالها ، زیر آوار سقف ، دست نخورده مانده ، از سقف فرو ریخته ی اتاق ، به آسمان و حرکت ابرها نگاه میکند . ،  

سوشا ، نگاهی به ساعت مچی قدیمی اش که روزی از دوستش شهریار قرض گرفته‌ بود ، می اندازد. آنرا روی پایه ی تخت بسته، ساعت شیشه اش شکسته و روی عقربه ی سه نیمه شب متوقف شده.،  و ناگهان صدای ناله و زجه بگوشش میرسد ، گوشش را تیز میکند ، صدا از انتهای حیاط ، و از داخل حمام بزرگ و قدیمی می آید.  سوشا ، به پشتش نگاه میکند ، باد درب را هول میدهد و صدای خشک لولا ، حواسش را به سمت رختکن حمام ، جلب میکند ،  یک یادداشت بسیار قدیمی و بی رنگ بروی درب اتاق ، پس از سالها باقیمانده ، آنرا برمیدارد، کمی ناخواناست ، صدای ، (تق تق ، کوبیدن درب خانه) بگوش میرسد 

، سوشا پر از دلهره میشود ، و در ذهنش تداعی میشود که شاید افراز ، بخاطر دروغهایی که وی به لیلی گفته ، به درب خانه اش آمده . با ترس و اضطراب درب را باز میکند ، و با پیرزن چادری  زنبیل به دست ، روبرو میشود . چهره ی پیرزن برایش آشناست . گویی هزاران سال به این چهره نگاه و عادت کرده باشد . پیرزن ، سراغ خانه ی آمنه را از سوشا میگیرد ، و سوشا میگوید که چنین اسمی نمیشناسد ، 

پیرزن میگوید: من از بچگی همینجا بزرگ شدم و همه منو بی‌بی صدا میکنن ، من  همه رو میشناشم ، ولی اولین باره تورو میبینم!  پسرم شما چند وقته ساکن این خونه ای؟ و الان توی چه سالی هستیم؟ اصلا تو اهل کجایی ؟  سوشا: من کودکی تا نوجوانی توی محله‌ی ضرب بزرگ شدم، الانم که !. نمیدونم چه وقت از زمان هستیم چون از برف سنگین ، دیگه  پیوندم با زمان از هم گسستش .  اینجا خونه مادربزرگ و پدربزرگمه.   پیرزن: خب تو خیلی جوونی! چی شد که از دنیا رفتی ، جسمتو ازت پس گرفتن و حتما به خاک سپردند  و تو هم که بشکل اثیری روح تبعید شدی اینور؟ 

-

®سوشا باحالتی شوکه و گیج ، دهانش کمی باز ماند و چشمانش به صورت پیرزن خیره ماند اما افکارش به عمق معما پرتاب شد. با کمی منمن کردن پرسید؛♪مممم من از کجا رفتم؟   بی‌بی: هیچی ولش کن . خب . پس آمنه رو نمیشناسی؟ اونم توی اول جوانی دچار هجرت شده. تازگی بخاطر شوهرش اومده اینجا. غریب و سردرگمه. ، سرزده یه شب اومد ، درب خونه منو زد ، و منم دیدم خیلی ، درمونده و پریشانه، فهمیدم تازه وارده ، تعارف کردم اومد بالا ، ازم چای خواست ، منم فهمیدم که تازه‌وارده ، و هنوز بیخبره . میگفت چیزی نخورده و نمیتونه بخوره ، براش یه اود روشن کردم ، کمی رنگ و روش وا شد و روح گرفت و شروع کرد برام حرف زد ، گریه کرد ، درد دل کرد ، بعدشم که هوا بارونی شد ، و منم دلم نیومد از خونه ام بیرونش کنم ، و دیدم کنج اتاق از غصه ، خوابش برده ، ولی ، صبح ، رفتم براش اود  گرفتم برگشتم ، دیدم نیست.  

سوشا: خب توی حرفاش نگفت که ، ساکن کدوم خونه ست؟  

پیرزن: چرا ، گفت بعد نانوایی ، ته کوچه . اخرین درب سفید و چوبی. 

سوشا: خب ، درب سفید و چوبی که ، میشه این خونه! چه انسانهایی پیدا میشن ، خب شاید از عمد ادرسش رو اشتباه داد. -بی‌بی: نه ، طفلکی حالش اصلا عادی نبود ، خیلی مشکل داشت ، همش هزیان میگفت . با خودش حرف میزد . و حرفاش ضد و نقیض بود. گفت که آخرین بار صبح ساعت هفت از خونش اومده بیرون ، تا بیاد پیش من. و همش میگفت ، گربه پریده جلوی ماشین ، و اون ترسیده ، 

 سوشا: خب ،این کوچه از ابتدا تا انتهاش ، که تنگ و باریکه ، دوچرخه به زور میاد داخل. پس چطور گربه پریده ، جلوی ماشین؟  پیرزن: اره منم برام جای سوال بود. درضمن وقتی اون گفت هفت صبح حرکت کرده و سر شب رسیدش پیشم، فهمیدم زمان رو اشتباه اومده و بیخبره!

 سوشا: معمولا آدرس رو اشتباهی میرن، یعنی چی زمان رو اشتباه اومده؟ یعنی چی بیخبره؟ از چی بیخبره؟ -

®بی‌بی متعجب و با دلهره سرش را بالا می اورد و خیره ، به چهره ی سوشا ، میشود و میگوید؛ انگار تو هم بیخبری که،!   

 . سوشا خشکش میزند و رنگ از رخسارش میرود. پیرزن با غمی عمیق از سوشا میپرسد :♪ تو پسر کی هستی؟

  سوشا; اسم پدرم ربیع بود . اونم توی همین خونه دنیا اومده بود. همه ی اهالی محل مادربزرگم رو میشناختن. اسمش بی‌بی سادات بود. من هرگز ندیدمش ، چون یک روز قبل تولدم فوت کرد. ( پیرزن رو در رویش ایستاده و همچون مجسمه ای بی روح ، به وی زل زد ! یک قدم به ارامی ، سمت سوشا پیش رفت ، و به چهارچوب چوبی درب نزدیک میشود ، و سوشا از روی احترام و رسم ادب ، به کنار میرود و با لبخند بفرما میزند ، اما باز نگاه خیره ی بی بی ، ثابت مانده و سوشا در میابد که او به وی نگاه نمیکرده ، بلکه به پشت سرش ، و انتهای حیاط خانه ، خیره بوده. سوشا ، از مشاهده ی چنین رفتار عجیبی ، خودش را میبازد. پیرزن(بی‌بی) زیر لب چیزی زمزمه میکند ♪؛نگاه بعد رفتنم، طی یک نسل، سرِ خونم چی آوردند! شبیه به مخروبه شده.  و نگاهش را به زمین میدوزد. و از خانه دور میشود. سوشا متعجب میماند ، اما اعتنایی نمیکند و وارد تنها اتاق سالم خانه میشود و پالتویش را برداشته و درب را میبندد .

سوشا پا به خیابان میگذارد ، و از محله ی ساغر به کوچه باغ خاطرات میرسد. در غرب شهر ، در امتداد گوهــَررود ، در پارکـ بزرگ محتشم ، زیر درختان بلند کاج ، چند جوان سرشان از راه به دَر شده،  و همگی از مسیری اشتباه به آن نقطه رسیده و همدیگر را هممسیر خویش یافته اند. و باز با سوالی همیشگی و تکراری،  پروژه‌ی نامتعارف خود را آغاز میکنند، و از یکدیگر سراغ مگنای ته قرمز را میگیرند. عاقبت آنرا در جیب یکـ رهگذر می‌یابند و تکیه به کاج بلنـــد ،  وجود مگنا را از سجودش خالــی میکند و پوکه ی خالی را پشت گوشش میگذارند، چندین متر بالاتر ، اثری از لانه ی کلاغها نیست. و طوفان شب قبل ، بر جوجه کلاغها نیز رحم نکرده. چند نیمکت بالاتــَر ٫ زیر کلـاهـه فرنگی ، در حاشیـه‌ی رودخانه‌ی گوهـــَر ، طبق همیشه چندین پیرمــرد بازنشسته ٫سرگرم بازی شطرنج هستند، پیرمردی مهربان و خنده رو ، بتازگی پدربزرگــ شده ، و دوستانش را چای مهمان میکند، درصفحه‌ی چهارخانه‌ی شطـرنج، پیرمرد ، مُهره‌ی سیاه ، نَفَسَش تنگ آمده ، و سُلفه میکند، اسب سیاه سرباز سفید را از قصـه حذف میکند. 

شاه در قلعه‌ی خود پناه میگیرد ، فیل ، اوریب حرکت میکند ، و سر پیرمرد گیج میرود ، پیرمرد تَشَنُج میکند و به زمین می افتد ،  دوستانش سراسیمه جیب هایش را بدنبال ، قرص خاصی زیر و رو میکنند ، در این آشُفتگی ، و هیاهو ، وزیر اختلاص میکند و از صحنه میگریزد.‌ 

پشت کیوسکـ کوچکـ رومه‌ فروشی ، جوجــه کلاغی سیاه ، که شب گذشته ، لانه‌اش از بالای درخت کاج سقوط کرده به تکه نانی نوک میزند. ٫ــ٬ چند خیابان و چند محله دورتر، سمت شرق شهر ،بعد از رودخانه ی زر ، انتهای محله‌ی ضرب ، پشت باغ هلو ، درون کوچه‌ی اصرار ، رأس ساعت عاشقی، مهربانو چشم انتظار ، شهریار ایستاده ، ساعت عدد هفت را نشانه رفته ، و خبری از شهریار نیست

 غروب ، رنگ شب میگیرد پیوسته.  اما مهربانو باز منتظر میماند.  ٬،٫ چند پرده بالاتر. دور از چشمان منتظر مهربــــــانو، -غروب به آخر هفته رسیـــــده ، آنگاه که  روشنایی غروب کند ، تاریکی جمعه شب از روبرو خواهد رسید . پسرکــ خانه به دوش ،به قبرستان شهر رسید.  -صدای جــــیکـ ـجیکــــ گنجشــــکهایی بروی شاخه ای خشکـــیده . ٬_چهره‌ی آشنایِ خودش و انعکاس بروی سنگ گرانیتی. ٬_عبور خاطره‌ای ناخوانده در یاد. ٬_رقص شعله ی شمع در بــاد. ٬_سکوت مات و مبهوت بر چهره‌ی پسرک، تعبیر یک فریـاد . ٫٬_نگاه پـُرعَطَشِ گلدانها به بطری کوچکـ آب . ٫٬_نفسهای آخـَر یک گل شمعدانـــی ، با ریشه‌ای بیرون از خاک. ٫٬_مَــردُمانی غمزَده و خُـــرافاتی. ٬٫_تعارفــ و پخش حَــلوای خیـــراتی.  ٫٬_صدای تَلٓاوَت آیــٰات قُـــرآنــــٓی ٬٫_ظهــور مردی قرآن بدست ، از پشت سـَـر. ٫٬_هجوم عطــر مشهد به بوی گُـلآب، ٫٬_عبور  لنگـ لـــنگان پیـرمـَردی عصا به دست. ٫٬_همــراه با فـــُحـشـهـایــی در زیرلـَب .  ٬،٫ـــ چهره‌ی خاکستری و دودگرفته‌ی جَوانــکی بـیکار و بیمار  ٫٬ــ٬ روسـَـری رنـَـگ رفته و آفتاب سوخته‌ی دختری گُـــلفـُروش ،ــ رقابت بین ناله‌های برتر و زَجـه های پُرغــــَـم، درون مداحــان وِلگَرد ،ــــ٫ وَزِشِ نَـسیم پاییــزی و فَـرار شُعله ی لرزان شمع.  ،ـ٫ خنده‌های کودکانه‌ی دختربچه ای سرخوش از دور دست  ٬ــ٫ شاخه گلــی بیخـار به اسم گــلایــُل و فرجامی تلخ، پر پر شده بر تن سرد سنگ قبری جوان ،  ‚٬ــ،سرقت دبه‌ی سوراخ آب ، برای چند لحظه از قبر همسایه. __سوشا نگاهی به آسمان میکند و رسیدن شب را میبیند ، و راه می افتد . در مسیر برگشت ، از یک عابر ، ساعت را میپرسد؟ اما گویا صدایش را نشنید. زیرا بی اعتنا از کنارش عبور کرد. 

سوشا ، سرایستگاه اتوبوس ، از فردی که چشم انتظار اتوبوس نشسته ، ساعت را میپرسد! اما اینبار نیز پاسخی نمیشنود. سوشا از دکه ی کوچک رومه فروشی ، تقاضای چند بلیط برای اتوبوس درون شهری را میکند. مرد داخل کیوسک ، بی اعتناء به تقاضای سوشا ، به تخمه خوردن و گوش دادن به رادیو ، ادامه میدهد. سوشا اینبار ، محکم با انگشتش به شیشه ی کیوسک میکوبد ، و تقاضای بلیط میکند. مرد با چشمانی متحیر ، و نگاهی متعجب ، از روی صندلی اش ، بلند میشود ، و از درب کوچک کیوسک بیرون می آید ، و سمت سوشا میرود ،  سوشا چند قدم عقب میرود و منتظر واکنش طرف مقابل میماند.  صاحب کیوسک ، اطرافش را نگاه میکند ، گویی دنبال چیزی میگردد، صدای ترمز اتوبوس شنیده میشود ، سپس سوشا سمت درب اتوبوس میرود ، دربها باز میشوند ، و سوشا سوار میشود ، جایی برای نشستـن نیست ، او سرپا میماند از نفر کناری ، مسیر و مقصد اتوبوس را سوال میکند، اما پاسخی نمیشنود. و سوشا سرش را به حالت تاسف تکان میدهد.   و اما. در پستوی کوچه اصرار

      [][][]184[][][]

_درون محله‌عیان نشین در  خانه ی دوبلکس سفید ، لیلی مشغول دلنوشتن میشود ، و مینویسد؛ »»

 

ِ∆  سوشا روزها یک به یک می ایند و درون فروشگاه ، لنگ لنگان قدم میزنند و اخر شب ، بعد از بستن درب فروشگاه ، از ما میگذرند و میروند ، اما تو انگار که نه انگار . گویی من نامرئی شده ام و مرا نمیبینی . من یک روز موهایم را کج و روز دیگر بالا میدهم ، روزی فر میکنم ، روز دیگر  صاف و میکنم ، تا بلکه خوشت بیاید ، اما واکنشی نمیبینم از تو . نگاهت را میی از من ، اما رویا و خیالت را نمیتوانی از من بی .من گاه مالک بی قید و شرطت میشوم درون یک رویای شبانه ، دست در دستت میگزارم. من میدانم که موهای یک زن خلق نشده، برای پوشانده شدن، یا برای باز شدن در باد، یا جلب نظر، یا برای به دنبال کشیدن نگاه، موهای یک زن خلق شده برای عشقش یعنی تو،  تا  که بنشینی شانه اش کنی،  ببافی و دیوانه شوی. . اما در مقابل ، من شیفته ی خط مو های توام. و با نگاه به موج موهایت ، به شوق می ایم . عطر تن تو فراموش شدنی نیست! وقتی خدا می خواست تو را بسازدچه حال خوشی داشت ،چه حوصله ای ! این موها، این چشم ها خودت می فهمی؟ من همه این ها را دوست دارم. دوست دارم یک بار بشینی موهایم را شانه کنی ، یه چند تارش بریزد و آنوقت بگویی به من؛  اینارو میبینی لیلی ؟با همه دنیا عوضش نمیکنم . اما افسوس اکنون نیستی کنارم∆.

 

 


            

رمان نویس عاشقانه های آمریکایی : نورا رابرتز (Nora Roberts)  

شهروز براری صیقلانی

نویسنده و رمان نویس آمریکایی نورا رابرتز، شاید در شمار نویسندگانی باشد که چندان با او و آثارش آشنایی نداریم، اما در طول دوران کاریش آثار متعددی خلق و میلیون‌ها دلار درآمد کسب کرده است. براساس تخمین‌های صورت گرفته ارزش خالص دارایی او 150 میلیون دلار برآورد می‌شود. رابرتز همچنین تحت عناوینی همچون جی دی راب، جیل مارچ و سارا هاردِست نیز قلم زده است. او به عنوان یکی از بهترین نویسندگان رمان‌های عاشقانه آمریکا شناخته شده و اولین نویسنده‌ای است که تحت این عنوان به تالار مشاهیر آمریکا راه یافت. رمان‌های او به صورت منظم در شمار پرفروش‌ترین کتاب‌های نیویورک تایمز قرار دارند. برای سه دهه، این نویسنده‌ی کوشا مشغول فعالیت بوده و ما حصل کارش بیش از 209 عنوان کتاب است که به چاپ فروش‌های قابل توجهی دست یافتند. اولین جرقه‌ی نویسندگی در وجود او در یک صبح برفی و کسل کننده در فوریه سال 1979 زده شد. کولاک و برف شدید او و دو فرزندش را در منزل گرفتار کرده بود، در نتیجه برای سرگرم کردن خود شروع به نوشتن ایده‌های اولیه‌ای از رویدادهای زندگی خود کرد. در سن 64 سالگی، نورا هنوز از بازنشستگی فاصله‌ای بس طولانی داشته و آخرین اثرش "کلکسیونر" در 15 آوریل سال 2014 رونمایی شد.

شین براری. _____________________________ __________________________         

 پرفروش ترین نویسنده ی بریتانیایی با 32 اثر و 500میلیون نسخه فروش : 

جکی کالینز(Jackie Collins)

جکی کالینز (انگلیسی: Jackie Collins; ۴ اکتبر ۱۹۳۷ – ۱۹ سپتامبر ۲۰۱۵) اهل بریتانیا بود. وی در طول دوران کاری خود تعداد ۳۲ رمان نوشت و بیش از ۵۰۰ میلیون جلد از آثارش در ۴۰ کشور به فروش رسیده است. هم‌چنین تعداد ۸ فیلم و سریال بر اساس رمان‌های وی ساخته شده‌است. وی خواهر کوچکتر جون کالینز، ستاره سینما بود.

جکی کالینز نویسنده‌ای انگلیسی است که تا کنون 29 اثر پرفروش به بازار عرضه کرده است، آثاری که همگی در فهرست پر فروش‌ترین‌های نیویورک تایمز قرار گرفته و فیلم‌ها و سریال‌های تلویزیونی متعددی بر مبنای آنها ساخته شده است. بیش از 500 میلیون نسخه از کتاب‌های او تا کنون به فروش رفته و به 40 زبان زنده دنیا ترجمه شده‌اند. اولین رمان کالینز "دنیا پر از مردان متأهل است" در 1968 به چاپ رسید، اما این کتاب بازخورد مناسبی نداشته و در کشورهایی همچون استرالیا و آفریقای جنوبی ممنوع اعلام شد. در دهه‌ی شصت بسیاری او را متهم به چاپ کتاب‌های تحریک کننده کردند، روندی که در دیگر کتاب‌های او نیز دنبال شده و به خوبی مشهود است. فهرست بلند بالای آثارش در مجموع 180 میلیون دلار برای او به ارمغان آورده است.

         شین براری _______________________________________________________                   

استاد ادبیات جاسوسی و تخیلی :      

تام کلنسی(Tom Clancy)

توماس لئو کلنسی جونیور (به انگلیسی: .Thomas Leo Clancy Jr) (زاده 12 آوریل 1947- درگذشته 1 اکتبر 2013) نویسنده آمریکایی است که بیشتر به‌خاطر نگارش جزئیات تکنیکی طرح‌های داستانی جاسوسی و فنون نظامی مربوط به دوران جنگ سرد و پیامدهای پس از آن، شناخته شده‌است.

رمان نویس آمریکایی و استاد ادبیات جاسوسی- تخیلی تام کلنسی، در سال 1982 پا به عرصه‌ی ادبیات و داستان نویسی نهاده و با انتشار کتاب "شکار اکتبر سرخ" در سال 1984 به صورت حرفه‌ای فعالیت خود را آغاز کرد، کتابی که به اولین عنوان پرفروش او تبدیل شد. به دنبال این موفقیت، دیگر آثار او در همین ژانر همچون "بازی وطن پرستان"، "خطر آشکار" و "مجموعه‌ی  تمام ترس‌ها" به بازار آمد. داستان‌هایی که بر مبنای آنها فیلم‌های موفق و پرفروشی با بازی الک بالدوین، هریسون فورد و بن افلک ساخته شد. متأسفانه این کارشناس متبحر ادبیات علمی، نظامی و جاسوسی، در اکتبر 2013 دار فانی را وداع گفت. ارزش دارایی که او برای خانواده‌اش برجای گذاشته بالغ بر 300 میلیون دلار است، به علاوه دیگر متعلقات از جمله عمارتی که دو میلیون دلار قیمت دارد نیز از جزئی از این ارثیه قابل توجه است.شین براری

             _______________________________________________________          

          ثروتمندترین رمان نویس این سیاره : جیمز پترسون (James Patterson)

 

جیمز پترسون (انگلیسی: James Patterson؛ زادهٔ ۲۲ مارس ۱۹۴۷) یک نویسنده اهل ایالات متحده آمریکا است. او بیشتر به خاطر نوشتن رمان‌های تخیلی اش در مورد الکس کراس شناخته شده‌است. در سال ۲۰۱۶ میلادی فوریز او را پردرآمدترین نویسنده سال معرفی کرد. دارایی او در ول دههٔ اخیر حدود ۷۰۰ میلیون دلار آمریکا تخمین زده شده‌است.

این نویسنده بیشتر به دلیل مجموعه داستان‌های الکس کراس (Alex Cross) شناخته شده است، جیمز پترسون همچنین به دلیل تریلرهای باشکوه، غیر داستانی و مستند و البته داستان‌های عاشقانه به شهرت رسیده است. پترسون بیش از 300 میلیون نسخه از آثارش را در سطح جهانی به فروش رسانده است، آثاری که او را به یکی از ثروتمندترین رمان نویسان این سیاره تبدیل کردند. از یک حقوق پایین در یک آژانس تبلیغاتی در سال 1996، پترسون راهی بس پرفراز و نشیب را طی کرده، و اکنون به جایگاهی مناسب دست یافته استشین براری  

 


کلیک نمایید وبلاگ رمان مجازی رایگان شهروزبراری 


ماهی گلی  ماهی قرمز                      درگذر ایام و چرخش فصل به فصل ، تقویم چهاربرگ دیواری ،به خط تقارن نشست!.

  در قاب تصویرِ آسمان ، دستِ سرنوشت دولا شد ، تقدیر قرینه گشت!

زیر تابش شلاقبار خورشید ، تابستان پرعطش از شهر گذشت.  

اولین برگ زرد  آرام برسنگفرش شهر نشست  

فصل ناخشنودی‌ها رسید.

ابرهای سیاه بروی رشت خیمه‌ زدند.

خزان سوار بر باد وحشی، به دروازه‌ی شهر رسید.

ساعت لنگ لنگان به نیمه‌ ی رشت رسید ، پیرمرد گدا ، با عصا غمناک به نیمه‌شب تکیه زد

آسمان اسیر بُغضِ سرکش و لجباز گشت!

خزان وحشیانه به درختان سبز شهر هجوم برده و بر لطافت روح سبزشان چنگ کشید.

روزگار در چرخش ایام ، از عمق اندوه خویش بر برگان سبز و باطراوت، رنگی از جنس اندوه و ماتمِ زرد کشید

رشت_ این شهر سوخته .!.  

رشت ، سردش است . پاسبان شهربانی ، سکوت پیشه کرده ، و چرت میزند . جاده ها مرا میخوانند

جاده ها تنها یک هدف دارند

یعنی ، غربت

اما ترکیب جاده با من ، مفهومی دیگر

یعنی هجرت 

شنیده ام جایی هست در این سرا

که هرگز نمیبارد آسمان

اری ، شهر خشک و بی باران یعنی اردکان

زیر تابش خورشید ،میسوزد بی امان 

شاید در خود تبعید شوم ، از خویشتن خویش متواری شوم ، زیر آسمان بی سقف و پنجره ، 

سوی اردکان ساکن شوم.  

شاید ابرها تعقیبم کنند .  تا به سرزمین تبعیدم. همه جا ابر.  همه جا غم. همه جا چتر 

همه جا باران.  و غم ترانه ساز شود .     براشتی چرا هیچ کس در اردکان  چتر نمیفروشد ؟     

صدای شر شر ناودان ها در اردکان هرگز نمیپیچد.    و چه حیف    

شاید اردکان را سبز کنم . . .  نگرانم که نکند او مرا خشک کند    اما. خودش سبز نشود .  .     ماهی گلی ماهی سرخ هفت سین ماهی قرمز

                      


 نویسندگی با  شین براری

آموزش نویسندگی خلاق. با شین  براری  صیقلانی  

.کلمه اغازین مهمه

 

پلکانی که انتخاب کرده‌اید خیره شوید مثل آنکه بخواهید تصویری از آن بکشید. حالا آن را با کلماتتان تصویر کنید. تا جای ممکن از کلمات عینی استفاده کنید.

قانون معروف نوشتن این است: نگو، نشان بده!

مثال:

به جای: هوا خیلی ناجور بود.

بنویسید: یک هفته هر روز باران بروی مجسمه های شهر فو بارید.

بجای اینکه بنویسی یه معلول داشت از جدول رد میشد بنویس ، پسرک با اینکه جانی در پاهایش نبود ، درحالیکه بر صندلی چرخ دارش نشسته بود میخاست ک زمان را متوقف کند تا ارام و لنگ لنگان از خیابان بگذرد

.محدودیت در بازه ی زمان ، و گذر عمر که همچون قفس و زندان است بگریزد ، و بند اسارت زمان را پاره کند تا باز بتواند به گذشته بازگردد و اینبار دیگر از آن چهار راه خلوت در نیمه شب گرم تابستان چهارده سالگیش نگذرد و تن به تصادف ندهد ، تا فلج نشود و بتواند برای رسیدن به آرزوهای خویش بجنگد

1_ داستان تان را پیش از نوشتن در یک جمله بیاورید مثلا دخترکی ک از کودکی بجای بازی با بچه های کوچه ، اسیر بازیهای روزگار بود

نو آوری کنید، مثلا بجای شهر فومن ، بنویس

دخترکی زاده ی غرب سرزمین سبز گیل ، ساکن شهر مجسمه ای فو، بی پشت و تکیه گاه اشکهایش را خط زد و برخواست ، نخواست در صفحه ی روزگار در نقش یک بازنده ی خوب دیده شود ، او چیزی برای باختن نداشت ، پشت سر تکیه گاه و زمین گرمی نداشت ، کلاغی در اوج بیماری با بال شکسته ، کنج بن بست گیر افتاده بود ، گربه یشرور خواست بگیردش اما چنان ان دو به یکدیگر پیچیدند که اشوبی بپا شد ، سرانجام گربه پا به فرار گذاشت ، دخترک خیره ب سیاهی کلاغ گفت بالاتر از سیاهی ک رنگی نیست . پس منم میجنگم ، باکی؟ با هرکی که خواست حقم را ندهد یاکه مثل مشت کریم با پنبه سرم را ببرد

 

2. در یک کاغذ تمام ایده های ناب رو بنویس. باید لااقل صد تا از حوادث پر رنگ و خیلی بی رنگ زندگیت باشه ، حتی اولین تصویری ک در ذهنت داری.

  میخوای کدوم مبحث پر رنگ ترین سکانس داستان باشه؟ اون باید وسط باشه . حالا به اغاز ، پس لرزه ، زمینه ی وقوع حادثه ، زله ، سراسیمگی ها ، اوار ، مات مبهوت ، تصمیم یا تسلیم؟ یاکه شاید شروعی دوباره و ترمیم زخمها به برکت گذر زمان؟ فرجام؟

حالا به کلی کاشی سرامیکی نیاز داری .

ک با روال زمان پیش میره .

 

3،_ شروع کن واسه هر کدوم ک میتونی از زبان راوی ک خودتی یه صفحه بنویس.

4، یه مقدار شرح حال ، یه مقدار مکالمه .

5_ که در این صفحات:

نام شخصیت

خلاصه ای یک جمله ای از شخصیت و نقش او در سیر داستان

انگیزه شخصیت ( او چه چیزی را به شدت می خواهد.)

هدف این شخصیت ( چه چیزی را شدیداً می خواهد.)

تضاد ها و چالش هایی که شخصیت مربوطه با آن روبرو می شود. ( چه چیزی مانع او در رسیدن به هدفش می شود.)

تجلی شخصیت ( او چه می آموزد/ چه تغییری می کند؟)

یک خلاصه یک پاراگرافی از خط سیر داستانی شخصیت

6 _ مختصروار راجع به شخصیت های هر مرحله از زندگی یه خط توصیف مخفف کن ، ته کوچه ، ساکت تمیز الهه ، معصوم ، طناب تاپ پاره حادثه ، عذاب و.جدان قایم شدن پشت دار قالی.

7_ اصلا سعی نکن بین داستانک هات ارتباط و سیم رابط وصل کنی.

هرکدوم مجزا و جداگانه ست.

هرکدوم یا سبک خاص باشه. یکی طنز ، یکی عمیق .

8_ سعی نکن وقتی داری یک روز مهم در کودکی رو مینویسی ، به ایننده پل بزنی. تو محبوثی در اون لحظه.

جملاتت باید درحد شعور اون سنت باشه ،

9_ وقتی داری مینویسی ، یا زمان مابین ، الهاماتی بهت شد سریع همون لحظه تیتر موضوعیش رو به لیستت اضافه کن.

10 جملات عمیقی ک میشنوی ، توی یه ورق جدا گانه ، یادداشت کن ، تا بعدا طی روایتت ب نحوی متفاوت ازشون بهره بگیری .

11_ سعی کن در هر داستان، رمان یا متنی ک مینویسی بین تمام قسمت های اصلی تناسب باشه. اگر از شخصیت اصلی سه صفحه نوشتی از شخصیت فرعی نباید چهار صفحه بنویسی. واسه فرعی باید نصف ، میزان اصلی بنویسی. از مکان پنج خط نوشتی ، از زمان هم باید به همون تناسب بنویسی نه اینکه پنجاه خط بنویسی. البته حدودا تناسب داشته باشن، لازم نیست که دقیقا یک اندازه باشه.

 

12_از رد و بدل کردن حرفهایی بین دو شخص ، پیش از اینکه دو خط شرح حال بدی خودداری کن . حتما باید وصف حال فاعل و فعل ، و مکان رو از دیدگاه یه راوی یا چشم خودت بیان کن . کشش نده ، و موضوع در موضوع نیار.

اما رد پای مطلب در مطلب بزار.

یعنی اگه قراره در یه مطلب پنج صفحه ای راجع به پسر همسایه ک غرق میشه بنویسی ، برو و در مطلب های قبل بصورت گذرا اسمی از اون فرد بیار. و در مکان مناسب چند خط تصادفی و بی مقدمه ازش بگو ، مثلا داشت با عرق گیرکبوتر بازی میکرد ، انگار پشت لبش سبز شده ، ای کاش نفرینش نمیکردی ، چون حالا که غرق شده عذاب وجدان داری

وو

_____________________________________شهروز براری صیقلانی  


 کلاغ‌ها از نوک بلندترین کاج درون پارک محتشم رو در روی دَکَ‍‌ل ها و ستون‌های مخابراتی عَربَده‌کشان فحاشی میکنند . . درمرکز شهر عقربه های کوتاه و بلند ساعت گرد دیواری همچنان در دایره ی زمان سرگردانند و لنگ لنگان بر خط تقارن زندانی بی امان بوسه میزنند . 
 شبانگاه بر صبحگاه قرینه میگردد تا صدای آونگ ناقوس برج شهرداری سکوت را جر دهد . نبش پاساژ طلاکوبی پاسبان پیر نشسته بر نیمکتی چوبی تکیه به دیواری نمور و فرسوده زده و با دهانی نیمه باز و چشمانی بسته در مرز بین خواب و بیداری چرت میزند ، نبش بازار آخرین جعبه های میوه از پشت یک خودرو به زمین گذاشته میشود ، کمی آنسوتر گربه های بسیاری در انتظار رسیدن ماشین هایی هستند که از سمت دریا می ایند و پر از ماهی های نیمه جان هستند .
با تنها چشم سالمش به بازوی جاده خیره مانده و به مقصدشان می اندیشد. همان جایی که منشا این هجم عظیم از ماهی ست. در خیالش آنها سمت باغ درختان ماهی میروند . به مه صحبگاهی کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی محله ی ساغر را در آغوش کشیده درخت پیر انجیل انتهای بن بست تکیه به دیواری آجرپوش داده و شاخسار همچون بازوان یک فرد تنومند بروی شانه ی دیوار لمیده ، کوچه ی باریک خمیده که عمری ست خاکی و باصفا سپرده؛ بود امروز تن به دستان بی ترحم تقدیر و از لحظات ابتدایی صبح کارگران شهرداری درحال فراهم کردن مقدمات و قرار گرفته و جوجه‌ کلاغِ صدساله‌ی شهر درون لانه‌اش با بی حوصلگی خیره به روزمرگی‌های رهگذران مانده. درون پارک محتشم بروی نیمکت‌های سرد و فی أیاز(شبنم‌صبحگاهی) نشسته ، و پیرزنی با میل‌های کاموا‌بافی و مقداری کاموا ، رومه‌ی کیهان از کیوسک مطبوعاتی میخرد ، و لنگ‌لنگان با قدمهای آرام و نامنظم بصورت پس و پیش ، چپ و راست ، عقب جلو ، بسوی مرکز پارک پیشروی میکند ، جوجه کلاغ با حالتی مبهم و عمیق به این پیشروی‌ِ نامحسوس و کسالت آور خیره مانده ، او پیرزن را بخوبی میشناسد. و مدتهاست که روزانه هر صبحگاه، آمدن و نشستن و کاموابافتنش را به نظاره نشسته.  چند نوجوان در زیر همان کاجِ بلندی که لانه‌ی جوجه کلاغِ قصه‌ی ماست ، جمع شده‌اند  گویی از صراط مستقیم منحرف شده و کاشی‌ها را اشتباه رفته‌اند ، یکی از انان یک نخ‌ سیگار مگنای ته‌ قرمز را تفت داده و از وجود تهی میکند ، آنگاه پوکه‌ی سالم و خالی شده از توتون را پشت گوشش میگذارد ، ان دیگری گل گراس با شاهدانه‌اش را رو میکند ، سوم شخص مفرد غایب است و نفر بعدی با قد بلندش بطرز موزیانه ای خیت‌پایی میکند و با سلفه‌هایش که به معنای اخطار است به هم تیمی هایش گِرا میدهد ،آنگاه سوم شخص مفرد از پشت قطور درخت بیرون امده و زیپ شلوارش را بالا میکشد و به جمع میپیوندد ، حال همگی بدنبال پوکه‌ی سیگار میگردند ، و عاقبت پشت گوش شخص اول می‌یابند ، و با شیوه‌ی همیشگی (سه کام حبس) از سمت راست به چپ شروع به کشیدن آن میکنند و جمله‌ی( بده‌بغلی ، بغلی بگیر چیرو‌بگیرم ) بارها از جمعشان شنیده میشود ، در این بین خط پرواز دود های تَوَهُم زایشان در عرض آسمان همچون ستونی اوج میگیرد و از قامت درخت کاجی که به زیرش ایستاده اند بالا میرود ، و بیچاره جوجه کلاغ که ناخواسته شریک در تجربه‌ای ناخلف و علفی شده است . در این حین تمام دودها که از یک مبدا برخواسته اند  در نهایت امر نیز در جهتی خلاف کشش جاذبه به یک مقصد ختم میشوند و لانه‌ی جوجه کلاغ در هاله‌ای از ابهام و توَهُمات ناپدید گردیده است، لحظاتی بعد 
 
جوجه کلاغ بی دلیل و  ناخواسته  بجای قار قار ،  هار‌هار کنان به قدم‌های گروهی ، دو‌به دو ، زیگزاگی و ضبدری پیرزن میخندد  هی میخندد  آنگاه پیرزن به نیمکتش میرسد و رومه را بروی  نیمکت گذاشته سپس برویش مینشیند ، در این هنگام  سوالی میشود در افکار کلاغ مطرح. او که از دیدنِ چنین رفتار عجیبی از سوی پیرزن  متعجب و سردرگُم شده از خودش میپرسد که چرا پیرزن برخلاف عامه‌ی مردم‌ و  ادم‌های معمولی ، رومه را  با دستانش باز نمیکند و جلوی صورتش بگیرد تا بتواند براحتی بخواند؟ واقعا چگونه با این سبک عجیب ک ابتدا ان را پهن نموده و سپس عینکش را بچشم زده و میل‌های کاموایش را از چرخ‌دستی اش بیرون اورده و نشسته بروی رومه ، میتواند رومه را بخواند؟ پس چرا هرگز پا نمیشود تا رومه را ورق بزند؟ پس بی شک هنوز سرگرم خواندن صفحه ی اول است و برای بار هزارم آنرا خوانده.  و مجددا کلاغ  هار هار  میخندد.  ساعتها بعد
 
کلاغ درون تخیلات و افکارش  آنچنان دودخور شده که با دو تکه چوب خشکیده ی کوچک و باریک ، یکی از رو ، یکی از زیر ، یکی را رد میکند و مشغولِ بافتن رویایش میشود.  
شب هنگام ولی 
اتاق های تک نفره مملوء از مهمانی رویاست. خیالات و اوهام موج میزنند در افکاراقسمتی از داستان کوتاه مجازی. شهروز براری صیقلانی


چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، در قزوین ، بیماران یک تخت، مخصوصاً در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای پنج شنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری، شدت و ضعف مریضی آنان نداشت.

 

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات، ارواح، اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند. کسی قادر به حل این مسئله نبود! چرا که بیمار تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای پنج شنبه می مرد. به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین پنجشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

 

در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین های پیشرفته به مادون قرمز ، و نور ماوراء بنفش ، برخی لنز ها و سنسور های حرارت سنج اورده بودند تا شاید گره گشای مشکل باشند ، از شبکه ی مستند ماوراء طبیعه و متافیزیک یک گروه ویژه ی فیلمبرداری با خود آورده بودند و .

 

دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که بهاره فرشچی» دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد گردشگری بین المللی از کلاس درس تعطیل و وارد اتاق مربوطه شد و بی آنکه توجهی به اطرافیان بکند گوشی موبایل سامسونگ خود را از کیف کوچکش دراورد و شارژر را نیز از سمت دیگر کیف خارج کرد و سپس با حفظ خونسردی کامل و با حالتی سرخوش و بی دغدغه لبخندی بی دلیل بر چهره نشاند و دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه شارژر موبایل خود را به پریز زد و مشغول صحبت شد.

و گفت؛ سلام جیگرطلا ، تمام کردم کلاسم رو و دارم برمیگردم رشت

(بیمار متوفی نیز در واقع تمام کرده بود و داشت برمیگشت بسوی خدا) 

 

ماهی گلی ماهی سرخ هفت سین ماهی قرمز


در پس گذر عطر نسیم خوش فصل بهار

چشم براه ، در سوگ غمگین تار 

بر لب تشنه ی داغ 

خالص گشته ام همچون عطر گلاب غمصر ناب

پرعطش همچون ماه تیر

آمیخته در تب و تاب

 در این لحظه ی بیداری پنهانی شب

باردیگر قلم از دور مرا میخواند

برتن این سیاره ی خاک

من غریب گشته ام ، بی وطن ، و بی عشق و بی یار . 

او نیز ، جا مانده از قرار ، 

زیر ان دریاچه ی بزرگ ، قبل از قامت بلند رشته کوه های سفید 

در دل سرزمینی سبز و نمور 

دور از هلهله های شلوغ 

فارغ از صوت و دود و بوق و سرود 

پشت دیوار سکوت

دست گل یاسی نجیب و پر احساس در این تاریکی 

اشتها از دل هر قاصدکی می گیرد

کوچه ها پر شده از تنهایی

هیچکسی جاری نیست 

غم و اندوه در اعضای چروکیده ی این لحظه ی بیمار نمایان شده است

نقش هر رابطه را

می شود در دل هر رودی جست 

رودی از جنس حیات

وچه خالیست حیات از دل این رود در این آبادی

شیون ساده ی گل بر سر باد

چینش آب در اندام علف

لمس پنهانی اجزای گریزان هوا

سنجش سرفه ی برگ 

گام سنگین نسیم، روی هر عضوی از احساس درخت

همه پژمرده و ناخوش شده است

سردی بغض طبیعت این بار 

شوکت جاذبه ی باغچه را می بلعد.

امشب آهسته دار می گیرد

چون که انگاره ی افکار دلم سست از ادراک خداست

فهم ساکت شدن عمدی و بینای خدا سنگین است

ادعا سرگردان

حمله ی شک به دل نرم یقین

و تو آسوده ترین قسمت هر ایمانی.

در پس گذر عطر نسیم فصل بهار

از جفای پرحسرت یار

در اغاز ماه منجمد بهمن ، 

 در این لحظه ی بیداری پنهانی شب

باردیگر قلم از دور مرا میخواند

 

از ترس شب آهسته قدم بردارم

روی هر گوشه از این دفتر ناآرامی

باز این خاطره ها یک به یک از پیچ و خم گنگ دلم می گذرد 

و فقط خاطره ای می ترکد در ذهنم

و مرا در دل پیچیده ترین تنهایی می شکند 

و مرا بر چه فضایی خواهد برد زمان

زادگاه چه طلوعی باید خواب مرا یک شبه درهم شکند

یاد احوال تو مدهوش فضا کرده مرا

یاد لبخند تو در کلبه ی عرفانی عشق

طعم آرامش دستان قسم خورده ی ما

و تکان خوردن تکراری آوای چرا بر سر اندیشه ی ما

بارها می شکنم 

آن زمانی که به هر خواهشِ لابد سر توجیه قضا و قدر فاصله می اندیشم

و به ابعاد تب ناچاری

انتهای بن بست سنبله ، در راستای کوچه ی حاتم زده ، _تقدیر  

، زول زده به دیواری سفید و سنگی ، ماتم زده _ تخریب 

، با غمی سنگین ، دختری پاکو نجیب از غم ناخوش یار ، ماتم زده و غمگین ترین معشوقه ی عالم گشته ، ویران ترین متروکه ی تخریب.

  

بهار ، گریه ی نیمه شب حسرت خاموش سر کوچه ی غم

بجای گریه های دخترانه ، نور شمع ،

از جنس پرغرور ، پسرانه ، یک جفت ابروهای خم 

و تماشای خدا از لب باریکه ی درد

و چه آهسته غم انگیزترین قطره ی شب می لغزد

روی هر حاشیه از فلسفه ی نازک بی خوابی من.

لای هر درزی از این خاطره دیروز به فردای غمی می نگرد

مهربانی به زبانی مبهم باز به دلشوره ی شایدهایم می گوید ، ای دوست معمولیه من ، 

امتداد غم هر فاصله ای سمت خداست

و در آغوش نجابت اکنون

چند

وجب مانده فقط تا برسی

او به من می گوید

دوستی رد شدن کلمه ی بی حاصل عشق است میان ضربان بم دلتنگی ما

مگذار این همه ارقام هراسان برود در پی بیهوده ترین رابطه ها

زندگی خالی نیست

زندگی پر شده از ریزش انابی وابستگی عشق به تقدیر زمان

خنده هر لحظه تو را می خواند

از نشستن لب آرام ترین لحظه ی صبر

تا پریدن به بلندای ظهور

انتها را چه کسی می داند

چه کسی می داند

انتها را چه کسی می داند

چه کسی می داند

که رفاقت چه زمانی تنهاست

چه کسی ظرفیت شادی یک کودک را می داند 

چه کسی وسعت آوارگی ثانیه را می فهمد

غصه ها پشت سر جنبش هر خواسته ای می آید

حرفها در پشت کلامی ناتمام می آید

میدانم اگرچه مبهم 

که چه زجرها باید!.

تا که از دار زمان طلبها آید

 

 


 

 

 

پرستار بیا اینجا کارت دارم.

هی با تو هستمااا .

رفتش. 

خب 

میخوام براتون از خودم بنویسم. من اسمم شین براری هست ،اهل همون نزدیکی هام. اهل ایران ، زیر دریاچه ی خزر ، قبل رشته کوههای بلند ، من زاده ی شهر بارانی و خیس رشت هستم. سالی که بدنیا اومدم تقویم جفت شش اورده بود ، یعنی 66 ، ،بود 1366 و گذر ایام از برگریز غم انگیز خزان رد شده بود و شب چله یعنی یلدا رسیده بود. مادرم میگفت یلدای 66 وقتی که بدنیا اومدم برف می اومد و شهر سراپا سفید تن کرده بود ، مث رخت عروس.  

پدرم از بزرگزاده ها و خانواده های اصیل و رگ و ریشه دار رشت بود و اون مقطع برای دوره ای کوتاه بعنوان سخنگوی وزارتخانه صنعت و معدن پست داشت و بعدشم که کمترین جایگاهش ریاست معدن سنگرود. با دو هزار پرسنل و معدنچی بود. پدرم از اون دسته ادمای نادر و کمیاب بود که همه دوستش داشتن. و حرفش حجت بود واسه همه. پدرم حکم ریش سفید و پیر خرابات رو هم داشت و دست توی کار خیر بود ، گفتن نداره و شاید صحیح نباشه ولی شخصا یاد دارم. که چندین بار جهیزیه های تازه عروس های غریبه رو پدرم میداد ، ولی پدرم زود فوت شد یعنی من ،هجده ساله بودم که نیمه شب اسفندسوز پر کشید و رفت از پیشمون.      

البته قصه ی زندگی من از 13 سالگی شروع شده بود . زمانی که در مسیر برگشت از مدرسه باید از کوچه پس کوچه های تنگ و به هم گره خورده ی محله ی قدیمی شهر ، یعنی محله ی ساغر. عبور میکردم.  

همون وقت بود که چشم های درشت یه دخترک زشت ، چشمم رو گرفت. از بس ساده و بی الایش بود که عاشق سادگیش شدم. ولی اون دنیای ادعا و پکو پز بود اما من خبر نداشتم ، چون خب توی ظاهر ادما. نمیشه خبر باطنشون رو داشت.  

من دو سال رفتم دنبالش ،سر جمع ده جمله هم حرف نزدیم. بعدش دیگه ندیدمش تا سوم دبیرستان باز توی یه معجزه. پیداش کردم و رفتم دنبالش تا باز منو به یاد اورد و با هم اشنا شدیم ، خلاصه یه پنج شش سالی هر روز مون با هم بود ، و اون و من جفتمون رفتیم دانشگاه ، و اون خیلی تمیز و شیک بهم خیانت کرد ، و منم که. حق دادم بهش ،و با خودم گفتم که اون دختر یک انسان ازاد و مستقل هست و حق داره برای اینده ی خودش ، خودش تصمیم بگیره ، حتما منو دوست نداره ، پس به زور حاضر نیستم که اون رو واسه خودم کنم. و ازادش گذاشتم تا بره.  

اون رفت و دنیا روی سرم خراب شد 

هرگز هیچ اعتراضی نکردم . چون من عاشقش بودم و خب اینکه من بیش از حد بهش علاقه داشتم تقصیر اون نبود و من درکش کردم و خواستم تا بی من ، خوشبخت بشه .   

حتی خیانت و جفای به عهدش رو. به روش نیاوردم. هرگز موی دماغش نشدم. و مسیرمون جدا شد . 

من در غم شکستم و داغون ، که بعد دو سال عموی من از اینجا یعنی المان. پا شد و بخاطرم رفت ایران و منو از منجلاب نجات داد. با خودش اوردش اینجا المان . بعدش شروع کردم از صسفر زمدگیم رو ساختم ، برگشته بودم ایران و بی خانواده و بی کس و کار. شروع کردم به درس خوندن مجدد و همزمان کار کردم. توی شهر شیراز توی پارک خوابیدم و رفتم دانشگاه ، توی مغازه ای که کار میکردم ، نشسته پشت میز کامپیوتر میخوابیدم تا صبح و بعد میرفتم دانشگاه و راضی بودم. و من بعد مشهد ، رامسر و و.و. خلاصه مدرک کارشناسی خودم رو گرفتم ، به این انگیزه که اگه روزی با اون دختر که اسمش بهاره بود روبرو شدم توی بازیه روزگار و اگر دست سرنوشت ما رو جلوی هم قرار داد. من کم نیارم و بهش ثابت کنم که لیاقتم بالاست و یا اینکه لااقل از شوهر احتمالیش سرتر باشم. خلاصه من پیشرفت کردم تا 32سالگی به کارشناسی ارشد و ازمون دکتری قبول شدم و پست و جایگاهی مثل ریاست کل سازمان تحقیقات و فناوری ، سازمان تحقیقات عرفان ،جهاد دانشگاهی ، و ریاست کل منابع انسانی استانداری گیلان ، و معاونت عقیدتی ی شهر ری و مهندس ارشد هوافضای یه ارگان نظامی و. 

و خلاصه .

من به اون دختر مجدد رسیدم 

و اومد پیشم 

به جانه خانم پرستار اگر دوروغ بگم . اون هنوز مجرد بود 

و بهم گفت که. آه ه ه تو منو گرفت و بد اوردم توی زندگی . 

 راستش رو بگم از ته دل ناراحت شدم ، چون خوشبختیش ارزوم بود . و از دست خودم که چرا باید اه ه من میگرفتش اونو. شاکی شدم.  

خلاصه به حدی من بالا رسیدم که. اون ریز شده بود برابرم .

 برام هدیه خرید ، با من بیرون اومد ، دستم رو به مهر گرفت ، توی مرکز شهر رشت با من دست توی دست قدم زد ، رفتیم رستوران ، رفتیم پارک و

بهش گفتم که. قدر شغل خودش رو داشته باشه و جایگاهش رو مفت از دست نده ، چون موقعیت کوچیک اما منحصر بفردی داره ، که شاید هیچ عظمتی نداشته باشه اما در عوض. براش زحمت ها کشیده و از همه مهمتر اینکه علاقه ی شغلی هم داره. ،که خب خیلی با ارزشه که ادم نسبت به کار

ش علاقه ی ش

غلی داشته باش

ه. اما حقوقش شبیه یه شوخی هست از بس کمه. اما خب خانواده ی 

با شخصیت و تحصیل کرده و سطح بالایی داره که نسبتا مرفع هستن و تامین مالی هستش .   

 بهش کلی ارزش و احترام گذاشتم و با هم به این نتیجه رسیدیم که چون اخلاقمون به هم نمیخوره پس. .

خب عاشق هم بودن که کافی نیست . ما ناخاسته همدیگه رو ازار بدیم و بعد زندگی رو زهر کنیم که فایده نداره 

از همه بدتر اینکه من شدیدا مریضم. یعنی راستش رو بخواید واسه اینکه باهاش ازدواج نکنم. خودمو زدم به مریضی و گفتم ناراحتی قلبی دارم ، تا شاخ رو بکشه ازم .   

الانم تصمیم گرفتم به تلافی بدیهایی ک بهم تحمیل کرد طی زندگی ، بهش یه سرب داغ هدیه بدم ، توی کمرش ، مهره ی وصل نخاع. تا ویلچرش رو خودم براش هول بدم. اون وقتی ک اومد پیشم. بابت داش

تن دو تا خانه داخل شهر و دو مغازه و .و. هیچی نگفت ولی بابت گوشی سازمانی ام کلی منو تحقیر کرد. خخخخ 

.

یه دلیل دیگه ای هم واسه اینکه ازدواج نکردیم بود ، اینکه من خودم سه تا همسر و هشت تا دختر دارم که سه تاش پسرن.  

و اختلاف سطح زیادی داریم 

من قدم یک متر و پانزده سانتی متره و اون خیلی درازه.  

ببخشید. یعنی بلنده. اون دو متر و پنج سانتی متره.   

خب خداییش جور در نمیایم دیگه  

تصورش رو بکنید من صد و پنج کیلو وزنم باشه و قدم یک مترو پانزده سانتی متر. و اون. دویست و پنج سانتی متر درازا داشته باشه و سی کیلو وزن.  

خداییش جور در نمیایم 

در ضمن اون توی قلبش باطری داره. که هر روز صبح باید کلی هولش بدیم بزاریم دو ، تا روشن بشه ، چون باطریش خوابیده و فرسوده شده 

در ضمن تصادفی هم هست شاسی کشیده شده ، و سراسر رنگ داره ، اما در عوض صندوق هم نداره و فلت روم هست. از این مدل قدیمی های سال 67 هست که جفت کاربرات بودن و دولوکس میگفتن بهش 1725،سی سی حجم موتور داشتن. ولی جفت چراغ جلو هاش خیلی بزرگن . خب خانم پرستار اومد. من برم قرص هام رو بخورم. تا منو امپول نزنه.  

 

تیمارستان شفاه 1398 زمستان رشت. بخش بیماران حاد و زنجیری 

 


   طنزنویسی . . . . .     عقلهای شیرین ،  


چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، در قزوین ، بیماران یک تخت، مخصوصاً در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای پنج شنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری، شدت و ضعف مریضی آنان نداشت.

 

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات، ارواح، اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند. کسی قادر به حل این مسئله نبود! چرا که بیمار تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای پنج شنبه می مرد. به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین پنجشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

 

در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین های پیشرفته به مادون قرمز ، و نور ماوراء بنفش ، برخی لنز ها و سنسور های حرارت سنج اورده بودند تا شاید گره گشای مشکل باشند ، از شبکه ی مستند ماوراء طبیعه و متافیزیک یک گروه ویژه ی فیلمبرداری با خود آورده بودند و .

 

دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که بهاره فرشچی» دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد گردشگری بین المللی از کلاس درس تعطیل و وارد اتاق مربوطه شد و بی آنکه توجهی به اطرافیان بکند گوشی موبایل سامسونگ خود را از کیف کوچکش دراورد و شارژر را نیز از سمت دیگر کیف خارج کرد و سپس با حفظ خونسردی کامل و با حالتی سرخوش و بی دغدغه لبخندی بی دلیل بر چهره نشاند و دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه شارژر موبایل خود را به پریز زد و مشغول صحبت شد.

و گفت؛ سلام جیگرطلا ، تمام کردم کلاسم رو و دارم برمیگردم رشت

(بیمار متوفی نیز در واقع تمام کرده بود و داشت برمیگشت بسوی خدا) 

 

ماهی گلی ماهی سرخ هفت سین ماهی قرمز


ماهی گلی ماهی سرخ هفت سین ماهی قرمز

بازم میسوزم ، بازخم تو ،میسازم

بﺎ ﻫﺮ ﻏﺰﻝ ﺸﻤﺖ ، ﻣﻦ ﻗﺎﻓﻪ ﻣ ﺑﺎﺯﻡ

ﺶ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﺷﻌﺮﻡ ، ﻣﻌﺮﺍﺝ ﻏﺮﻭﺭﻡ ﺑﻮﺩ

ﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﻻ ﺗﺮ ، ﺍﻨ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣ ﻧﺎﺯﻡ

ﺍﻦ ﺳﻔﺮﻩ ﺧﺎﻟ ﺭﺍ ﺗﻮ ﻧﺎﻥ ﻏﺰﻝ ﺩﺍﺩ

ﺍ ﺮ ﺑﺮﺖ ﻨﺪﻡ ، ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣ ﺁﻏﺎﺯﻡ

ﻣﻦ ﺍﻫﻞ ﺯﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ، ﻓﻮﺍﺭﻩ ﻧﺸﻦ ﺑﻮﺩﻡ

ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺪﺍ ﺷﺪ ، ﺑﺎﻝ ﻫﻤﻪ ﺮﻭﺍﺯﻡ

ﺍﺯ ﺷﺒﻨﻢ ﻫﺮ ﻻﻟﻪ ، ﺍﺳﺐ ﻭ ﻮﺯﻩ ﺮ ﺮﺩﻡ

ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺪﻥ ، ﺗﺎ ﺍﻭﺝ ﺗﻮ ﻣ ﺗﺎﺯﻡ

ﻫﻬﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﺸﻨﻮ ، ﺍﺳﺐ ﻭ ﻣﻦ ﻭ ﺩﻝ ﺧﺴﺘﻪ

ﻣﻦ ﺎﻭﺵ ﺑ ﺧﻮﺸﻢ ، ﺑﺎ ﻫﻖ ﻫﻖ ﺁﻭﺍﺯﻡ

ﺭﺍﻩ ﺳﻔﺮ ﻋﺎﺷﻖ ، ﺍﺯ ﺮﺩﻧﻪ ﺑﻨﺪﺍﻥ ﺮ

ﻧﺎﻣﺮﺩﻡ ﺍﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﻥ ، ﺍﻦ ﺑﺎﺝ ﻧﺮﺩﺍﺯﻡ !

)) ش،ق((

___ءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءء

 

ﺁﺑــ ﺩﺭـﺎ ﻗــﺪﻏــﻦ ، ﺷـﻮﻕ ﺗـﻤـﺎﺷـﺎ ﻗــﺪﻏــﻦ

ﻋـﺸـﻖ ﺩﻭ ﻣـﺎﻫ ﻗـﺪﻏـﻦ ، ﺑـﺎ ﻫـﻢ ﻭ ﺗـﻨـﻬﺎ ﻗـﺪﻏـﻦ

ﺑـﺮﺍ ﻋــﺸـﻖ ﺗـﺎﺯﻩ ، ﺍﺟـﺎﺯﻩ ﺑـ ﺍﺟـﺎﺯﻩ

ـ ـ ﻭ ﻧـﺠـﻮﺍ ﻗـﺪﻏـﻦ ، ﺭﻗـﺺ ﺳـﺎـﻪ ﻫـﺎ ﻗـﺪﻏـﻦ

ـﺸـﻒ ﺑـﻮﺳﻪ ﺑـ ﻫـﻮﺍ ﺑـﻪ ﻭﻗـﺖ ﺭﻭـﺎ ﻗـﺪﻏـﻦ

ﺑـﺮﺍ ﺧـﻮﺍﺏ ﺗـﺎﺯﻩ ، ﺍﺟـﺎﺯﻩ ﺑـ ﺍﺟـﺎﺯﻩ

ﺩﺭ ﺍـﻦ ﻏـﺮﺑـﺖ ﺧـﺎﻧـ ﺑــﻮ ﻫـﺮـ ﺑـﺎـﺪ ﺑــ

ﻏـﺰﻝ ﺑــﻮ ﺑـﻪ ﺳـﺎﺩـ ﺑــﻮ ﺯﻧـﺪﻩ ﺑـﺎﺩ ﺯﻧــﺪـ

ﺑـﺮﺍ ﺷـﻌـﺮ ﺗـﺎﺯﻩ ، ﺍﺟـﺎﺯﻩ ﺑـ ﺍﺟـﺎﺯﻩ

ﺍﺯ ﺗـﻮ ﻧـﻮﺷـﺘـﻦ ﻗـﺪﻏـﻦ ، ـﻼـﻪ ـﺮﺩﻥ ﻗـﺪﻏـﻦ

ﻋـﻄﺮ ﺧـﻮﺵ ﺯﻥ ﻗـﺪﻏـﻦ ، ﺗـﻮ ﻗـﺪﻏﻦ ، ﻣـﻦ ﻗـﺪﻏﻦ

ﺑــﺮﺍ ﺭﻭﺯ ﺗــﺎﺯﻩ ، ﺍﺟــﺎﺯﻩ ﺑــ ﺍﺟــﺎﺯﻩ

)) ﺷﻬر،ق((

 

ﺭﻭﺯ ﺎﺰ ﻣﻼﺩ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺎﺩﻡ ﻫﺴﺖ

ﺭﻭﺯ ﺧﺎﺴﺘﺮ ﺳﺮﺩ ﺳﻔﺮ ﺎﺩﺕ ﻧﺴﺖ

ﻧﺎﻟﻪ ﻧﺎ ﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪ ﺟﺪﺍ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻣﻦ

ﺩﺭ ﺷﺐ ﺁﺧﺮ ﺮﻭﺍﺯ ﺧﻄﺮ ﺎﺩﺕ ﻧﺴﺖ

ﺗﻠﺨ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎ ﻧﺰ ﺑﻪ ﺎﺩﺕ ﻣﺎﻧﺪﺳﺖ

ﻧﺰﻩ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺳﺖ ﻭ ﺳﺮ ﺎﺩﺕ ﻧﺴﺖ

ﺎﺩﻡ ﻫﺴﺖ . ﺎﺩﺕ ﻧﺴﺖ .

ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺍﺮ ﺩﺭﺧﻮﺭ ﺗﻌﺒﺮ ﻧﺒﻮﺩ

ﺲ ﺮﺍ ﺸﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺑﺪﺭ ﺎﺩﺕ ﻧﺴﺖ

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻂ ﻭ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﺮﺩﻡ

ﻗﺎﺻﺪ ﺎﺵ ﻧﻮ ﻪ ﺧﺒﺮ ﺎﺩﺕ ﻧﺴﺖ

ﺎﺩﻡ ﻫﺴﺖ . ﺎﺩﺕ ﻧﺴﺖ .

ﻋﻄﺶ ﺧﺸ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺭ ﺑﺎﺑﺎﻥ ﻣﺎﺳﺪ

ﻮﺯﻩ ﺍ ﺩﺍﺩﻣﺖ ﺍ ﺗﺸﻨﻪ ﻣﺮ ﺎﺩﺕ ﻧﺴﺖ

ﺗﻮ ﻪ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺯ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺮﻩ ﺭﺍ ﻣﻔﻬﻤ

ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﺴﺖ ﻪ ﻣﺮ ﺑﺎﻝ ﻭ ﺮ ﺎﺩﺕ ﻧﺴﺖ

ﺗﻮ ﺑﻪ ﺩﻟﺮﺨﺘﺎﻥ ﺸﻢ ﻧﺪﺍﺭ ﺑ ﺩﻝ

ﺁﻧﻨﺎﻥ ﻏﺮﻕ ﻏﺮﻭﺑ ﻪ ﺳﺤﺮ ﺎﺩﺕ ﻧﺴﺖ

ﺎﺩﻡ ﻫﺴﺖ . ﺎﺩﺕ ﻧﺴﺖ .

)) ش،ق.

 

 

 

ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ

ﻞ ﺳﺮﺧ

ﺑﻪ ﺎﺩﺎﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ

ﻞ ﺳﺮﺧ ﻪ

ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺖ

ﺭﻭﺯ

ﺩﺭ ﻣﺎﻥ ﻣﻮﻫﺎ ﺗﻮ

ﺩﺭ ﺑﺎﺩ

ﺑﺮﻗﺼﺪ .

)) شهروز براری صیقلانی ((

♥♥♥♥♥♥♥♥

ﺟﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺷﻌﺮ ﺍﺳﺖ

ﻧﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺖ

ﺑﺮﺮﺩ

ﻭﺍﻩ ﻫﺎ ﻧﻤ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺍ

ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻣ ﺳﺮﺍﻨﺪ .

)) ((

♥♥♥♥♥♥♥♥

ﻣﺮﺍ ﺑﺒﻮﺱ

ﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﻪ ،

ﺁﺧﺮﻦ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ

ﺑﺮ ﺯﻣﻦ ﺍﻓﺘﺪ

ﺷﺎﺪ ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﺗﻮ

ﺑﺎﺭﺍﻥ

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﺭﺪﻧﺶ ﺭﺍ

ﺍﺯ ﺳﺮ ﺮﺩ .

)) ((

♥♥♥♥♥♥♥♥

" ﺩﻟﺘﻨﻢ "

ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻪ ﻣ ﺗﻮﺍﻧﻢ

ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺯﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻧﻢ

ﺑ ﺁﻧﻪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍ

ﺧﺲ ﺷﻮﻡ .

)) ((

♥♥♥♥♥♥♥♥

ﺑﺎ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻫﺮ ﺷﻌﺮ

ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ

ﻧﺰﺩ ﺗﺮ ﻣ ﺷﻮﻡ

ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻮ :

ﺠﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺍ

ﻪ ﺑﺎ ﺍﻦ ﻫﻤﻪ ﺷﻌﺮ

ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺗﻮ

ﻧﺮﺳﺪﻩ ﺍﻡ .

)) ((

♥♥♥♥♥♥♥♥

ﻧــﻮﺷـﺘﻦ ﺍﺯ ﺗــﻮ

ﻣــﺮﺍ ﺗــﺎﺯﻩ ﻣــ ﻨﺪ

ـﻮﻥ ـــﻞ ﺳــﺮﺧ

ﺩﺭ ﺑــﺎﻏﻪ

ﺑـﻪ ﻭﻗــﺖ ﺑــﺎﺭﺵ ﺑـــﺎﺭﺍﻥ .

)) ((

♥♥♥♥♥♥♥♥

ﺩﻟﻢ ، ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣ ﺧﻮﺍﻫﺪ

” ﺗﻮ ”

” ﻣﻦ ”

ﻭ ﺧﺎﺑﺎﻧ ﺑ ﺍﻧﺘﻬﺎ

ﻪ ﻫﻮﺍﺶ

ﺁﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﻋﻄﺮ ﻧﻔﺲ ﻫﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ .

)) ((

♥♥♥♥♥♥♥♥

ﺩﺳﺖ ﻫﺎﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ

ﻭ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻥ

ﺻﺪﺍ ﺎﻡ ﻫﺎ ﻣﺎ

ﺭﻭ ﺑﺮ ﻫﺎ ﺎﺰ

ﺳﻤﻔﻮﻧ ﺑﺎ ﺷﻮﻫ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ

ﺁﻥ ﻫﻨﺎﻡ ﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ

ﺍﻭﻟﻦ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ

ﺑﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ

ﺑﺮﺍﻤﺎﻥ ﻣ ﻓﺮﺳﺘﺪ .

)) ((

♥♥♥♥♥♥♥♥

ﺑﻮﺳﺪﻣﺶ .

ﻭ ﻧﻔﺲ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﻥ ﺩﻭﺪﻡ

ﺁﻧﺮﻭﺯ ﻫﻤﻪ ﺰ ﺯﺒﺎ ﺑﻮﺩ

ﺣﺘ ﻗﺎﺭ ﻗﺎﺭ ﻼﻍ .

)) ((

♥♥♥♥♥♥♥♥

ﺧﺪﺍ ﻭﻗﺘ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﻓﺮﺪ .

ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺮﺩ .

ﻣﻦ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ

ﺏ ﺸﻤﺎﻧﺖ ﻧﺎﻩ ﻣ ﻨﻢ .

ﺍﻤﺎﻥ ﻣ ﺁﻭﺭﻡ .

)) ((

♥♥♥♥♥♥♥♥

ﻮﺮ ﺧﺸﻢ

ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺑﺒﺎﺭ

ﻗﻮﻝ ﻣ ﺩﻫﻢ

ﺟﻨﻞ ﺷﻮﻡ .

)) ((

♥♥♥♥♥♥♥♥

ﺎﺵ ﻗﺎﻟ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺮ ﺩﺍﺭ

ﻪ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺍﻧﺸﺘﺎﻧﺖ

ﻣﺮﺍ ﻣ ﺑﺎﻓﺘ

ﺁﻥ ﻫﻨﺎﻡ ﺗﺎﺭ ﻭ ﻮﺩﻡ

ﺭﻧ ﻋﺸﻖ ﻣ ﺮﻓﺖ .

)) ((

♥♥♥♥♥♥♥♥

ﺷــﻌﺮ ﻣـﺮﺍ ﺑﺎ ﺧـﻮﺩ

ﺑﻪ ﺟـﺎﻫﺎ ﻣـ ﺑﺮﺩ

ـﻪ ﺗـﺎ ﺑـﻪ ﺣـﺎﻝ ﻧـﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ

ﺑــﺎﻭﺭﺕ ﻣــ ﺷﻮﺩ

ﻣــﻦ ﺑﺎ ﻫـﻤﻦ ﺷـــﻌﺮ ﻫﺎ

ﺑـﻪ ﺁﻏـــﻮﺵ ﺗـﻮ ﺁﻣـﺪﻡ .

)) ((

♥♥♥♥♥♥♥♥

ﺘﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺳﺮﻡ ﻣ ﺮﻡ

ﻭ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺷﻬﺮ ﻣ ﺭﻭﻡ

ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﺎ ﺍﻨﺠﺎ

ﺑﻮ ﺩﻟﺘﻨ ﻣ ﺩﻫﻨﺪ .

))شین براری صیقلانی ((

♥♥♥♥♥♥♥♥

ﻣﻮﻫﺎﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﻦ

ﻣ ﺗﺮﺳﻢ

ﻋﻄﺮﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺑﺪ

ﻨﺠﺸ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻮﺍﻧﻪ ﻨﺪ

ﺮﻭﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻋﺎﺷﻖ .((

♥♥♥♥♥♥♥♥

ﻼﻍ ﺟ ﺟ ﻣ ﻨﺪ

ﻭ ﻨﺠﺸ ﻗﺎﺭ ﻗﺎﺭ

ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻦ

ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻮ

ﺍﺯ ﺍﻦ ﻫﻢ ﻋﺠﺐ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ .

)) شین براری ((

♥♥♥شین•براری•صیقلانی♥♥♥

ﻔﺘ ﺸﻢ ﻫﺎﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪ

ﻭ ﺷﻌﺮ ﺑﻮ

ﺸﻢ ﻫﺎﻢ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻢ

ﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍ ﺩﺪﻡ

ﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣ ﺭﻗﺼﺪ

ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﺶ ﺭﺍ

ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻣ ﺑﺨﺸﺪ

ﻪ ﺸﻢ ﻫﺎﺶ

ﺷﺒﻪ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ .

)) ((

♥♥♥شهروز♥براری♥صیقلانی♥♥♥

 


 قسمتی از داستان بلند  پستوی شهر خیس.            بقلم  شین  براری. صیقلانی.  


      شهریار در گوشه ی تاریک انباری ، و در فرار از خویش ، به غم نشسته. و جلسه‌ی دانشگاه به فراموشی سپرده .شهریار بحران زده و  گریزان از پذیرش طعم تلخ حقیقت ، پر از عصیان و خشم ، لبه‌ی پرتگاه انزجار با مُشت هایی ب‍ـــه هَم گرِه خورده، ایستاده . او در اندیشه ی فـــــرار از عواقــب اشتباهش به بـــُـن بست فکری وارد میشود ، و میل به بازگشت و خروج از این مسیر یکطرفه و جستجویـــــــی تازه برای یافتن راه حل جدید ندارد . بر روح لُخت و عریانش زخـــــم عمیق شـــرمساری ، خانه کرده. و با تمام وجود از  ردپای خطای چند شب قبل ، در مسیر سرنوشتش، خون گریه میکند . دو غزل از شب طوفان‌زده‌ی رسوایی ، و از ان حادثه‌ی تلخِ نزدیکی ، و هم آغوشی با مهربانو دور نشده که باز ، در فرار از افکاری آزاردهنده و منزجر کننده ، به درماندگی میرسد و بفکر خودکشی می‌افتد. شهریار از عمق حماقت خویش ، وحشت زده‌ و هراسان است. بی وقفه ، صحنه‌ی سنگسار شدن خود و مهربانو را در خیالش تجسم میکند. و هر لحظه اش را با ترس از اینکه پدر مهربانو به خانه‌شان هجوم بیاورد سپری میکند. او مانند دوران کودکی اش ، طبق عادتی قدیمی و ناخودآگاه ، در مواقعی که مستعد بحران میشد ،  به کنج خلوت انبار میخزد، باز اینبار نیز پس از سالها ، در گوشه ی تاریک و سردِ انبار ، پنهان شده، و پس از تحمل استرس و اضطرابی زیاد ، از خستگی فکری ، ناگاه چشمانش سنگین شده و به خوابی عجیب و غیر عادی فرو میرود ، و بلافاصله به سبب ترس و دلهره ی درونی اش ، کابوس ها به سراغش می آیند. شهریــــــار در کابوسهایش کودکی را می بیند که موهای عروسکش را می‌جَــــوَد، درحالی که روبان صورتی‌رنگی در هوا پرواز میکند و به دستانش میرسد. روبان صورتی رنگ به دور مچِ دستش گیر کرده و ناخوداگاه گِـره‌ی کوری میخورد. رو در رویش دختربچه‌ای خوفناک و هراس انگیز ، قد ألَـم میکند ،روی لــِــباسِ خــــــونی اش کِ‍ــــــرم هایی سفیدرنــگ‍ـــ درون هم می لولند ، و کودک پشتش را به او میکند ، و سر عروسکش را  از تن جدا کرده و میخورد ،  شهریار سمت اولین منبع تابش نور فرار میکند و با تمام وجود میشتابد تا به آن روزنه ی روشن برسد و خود را از دل سیاهه تاریکی نجات دهد ، او به دریچه ای میرسد که گویی قبلا ، جای قرار گرفتن ِ چهارچوب پنجره بوده ،  اما اکنون غیر از پرده ای سفید و توردار ، چیزی آنجا وجود ندارد. شهریار پشتش را مینگرد و کودکـ را با موی پریشان و حالتی خوف آور میبیند که در یک قدمیِ اوست ، صدایی آشنا بگوشش میرسد ، گویی صدای مادر مریضش، (شوکت) است که از دورترین ، نقطه ی ممکن در دنیا ، اورا میخواند و به آرامی اسمش را تکرار میکند : (شهـــــــریار! شهریــــــار، پسرم چرا اینجا تو انباری خوابیدی؟ چی شده پسرم؟ چرا داشتی توی خواب فریاد میزدی؟ چرا دانشگاه نرفتی؟) شهریار سرش را بالا می اورد و مادرش معصومانه او را می نگرد . شهریار از خواب خارج می شود  به داخل آشپزخانه میرود. جرعه ای آب می نوشد و چشم خیس پنجره را باز می کند. سرما به صورتش سیلی می زند درانتهای ظهر می نشیند و به همه چیز فکر می کند و در افکاری پریشان ، باخودش بیصدا حرف میزند؛♪    امروز رفاقت منو بانو حکایت دشنه  و تیزی شده. حکایت زخمی که دست عاشق مهربانو  در پشتم شکافته. درگیرم،  خسته تر از شعر در افکار قدم می زنم. با دشنه ای زنگار بسته که هیچکس پشت به آن نخواهد کرد! دراخرین لحظات قلم با کاغذ صحبتی ندارد. تا رسالت خویش را رعایت کنم. وقتی رسالتی وجود ندارد. به همه چیز فکر می کنم، به باید هایی که نیست به نباید هایی که هست. اما شعری بکارت سفید دفترم را خط نمی زند. . .این زخم حاصل انارهای دروغین و لکه‌ی دامن است در سپیده دم . اصلا بی خیال این ها. مهربانو همش ساز خودش رو می زنه.کار خودش رو می کنه. حال خودش  رو می بره. بیش از هر چیز در پیش خود شرمنده ام که ، تن به دام عاشقانه‌ی مهربانو دادم.! من دوستش ندارم . توان دوست داشتنم نیست. که زخم های روئیده بر پشتم خنجرهای در غلاف را نیز ناخوش می کنه‌. شاید عشقی حقیقی بانو را وادار به چنین انتخابی نموده؟ این حرفها  که زخمم را التیام نمی بخشه. نباید ،فراموش کنم که!!آفتاب داره به نهایت خود در ظهر میرسه و من باز انوقت که افتاب از پشت البرز پایین برود با بانو سرکوچه ی اصرار قراری دارم اما بهتر است قبل خورشید ، خودم غروب کرده باشم. خورشید هر روز سعی می کند کار خود را دقیق و منظم انجام دهد. پس شاید این طلوع و غروب کردن های متمادی ، و گذر زمان ، همه چیز را  حل کند؟ اما نه! خدایا پس وجدانم کجاست؟ جدای از اینها این روزها همش به انقراض وجدانم فکر می کنم. وجدان! -این بچه ی سر راهی٫ . می نگرم که چگونه تیغ عمیق ، رسوایی بر گردنم گذاشته مهربانو.  -خسته ام از پیردختری که به حیله و مکر در آغوشم کشید ، خسته از دوشیزه ای که دیشب برباد حوص دادمش بغض راه گلو را میبندد وقتی که حتی نمیشود از ترس آبرو ،نارَوا بودن این تُهمَــت را فریاد کشید! -زیـن پس چگونه به چشمان مادرم بنگرم .

 

در دنیای خیالات و اوهامِ سوشا - درون فروشگاه بزرگ.

سوشا ، سراسر هفته را تمام قد در فروشگاه ایستاد و بی وقفه کار کرد . اینک، انتهای هفته به پشت پیشخان فروشگاه رسیده.  اما از بازار گرم و جوش و خروش ، معمول و همیشگی در پنج شنبه های هرهفته ، خبری نیست. لیلی از ساشا ، دلیل این بی رونقی و راکت بودن را میپرسد. و ساشا درحالی که نگاهش سمت ، بالکن و پرده های شبکه ای آن است میگوید : امروز بیست و هشت صفره ! درست میگم آقا فـــراز؟  . لیلی از پشت صندوق سمت میز ساشا میرود ، و با لبخند، نگاهی به مجله ی زیر دست ساشا میکند و با لحنی شوخ طبعانه میگوید: اقافراز تشریف ندارند تا فرمایش شما رو تایید کنند. ، و رو به ساشا ، چشمکی ریز ، و زیر پوستی  میزند . و  ساشا لبخندش را قورت میدهد ، لیلی سر صحبت را باز میکند. لیلی: چرا پیراهنی که من برات گرفتم رو هیچ وقت نپوشیدی؟؟ ساشا؛ پیراهن؟ کدوم پیراهن؟  لیلی-؛ همونی که جمعه منو فراز از طهران خریدیم برات. اخه من باتوجه به رنگ چشمای عسلی تو ، اون پیراهنو انتخاب کرده بودم ، و  شنبه دادم تا فـــراز برات بیاره!. یعنی ندادش بهت؟  ساشا : خب شنبه و یکشنبه که شما و اقافراز مسافرت بودید و تازه دوشنبه از مسافرت برگشتید.  لیلی:- چی میگی ساشا؟ میخوای بگی شنبه و یکشنبه فراز فروشگاه نبود؟ ساشا؛ خب چرا از من میپرسید! مگه شما با هم دیگه نرفته بودید شیراز ؟ و مگه دوشنبه با هم برنگشتید از سفر؟ و  دقیقا یادمه که سه شنبه صبح که شما با هم تشریف اورده بودید فروشگاه ،  بعد از یک هفته بود که من شما و اقا فراز رو میدیدم.  لیلی- : تورو خدا شوخی نکن ! من شنبه ، میخواستم خودم صبح با فراز بیام فروشگاه ، تا با دست خودم پیراهنتو بهت بدم . ولی لحظه ی اخر ، فراز گفت که لازم نیست من بیام فروشگاه . بعدش خودم با دستهای خودم پیراهنو گذاشتم توی ماشین و درب پارکینگـ رو برای فراز باز کردم و فراز اومد فروشگاه . همون شب با من توی خونه بحثش شد و قحر کرد ، اومد شب پیش تو .

 ساشا: خودش بهتون گفتش ، که اومده پیش من؟   اقا فراز اصلا ادرس خونه ی منو بلد نیستش .  شاید دارید اشتباه میکنید و یا اینکه سوء تفاهمی شده! من فقط شاهد بودم که شما یک هفته غیبت داشتید و رفته بودید شیراز .  

لیلی:- شیراز! کدوم شیراز؟.چی میگی؟ ما رفته بودیم طهران و دو روزه برگشتیم . پس اگه فراز نیومده فروشگاه و شب هم پیش تو نبوده ، پس پیش کی بوده؟ کجا بوده؟ ما که توی این شهر تازه وارد و غریبیم. کسی رو نداریم تا بخوایم بریم پیشش.  

 (لیلی ، با چهره ای مبهوت و غرق در تعجب ، به او نگاه میکند ،  ساشا هم نگاهش ، به نگاهه او ، دوخته  میشود .)

 لیلی-؛ اقا ساشا میتونی سوگند بخوری که داری راست میگی؟ ساشا: عجب حماقتی کردما، نباید حقیقت رو بهت میگفتم . الان اگه اقا فراز بفهمه ، باز مثل ماه قبل ، سی درصد از حقوقم کم میکنه.  لیلی-: چی؟. چی میکنه؟ سی درصد کم میکنه؟ مثل ماه قبل؟  ساشا تو چت شده؟ این حرفا چیه؟

 ساشا: شما که خودت ، بهتر میدونی که من چی میگم . پس تو رو خدا هرچی از من شنیدید رو نشنیده بگیرید ، خواهـــش میکنم دوباره اتفاق ماه قبل رو تکرار نکنید. 

 لیلی-: ساشا دیوونه شدی؟ چی میگی تو؟ تورو خدا برام واضح تر توضیح بده. مگه ماه قبل چه اتفاقی افتاده که من خبر ندارم. ساشا: همون که شما بخاطر لج و لجبازی و یه بحث شخصی توی زندگی شویی خودتون ، من بیگناه رو قربانی کردین. لیلی-: کدوم بحث؟ 

ساشا: اقاافــــراز همه چی رو برام تعریف کرده  ، پس لطفا حاشا نکنید. چرا اینقدر از من متنفرید؟ مگه من چه خطــایی کردم.؟ من توی زندگیم خیلی سختی کشیدم ، و بعد از سالها ، اقاافـــراز برام پدری کردند و بهم اطمینان کردند تا بتونم پیشرفت کنم . لیــــلی-: چی رو برات تعریف کرده؟ که من الان دارم حاشا میکنم! من حتی یک کلمه از حرفات رو نمیفهمم.  ساشا: اقا افراز الان سه ماهه که حقوقم رو هربار سی درصد کسر میکنه . فقط بنا بر اصرار شما ، مبنی بر عدم صلاحیت من در مدیریت فروشگاه .  

لیلی- : ساشا چرا این حرفها رو الان داری به من میگی!  چرا از رؤز اؤل بهم نگفتی؟. ساده و دهن بین نباش ، همه چیز وارونه برات عنوان شده. من باید باهات خصوصی صحبت کنم . اگرهم از من کینه ای به دل داری ، باور کن من همیشه بهترینها رو برات خواستم ، و به اصرار من ،ا فراز تورو مدیر کرده. ساشا من خیلی به همصحبتی و م با تو نیازدارم. ساشا کمکم کن. تو از هیچی خبر نداری

. (لیلی به شدت متعجب و پریشان شده از حرفهایی که شنیده و خشم سراسر وجودش را دربر گرفته_ لحظه ای سکوت میکند و خیره به چهارخانه ی صفحه ی جدول ، مجله میماند ، و کلیدهای رختکن را برداشته و سمت بالکن میرود) 

لیلی با خودش فکر میکند که کاسه ای زیر نیم کاسه است. و قطعا چیزهایی وجود دارد که او از آنان بیخبر است. و همواره با خودش، تجزیه و  تحلیل میکند   .ه‍ر آنچه را که از زبان ساشا شنیده است. او بی وقفه ، در ذهن آشفته ی خود ، روزهای ابتدای هفته را مرور میکند و دنبال سرنخ ها میگردد و بی اختیار به همه ی رفتارهای افراز طی آن روزها ، مشکوک میشود . او لحظه ای مکث میکند ، لیوان ابی را به خاک خشکیده ی گلدان میریزد و جرعه ای از آب را ، به صورتش میپاشد ، پس از چندین مرتبه اشتباه و پیش داوری ، در قبال کارهای افراز ، ، لیلی اینبار بخوبی میداند که نباید باز مرتکب پیش داوری شود. او نمیخواهد اشتباه خودش را تکرار کند. . چون او بارها با نتیجه گیری عجولانه ، و قضاوت کورکورانه ، انگشت اتهامش را بسوی فراز نشانه گرفته ، ولی تمامی دفعات، پس از نمایان شدن حقایق ، او شرمنده و خجالتزده گشته. لیلی نزد اطرافیانش معروف به بهانه جویی و شکاک بودن است.  (غروب)  سوشا سمت رختکن میرود تا لباسهایش را تعویض کند، ولی درب رختکن را باز میبیند .  و لباسهایش را میپوشد. سر آخر نیز رودر روی آیینه ، نگاهی خودشیفته و مغرورانه به خود میکند ، و چنگی به موههای خود می اندازد .و طوری وانمود میکند که تصویر خویش را در آیینه میبیند.  سر آخر پالتوی مشکی و شیک خود را تـــَن میکند و با نگاهی گیرا و قوی ،از عمق فروشگاه ظهور میکند ، به امید اینکه، با وقار و تیپ خود، مستقیم وارد افکار و ذهن تک تکـ مشتریان و افرادحاضر در فروشگاه ، و بخصوص شخص مشتاقِ لیلی بشود . ساشا طول فروشگاه را ، مانند همیشه ، لبریز از اعتماد به نفس ، طی میکند و در قدم پایانی ، لبخندی معنادار ،بهمراه  نگاهی بیصدا ، به لیلی میکند، اما هیچکس به وی توجه نمیکند. 

    سپس نعل اسبی که ، جلوی درب ورودی فروشگاه، به زمین میخ شده است ، به پایش میگیرد و لحظه اخر با  سِـکَـندَری از فروشگاه خارج ، و همزمان بآ سِـکـَــَندری وارد خیابان میشود. .‌ او غروبِ سُـــــرخرَنگــ پاییـــزی را ، با حرفهایی آشوبگرانه و دروغین در فروشگاه اغاز نموده و اکنون ، در فرار از افشا و آشکار شدنِ ، خلا های درونی خویش بسر میبرد . و خودش نیز نمیداند که به کجا ، چنین شتابان میرود . او با بکارگیری از هوش و زکاوت بالای خود ، و بلطف ، سادگی لیلی ، توانسته با دروغهایش ، لیلی را فریب دهد . اما اکنون ، در ذهن خود ، به چرایی و چگونگیـه ، گفتن آن دروغــها ، می اندیشد. اینکه اصلا چرا ، شروع به فریب و گمراه نمودن لیلی کرده! چرا و به چه هدفی ، چنین دروغهای ، تفرقه افکنانه ای را عنوان کرده. سوشا از خودش میپرسد که چرا ، پس از این همه سکوت به یکباره و بی مقدمه ، لب به سخن گشودم  و به دروغ تظاهر به معصومیت و مظلومیت و پایمال شدن حق و حقوقم نمودم. چرا ناخواسته ، از نقطه ی ضعفش ، سوء استفاده کردم . و اون رو به شکاکیت و سوءذن علیه شوهرش ترغیب نمودم؟(سوشا پیوسته راه میرود ، اما در خیالش ، یکجا ثابت مانده و زمین است که از زیر قدمهای بلندش ، عبور میکند و دور محور خود در چرخش است. پسرکـ خانه به دوش ، تک تکـ مسیرهای خاطره پوش را یکی پس از دیگری ورق مــــیزند . تا که، غروبی دلگـــیر و نارنجی  شهــر را در آغوش میکشد، او وارد کوچه ی باریک میشود ، وسط کوچه ، صدای زنگـ دوچرخه ای از پشت سرش ، او را غافلگیر میکند ، و کنار میرود تا دوچرخه رد شود ، ولی دوچرخه ای در پشت سرش نیست. بروی زمین و امتداد مسیر ، ردپای شکر به چشم میخورد. گویی کیسه ی شکری سوراخ شده و بیخبر ، خط مسیری واضح برجای گذاشته. پسرکـ تا ته کوچه و درب سفید چوبی ، ردپای شکر را دنبال میکند ، و درب را باز کرده و وارد خانه میشود‌ . لحظه ای به فکر فرو میرود، و بازمیگردد و درب را باز میکند ، ردپای شکر ، به این خانه منتهی شده. چه عجیب. خب لابد شکرهای درون کیسه ، اینجا ته کشیده. اما در ته کوچه ی بن بست ، کس دیگری ساکن نیست! سوشا وارد سکوت مطلق در فضای خانه ی وارثی میشود.   هفته ، از کنار دستش میگذرد!  و پشت سرش ، بروی نیمکتـ خاطراتـــ  در یادش مینشیند. پسرک خانه به دوش ، دست در جیب داخل پالتویش میکند و کلی پول در جیبش میابد. با تعجب ، خشکش میزند. و با خود می اندیشد که بی شک ، کار لیلی است که این همه پول برایم گذاشته. اما چرا

. (سوشا از خوشحالی ، سر از پا نمیشناسد و در آیینه ی کج ، خیره به تصویر خود ، میخندد.اما تصویر خودش را نمیبیند. لحظه ای صدایی از اعماق وجودش ، به او یادآور میشود که برفهای بروی بام را پارو کند. و بی اختیار سمت انبار مخروبه ی انتهای حیاط میرود تا پارو را بردارد. خمیده وارد انبار میشود ، تا سرش به سقف کج و کوتاهش نخورد. همه جا تاریک است. قفس خالی از پرنده ، گوشه ای افتاده. گویی سالیان بسیاریست کسی وارد انبار نشده. پسرک از انبار خارج میشود ، و از خود میپرسد که دنبال چه میگردد؟ پارو؟ کدام پارو؟  کدام بـــَــرف؟  سوشا به اتاقش بازمیگردد  سریعا با خوشحالی شروع به شمردن پولها میکند ، و همچنان که سرعت انگشتانش را بالا میبرد ،یک نفس اعداد را یک به یک به زبان می اورد،  چشمانش از فرط شمارشی بی پایان و طولانی درشت میشود . و از شمارشی یکبند ، نفسش تنگ میشود ، سوشا در شمارش اسکناسها ، به عدد صد و سیزده میرسد ، که پول به انتها میرسد. ناگه  صدایی عجیب از انتهای خانه به گوش میرسد.  سوشا با ترس و وحشت ، چند قدم به عقب میرود ، و چوب دستی اش را برمیدارد و یک به یک اتاق های ، تو در تو و ، به هم متصل ، را کنکاش میکند . در وسط اخرین ، اتاق  می ایستد، همان اتاقی که زمانی ، اتاق خوابش بود. هنوز نیز تخت خوابش پس از سالها ، زیر آوار سقف ، دست نخورده مانده ، از سقف فرو ریخته ی اتاق ، به آسمان و حرکت ابرها نگاه میکند . ،  سوشا ، نگاهی به ساعت مچی قدیمی اش که روزی از دوستش شهریار قرض گرفته‌ بود ، می اندازد. آنرا روی پایه ی تخت بسته، ساعت شیشه اش شکسته و روی عقربه ی سه نیمه شب متوقف شده.

  ،  و ناگهان صدای ناله و زجه بگوشش میرسد ، گوشش را تیز میکند ، صدا از انتهای حیاط ، و از داخل حمام بزرگ و قدیمی می آید.  سوشا ، به پشتش نگاه میکند ، باد درب را هول میدهد و صدای خشک لولا ، حواسش را به سمت رختکن حمام ، جلب میکند ،  یک یادداشت بسیار قدیمی و بی رنگ بروی درب اتاق ، پس از سالها باقیمانده ، آنرا برمیدارد، کمی ناخواناست ، صدای ، (تق تق ، کوبیدن درب خانه) بگوش میرسد ، سوشا پر از دلهره میشود ، و در ذهنش تداعی میشود که شاید افراز ، بخاطر دروغهایی که وی به لیلی گفته ، به درب خانه اش آمده . با ترس و اضطراب درب را باز میکند ، و با پیرزن چادری  زنبیل به دست ، روبرو میشود . چهره ی پیرزن برایش آشناست . گویی هزاران سال به این چهره نگاه و عادت کرده باشد . پیرزن ، سراغ خانه ی آمنه را از سوشا میگیرد ، و سوشا میگوید که چنین اسمی نمیشناسد ، پیرزن میگوید: من از بچگی همینجا بزرگ شدم و همه منو بی‌بی صدا میکنن ، من  همه رو میشناشم ، ولی اولین باره تورو میبینم!  پسرم شما چند وقته ساکن این خونه ای؟ و الان توی چه سالی هستیم؟ اصلا تو اهل کجایی ؟  سوشا: من کودکی تا نوجوانی توی محله‌ی ضرب بزرگ شدم، الانم که !. نمیدونم چه وقت از زمان هستیم چون از برف سنگین ، دیگه  پیوندم با زمان تز هم گسستش .  اینجا خونه مادربزرگ و پدربزرگمه.   پیرزن: خب تو خیلی جوونی! چی شد که از دنیا رفتی ، جسمتو ازت پس گرفتن و حتما به خاک سپردند  و تو هم که بشکل اثیری روح تبعید شدی اینور؟ 

-®سوشا باحالتی شوکه و گیج ، دهانش کمی باز ماند و چشمانش به صورت پیرزن خیره ماند اما افکارش به عمق معما پرتاب شد. با کمی منمن کردن پرسید؛♪مممم من از کجا رفتم؟   بی‌بی: هیچی ولش کن . خب . پس آمنه رو نمیشناسی؟ اونم توی اول جوانی دچار هجرت شده. تازگی بخاطر شوهرش اومده اینجا. غریب و سردرگمه. ، سرزده یه شب اومد ، درب خونه منو زد ، و منم دیدم خیلی ، درمونده و پریشانه، فهمیدم تازه وارده ، تعارف کردم اومد بالا ، ازم چای خواست ، منم فهمیدم که تازه‌وارده ، و هنوز بیخبره . میگفت چیزی نخورده و نمیتونه بخوره ، براش یه اود روشن کردم ، کمی رنگ و روش وا شد و روح گرفت و شروع کرد برام حرف زد ، گریه کرد ، درد دل کرد ، بعدشم که هوا بارونی شد ، و منم دلم نیومد از خونه ام بیرونش کنم ، و دیدم کنج اتاق از غصه ، خوابش برده ، ولی ، صبح ، رفتم براش اود  گرفتم برگشتم ، دیدم نیست.  

سوشا: خب توی حرفاش نگفت که ، ساکن کدوم خونه ست؟  

پیرزن: چرا ، گفت بعد نانوایی ، ته کوچه . اخرین درب سفید و چوبی. 

سوشا: خب ، درب سفید و چوبی که ، میشه این خونه! چه انسانهایی پیدا میشن ، خب شاید از عمد ادرسش رو اشتباه داد. -بی‌بی: نه ، طفلکی حالش اصلا عادی نبود ، خیلی مشکل داشت ، همش هزیان میگفت . با خودش حرف میزد . و حرفاش ضد و نقیض بود. گفت که آخرین بار صبح ساعت هفت از خونش اومده بیرون ، تا بیاد پیش من. و همش میگفت ، گربه پریده جلوی ماشین ، و اون ترسیده ، 

 سوشا: خب ،این کوچه از ابتدا تا انتهاش ، که تنگ و باریکه ، دوچرخه به زور میاد داخل. پس چطور گربه پریده ، جلوی ماشین؟  پیرزن: اره منم برام جای سوال بود. درضمن وقتی اون گفت هفت صبح حرکت کرده و سر شب رسیدش پیشم، فهمیدم زمان رو اشتباه اومده و بیخبره! سوشا: معمولا آدرس رو اشتباهی میرن، یعنی چی زمان رو اشتباه اومده؟ یعنی چی بیخبره؟ از چی بیخبره؟ -

®بی‌بی متعجب و با دلهره سرش را بالا می اورد و خیره ، به چهره ی سوشا ، میشود . سوشا خشکش میزند و رنگ از رخسارش میرود. پیرزن با غمی عمیق از سوشا میپرسد :♪ تو پسر کی هستی؟

  سوشا; اسم پدرم ربیع بود . اونم توی همین خونه دنیا اومده بود. همه ی اهالی محل مادربزرگم رو میشناختن. اسمش بی‌بی سادات بود. من هرگز ندیدمش ، چون یک روز قبل تولدم فوت کرد. ( پیرزن رو در رویش ایستاده و همچون مجسمه ای بی روح ، به وی زل زد ! یک قدم به ارامی ، سمت سوشا پیش رفت ، و به چهارچوب چوبی درب نزدیک میشود ، و سوشا از روی احترام و رسم ادب ، به کنار میرود و با لبخند بفرما میزند ، اما باز نگاه خیره ی بی بی ، ثابت مانده و سوشا در میابد که او به وی نگاه نمیکرده ، بلکه به پشت سرش ، و انتهای حیاط خانه ، خیره بوده. سوشا ، از مشاهده ی چنین رفتار عجیبی ، خودش را میبازد. پیرزن(بی‌بی) زیر لب چیزی زمزمه میکند ♪؛نگاه بعد رفتنم، طی یک نسل، سرِ خونم چی آوردند! شبیه به مخروبه شده.  و نگاهش را به زمین میدوزد. و از خانه دور میشود. سوشا متعجب میماند ، اما اعتنایی نمیکند و وارد تنها اتاق سالم خانه میشود و پالتویش را برداشته و درب را میبندد .

سوشا پا به خیابان میگذارد ، و از محله ی ساغر به کوچه باغ خاطرات میرسد. در غرب شهر ، در امتداد گوهــَررود ، در پارکـ بزرگ محتشم ، زیر درختان بلند کاج ، چند جوان سرشان از راه به دَر شده،  و همگی از مسیری اشتباه به آن نقطه رسیده و همدیگر را هممسیر خویش یافته اند. و باز با سوالی همیشگی و تکراری،  پروژه‌ی نامتعارف خود را آغاز میکنند، و از یکدیگر سراغ مگنای ته قرمز را میگیرند. عاقبت آنرا در جیب یکـ رهگذر می‌یابند و تکیه به کاج بلنـــد ،  وجود مگنا را از سجودش خالــی میکند و پوکه ی خالی را پشت گوشش میگذارند، چندین متر بالاتر ، اثری از لانه ی کلاغها نیست. و طوفان شب قبل ، بر جوجه کلاغها نیز رحم نکرده. چند نیمکت بالاتــَر ٫ زیر کلـاهـه فرنگی ، در حاشیـه‌ی رودخانه‌ی گوهـــَر ، طبق همیشه چندین پیرمــرد بازنشسته ٫سرگرم بازی شطرنج هستند، پیرمردی مهربان و خنده رو ، بتازگی پدربزرگــ شده ، و دوستانش را چای مهمان میکند، درصفحه‌ی چهارخانه‌ی شطـرنج، پیرمرد ، مُهره‌ی سیاه ، نَفَسَش تنگ آمده ، و سُلفه میکند، اسب سیاه سرباز سفید را از قصـه حذف میکند. شاه در قلعه‌ی خود پناه میگیرد ، 

فیل ، اوریب حرکت میکند ، و سر پیرمرد گیج میرود ، پیرمرد تَشَنُج میکند و به زمین می افتد ،  دوستانش سراسیمه جیب هایش را بدنبال ، قرص خاصی زیر و رو میکنند ، در این آشُفتگی ، و هیاهو ، وزیر اختلاص میکند و از صحنه میگریزد.‌ پشت کیوسکـ کوچکـ رومه‌ فروشی ، جوجــه کلاغی سیاه ، که شب گذشته ، لانه‌اش از بالای درخت کاج سقوط کرده به تکه نانی نوک میزند. ٫ــ٬ چند خیابان و چند محله دورتر، سمت شرق شهر ،بعد از رودخانه ی زر ، انتهای محله‌ی ضرب ، پشت باغ هلو ، درون کوچه‌ی اصرار ، رأس ساعت عاشقی، مهربانو چشم انتظار ، شهریار ایستاده ، ساعت عدد هفت را نشانه رفته ، و خبری از شهریار نیست

 غروب ، رنگ شب میگیرد پیوسته.  اما مهربانو باز منتظر میماند.  ٬،٫ چند پرده بالاتر. دور از چشمان منتظر مهربــــــانو، -غروب به آخر هفته رسیـــــده ، آنگاه که  روشنایی غروب کند ، تاریکی جمعه شب از روبرو خواهد رسید . پسرکــ خانه به دوش ،به قبرستان شهر رسید.  -صدای جــــیکـ ـجیکــــ گنجشــــکهایی بروی شاخه ای خشکـــیده . ٬_چهره‌ی آشنایِ خودش و انعکاس بروی سنگ گرانیتی. ٬_عبور خاطره‌ای ناخوانده در یاد. ٬_رقص شعله ی شمع در بــاد. ٬_سکوت مات و مبهوت بر چهره‌ی پسرک، تعبیر یک فریـاد . ٫٬_نگاه پـُرعَطَشِ گلدانها به بطری کوچکـ آب . ٫٬_نفسهای آخـَر یک گل شمعدانـــی ، با ریشه‌ای بیرون از خاک. ٫٬_مَــردُمانی غمزَده و خُـــرافاتی. ٬٫_تعارفــ و پخش حَــلوای خیـــراتی.  ٫٬_صدای تَلٓاوَت آیــٰات قُـــرآنــــٓی ٬٫_ظهــور مردی قرآن بدست ، از پشت سـَـر. ٫٬_هجوم عطــر مشهد به بوی گُـلآب، ٫٬_عبور  لنگـ لـــنگان پیـرمـَردی عصا به دست. ٫٬_همــراه با فـــُحـشـهـایــی در زیرلـَب .  ٬،٫ـــ چهره‌ی خاکستری و دودگرفته‌ی جَوانــکی بـیکار و بیمار  ٫٬ــ٬ روسـَـری رنـَـگ رفته و آفتاب سوخته‌ی دختری گُـــلفـُروش ،ــ رقابت بین ناله‌های برتر و زَجـه های پُرغــــَـم، درون مداحــان وِلگَرد ،ــــ٫ وَزِشِ نَـسیم پاییــزی و فَـرار شُعله ی لرزان شمع.  ،ـ٫ خنده‌های کودکانه‌ی دختربچه ای سرخوش از دور دست  ٬ــ٫ شاخه گلــی بیخـار به اسم گــلایــُل و فرجامی تلخ، پر پر شده بر تن سرد سنگ قبری جوان ،  ‚٬ــ،سرقت دبه‌ی سوراخ آب ، برای چند لحظه از قبر همسایه. __سوشا نگاهی به آسمان میکند و رسیدن شب را میبیند ، و راه می افتد . در مسیر برگشت ، از یک عابر ، ساعت را میپرسد؟ اما گویا صدایش را نشنید. زیرا بی اعتنا از کنارش عبور کرد. سوشا ، سرایستگاه اتوبوس ، از فردی که چشم انتظار اتوبوس نشسته ، ساعت را میپرسد! اما اینبار نیز پاسخی نمیشنود. سوشا از دکه ی کوچک رومه فروشی ، تقاضای چند بلیط برای اتوبوس درون شهری را میکند. مرد داخل کیوسک ، بی اعتناء به تقاضای سوشا ، به تخمه خوردن و گوش دادن به رادیو ، ادامه میدهد. سوشا اینبار ، محکم با انگشتش به شیشه ی کیوسک میکوبد ، و تقاضای بلیط میکند. مرد با چشمانی متحیر ، و نگاهی متعجب ، از روی صندلی اش ، بلند میشود ، و از درب کوچک کیوسک بیرون می آید ، و سمت سوشا میرود ،  سوشا چند قدم عقب میرود و منتظر واکنش طرف مقابل میماند.  صاحب کیوسک ، اطرافش را نگاه میکند ، گویی دنبال چیزی میگردد، صدای ترمز اتوبوس شنیده میشود ، سپس سوشا سمت درب اتوبوس میرود ، دربها باز میشوند ، و سوشا سوار میشود ، جایی برای نشستـن نیست ، او سرپا میماند از نفر کناری ، مسیر و مقصد اتوبوس را سوال میکند، اما پاسخی نمیشنود. و سوشا سرش را به حالت تاسف تکان میدهد.   و اما. در پستوی کوچه اصرار

 

#۱۰۸ ، 

_درون محله‌عیان نشین در  خانه ی دوبلکس سفید ، لیلی مشغول دلنوشتن میشود ، و مینویسد؛ »»

∆  سوشا روزها یک به یک می ایند و درون فروشگاه ، لنگ لنگان قدم میزنند و اخر شب ، بعد از بستن درب فروشگاه ، از ما میگذرند و میروند ، اما تو انگار که نه انگار . گویی من نامرئی شده ام و مرا نمیبینی . من یک روز موهایم را کج و روز دیگر بالا میدهم ، روزی فر میکنم ، روز دیگر  صاف و میکنم ، تا بلکه خوشت بیاید ، اما واکنشی نمیبینم از تو . نگاهت را میی از من ، اما رویا و خیالت را نمیتوانی از من بی .من گاه مالک بی قید و شرطت میشوم درون یک رویای شبانه ، دست در دستت میگزارم. من میدانم که موهای یک زن خلق نشده، برای پوشانده شدن، یا برای باز شدن در باد، یا جلب نظر، یا برای به دنبال کشیدن نگاه، موهای یک زن خلق شده برای عشقش یعنی تو،  تا  که بنشینی شانه اش کنی،  ببافی و دیوانه شوی. . اما در مقابل ، من شیفته ی خط مو های توام. و با نگاه به موج موهایت ، به شوق می ایم . عطر تن تو فراموش شدنی نیست! وقتی خدا می خواست تو را بسازدچه حال خوشی داشت ،چه حوصله ای ! این موها، این چشم ها خودت می فهمی؟ من همه این ها را دوست دارم. دوست دارم یک بار بشینی موهایم را شانه کنی ، یه چند تارش بریزد و آنوقت بگویی به من؛  اینارو میبینی لیلی ؟با همه دنیا عوضش نمیکنم . اما افسوس اکنون نیستی کنارم∆.

 

-®ﺍﺯ ﺲ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺳﺴﺖ ﻭ ﺳﺎﻩ ، ﻣ ﺩﺭﺧﺸﺪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍ ﺑﺪﺍﺭ . -ﺷﺐ ﻧﻤﻨﺎ ، یخ میبندد بر تارپود کیسه ی اَرزَنِ قناری در گوشه ی انبار. -بروی ایوان گربه ی تیره رنگــ بروی حصیر مینشیند ، و در آغوش سیاهه شب ، مـَــحو و بی حرکت میشود ٫ درختِ لرزانِ بید ، رو در روی آینه‌ای شکسته بر دیوار ایستاده ، انعکاس تصویرش را درون آینه‌ی پیر و زخم‌خورده میبیند. چشمانش را  ﻣ ﺑﻨﺪﺩ ،  ماهی های سـُـــــرخِ درونِ حوض ،  سرامیک‌‍‌‌های جُلبَک بسته‌ی کف حوض ، میخندند.   شش شاخه ی خمیده ی بید که برسر حوض ، همچون چتری ، خیمه زده اند ، از پژواک خنده ی ماهی های سـُـرخ ، در خواب میلرزند. زیر اَلوارهای چوب ، کنار پلکان ، موش کوچکـ خانه ، شیفت کاری‌اش آغاز گشته و ب‍ﺭﻭ ﺍﻧشت های نرم و بی‌صدایِش ، اجرا میکند  نقشه ی موزیانه ی سرقتش را. و بعد از پلکان اخر ، زیر پنجره ی چوبی ، از حاشیه ی ایوان ، به حصیر میرسد. قدمهای پا ی موش ، با حصیر ، قهر است . زیرا هربار که حین عبور ، از رویش قدم برداشته ، بلافاصله حصیر بصدا در آمده ، و گربه ی سیاه و شرور خانه را ، از حضورش باخبر ساخته . پس اینبار موش از کنار حصیر ، با شتاب ، دور میزند و بین راه به طنابی سیاه رنگ پشمالو و  قطوری میرسد که جلوی راهش افتاده و تکان هم میخورد . از دست بر قضا ، عطرش به مشام موش ، آشناست و شبیه عطر گربه ی خانه است اما موش به راحتی و بدون ترس از کنارش میگذرد ، درون خانه بی‌بی (سیدرباب) درحال دعا کردن است.

در کوچه‌ی میهن ، وسط پیچ و خم محله ی ضرب ، نیلیا و حال ناخوشش پس از تب شب قبل کمی بهبود یافته ، و سرش بر پای مادربزرگش ، خیره به گلهای قالی مانده ، مادربزرگش ، موههایش را نوازش میکند ، نیلیا که مدتهاست ، از دل حادثه ی تلخ کودکی فاصله گرفته ، در افکارش به یک کوه پرسش و چرا ، رسیده، و از مادربزرگش راجع به آن شب شوم در کودکی میپرسد ؛♪

مادرجون٬ ازت یه سوال کنم ، راستش رو میگی ؟چی شد که من از مادر و پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟   مادرجون_: عزیزم عمر دست خداست ، یکی زود پیمانه ی عمرش پُر میشه و سمت خدا برمیگرده و یکی هم دیرتر. یکی مریض میشه و یک شبه فوت میشه ، یکی تصادف میکنه ،یکی نیمه شب خونه اش آتیش میگیره ، یکی خودکشی میکنه ، یکی نصف شب سقف رو سرش فرو میریزه، ، .و خلاصه اینا همه وسیله و بهانه ای واسه برگشت پیش خداست.

  نیلیا: مادرجون نگفتی چی شد که من یهویی یه شبه ، از مادرم پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ من یادمه اخرین روز توی کودکی، با مامان رفتم سینما ، بعد رفتیم اونجا که فواره های آب داره و هرکدوم یه رنگ خوشرنگی هستن. و نیمکت داره ، سرسبزه. بعد من سردم شد ، سرم گیج رفت ، اومدیم خونه ، من سرکوچه داوود رو دیدم براش دست ت دادم ، اونم منو دید. مطمئنم منو دید ، چون لبخند زد و برام دست ت داد ، بعد با ما اومد تو کوچه ،رفت جلوی درب خونه ی خودشون ، باز برام دست ت داد. بعد دیگه یادم نیست چی شد فقط یادمه که از فرداش هرگز مامانم رو ندیدم ، و یهو اومدم این سمت محله ، توی این کوچه و این خونه ، و فهمیدم شما مادرجونم هستی. آخه من هرگز نمیدونستم مادرجون یعنی چی! چون فکر میکردم شما فوت شدی.  مادرجون: خب الان چی؟ الان بنظرت من زنده ام ؟ 

نیلیا با خنده: خب معلومه . تو بهترین مادرجون دنیایی. تو نفس منی. تو عقش منی مادرژون ژون جون. راستی یه چیزی فقط برام عجیبه. دلم نمیخواد باور کنم اما هرروز هزار بار مث یه حقیقت تلخ میخوره توی ذوقم ، نمیدونم بعد اون شب اخر توی کودکی، چرا هرگز داوود منو نگاه نمیکنه ، یه جوری رفتار میکنه که انگار من نیستم. و از کنارم رد میشه ، گاهی فکر میکنم که منو دیده و بخاطرم داره میاد این سمت گذر ، اما اون میاد و بی تفاوت  ، از کنارم رد میشه. دو روز پیش دلم رو زدم به دریا و یه کاری کردم .  

مادرجون: چیکار کردی؟  نیلی؛ وقتی داوود اومده بود سوت زده بود واسه شهریار ، و منتظرش بود ، تکیه زد به پنجره ی ما. منم یهو پنجره رو باز کردم. ولی نمیدونم اون چرا اونجوری ترسیده بودش. و داخل خونه رو نگاه میکرد. بعد شهریار از ته کوچه رسید و دوتایی ، روی نوک پاشون واستاده بودن و داخل خونه رو سَرَک میکشیدن. و داوود میگفت :    (جان خودم راست میگم ، یهو پنجره واسه خودش باز شد. شاید کسی داخل باشه.) اما بازم منو ندید.   مادرجون: تو نباید اینکار رو میکردی .چون حتما ترسوندیش با این کارت.   نیلی؛ مادر جون غروب شما خونه نبودی ، من خواب بودم که از صدای گریه ی شهریار بیدار شدم ، اومده بود توی خونه ی مااا  

مادرجون: اینجا؟  نیلی: آره بخودا. راست میگم، من بیدار بودم نگاش میکردم، اومد تکیه زد به دیوار ، کلی کاغذ دستش بود ، بعد با یه تیغ زد به مُچ دستش ، و کلی خون رفت ازش ، کم کم بیحال شد و همینجا پاهاشو دراز کرد ، و خوابش برد. من ترســـیدم. خیلی ترسیــدم. یعنی خیلی خیلی ترسیدم.  رفتم و بدون روسری ، دویدم توی کوچه ، سراسیمه رسیدم سر کوچه ، یه خانمی رو دیدم ، ازش کمک خواستم. ولی اصلا نمیشنید صدامو ، و هر چند قدم برمیگشت دور برش رو نگاه میکرد و باز به مسیرش ادامه میداد. من رفتم ، اون سمت گذر ، درب خونه ی داوود اینا  و هول شده بودم و خودمم نمیدونم چطور وارد خونه‌شون شدم،  دیدم داوود داره جلوی آیینه با خودش حرف میزنه ، صدای رادیو بلند بود ، هرچی داد میزدم و فریاد میکشیدم ، داوود نمیشنید. تا یهو گریه ام گرفت. دیدم داوود رادیو رو خاموش کرد و به فکر فرو رفته ، دوباره بهش گفتم که دوستش به کمک احتیاج داره ، اما اون رفت سمت اتاق مادرش ، به مادرش گفت ؛

   ( نمیدونم چرا یهو دلشوره عجیبی دارم.  مادرش گفت ؛ برو نبات داغ بخور. داوود خندید گفت ، من میگم دلشوره و اضطراب دارم ، نگفتم که دلدرد دارم ، یه حس بدی دارم . دلم شور افتاده ،  میرم پیش شهریار جزوء امروز دانشگاه رو بدم بهش. آخه امروز نیومده بود دانشگاه. )    بعد من سریعتر برگشتم خونه ، دیدم تو هنوز نیومدی ، یهو صدای سوت داوود اومد ، و من رفتم پشت پنجره ، دیدم داوود اومده و منتظره شهریاره. و همش سوت میزد. منم که هرچی براش دست ت میدادم ، اون بی تفاوت بود ، و از اینکه صدامو نمیشنید عصبانی شدم . و پنجره را باز کردم ، اومدم یکی از کاغذای توی دست شهریار رو آوردم از پنجره پرت کردم تو کوچه ، که داوود ، با تعجب ، و با تاخیر ، خم شد کاغذ رو برداشت ، و از خونـــی که روی کاغذ بود ، ترسید ، و با احتیاط اومد از پنجره به داخل خونه ما نگاه کرد ، و چشمش به شهریــــــار افتاد. (کمــــی ســـــکوت )♪

راستی مادرجــــون ـ اینو بهت یــــــادَم رفتش تا بـــَــگَم! اگه بدونی ، چــــی شده .! باورت نمیــــشه. من تازگیـــــا با یه خــــانــم جوان و خیلی مهربون آشنا شدم 

مادربزرگ♪؛ خانم؟. کدوم خانم؟ بازم واسه خودت توی تنهایی نشستی و رویا بـافــــتی؟ پس کــِــی میخوای بزرگــ بشی ، و از این کارات دست برداری !  

نیلی؛ نه.نهباوَر کُن اینبار رویــا نبافتم ، و این‌یکــی دیگه دوست خیالــــی نیستش، باوَر کُن راسـت میگــم. اسمش ، هاجــَـــــر و خیلی مهربونه،  خیلی هم ، از من بزرگتره ، اما لباساش عین ما نیست، و لباسای محلی و خیـــلی شیک میپوشه ، تمام لباساش با همدیگه سط و یکدست هستن، خودشم خیلی خوشگله .

مادربزرگ: خُب ،  از کجا میدونی اسمش هاجره؟ از کجا میدونی مهربــونه ، اصلا ازکجا میشناسیش ؟ 

نیلی: قبلا بهتون گفته بودم که! پس حرفمو باور نکرده بودی! از توی صَفِ نانواااایی! نه نه توی کلاس ویلون  مادربزرگ: چی؟ توی صف نانوایی؟؟؟؟  

نیلی: نـــــه. نـهنه دارم شوخی میکنم مادرجـــــونی ،  من که هرگز نانوایی نمیرم  ، هاجــَـــــر تازگیا اومده ، توی باغ هلو ، پیش اون پیرزن ثروتمند و تنها، که اسمش فرخ‌لقا دیبا هستش.  هاجر خیلی ساده و خوش‌قلبه . اسم منو اشتباه تلفظ میکنه ، و هربار یه چیز میگه. یه بار میگه نورییا ، یه‌بار_لیلیا ، اینقــدر خوشحال میشه وقتی منو میبینه، ازدور شروع میکنه به بالا پایین پریدن. . مادربزرگ: مگه پرنده‌ست تا بتونه بپَره؟

نیلیا: نه مادرجـــــونی، یعنی چی؟! معلـــومه که پر نمیزنه. همش حرفای جالب‌انگیز میزنه ، چندی پیش منو دید و روبوسی کرد و بی مقدمه گفتش: واای الهی زیارتت قوبیل (قبول) باشه ، رسیدی به مَـنقَـل اقا(مرقدآقا) ، مارو هم فراموش نکن ، واسه ما دوعا بو (دعابکن). انشالله بری خج ، و خاج خنوم(حاج‌خانم) بشی.   _من گفتم : این چرت و پرتا چیه میگی هاجر!؟   هاجرگفت: مگه داری نمیری زیارت؟ گفتم؛ نه!   گفت: خب اگه داری نمیری مشهد واسه زیارت ، پس چرا چمدون دستت گرفتیا؟  گفتم: اینکه چمدون نیست ٫٬ این کِیس ویلون هستش. منقــَل آقا یعنیچه؟ باید بگی مرقد آقا.درضمن ،خج نه ، باید بگی : حَج ، و حاج خانم.  

گفتش: هــا ، آره هامونی که تو گوفتی درسته .اما چرا نونوا ، وا نکرده خودشو؟  منم گفتم چون سینزدهم هستش. بعدگفت که پس میره محله ی بالایی تا نان بگیره ، منم خندیدم گفتم : خب آخه محله ی بالایی هم که بری باز امروز سینزدهم هستش. و تعطیله .   _مادربزرگ:  نیلیا تو که گفته بودی توی کلاس ویلون اونو میبینی ، پس چطور اون فرق چمدون رو با کیس ویلون نمیشناختش؟   نیلی: واای مادرجـــــونی همش ، میخوای منو دروغ کنی ، اصلا دیگه برات هیچی تعریف نمیکنم .   _چند ترانه بالاتر ، کنار میدان صیقل خورده ، و نبش سنگفرش خیس ، جلوی درب مسافرخانه‌ی سلامت ،بر نگاهی بی‌ترَحُم، پسرکی هفت ساله زیر کلاهی لبه‌دار و کهنه ایستاده ، و تمام وجودش از بلاتکلیفی و در‌به‌دری مصلوب گشته. پسربچه نگاهش را پشت قامت مادری مظلوم پنهان کرده. مادرش پابرجا ایستاده. زیرا جایی برای نشستن و آسودگی‌خاطر‌ نیافته. نگاه غریبانه‌ی مادر ، به پدری پیر و روشن‌دل دوخته شده . درقلب صاحب مسافرخانه از مهر و محبت ردپایی کمرنگـ بجا مانده. ولی رحم و عطوفتش پس از یک‌ماه اقامت رایگان درون مسافرخانه به پایان رسیده . و آنجا دیگر جایی برای آنان وجود ندارد. –حال در آیینه‌ی تقدیر، جبر روزگار، در آغوش کشیده حُرمَت هرسه تن را.– و هَجمِ عظیم مشکلات و فقر و فلاکت بر دوش این‌خانواده‌ی سه نفره سنگینی میکند. –امشب غم غربُت و خانه‌‌ب‌دوشی به غریبانه‌ترین شکلش ، هجوم برده بر پیکر پیرمرد ناتوان و پاهای خسته از آوارگی‌های ناتمام. -ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺎﻣﻞ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ. – ﺩﻮﺍﻧﻪ ای بی‌آزار بنام ٫عیسیٰ‌کُفری٬ در شهر‌ ، حیران و ﺳﺮﺮﺩﺍﻥ.  –عاشقانی شب زنده‌دار ، آشوبزده و خودآزار و چشمانی گریان –پسربچه‌ای‌ بیدار ، با نگاهی آرام به تن لُخت و عریان ﻮﻪ. –صدای ﻤﺸﺪﻩ ﺍ ﺩﺭ ﻣﺪﺍﻥ ، ﺑﻪ ﺪﺍﻡ ﺳﻮ ﺑﺎﺪ ﺭﻓﺖ ، ﺑﻪ ﺪﺍﻡ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺎﺪ ﺩﻝ ﺳﺮﺩ ، ﺍﻧﺘﻬﺎی این درماندگی تابکجا رسوایمان خواهد کرد!. ﻭلی صدای فریادرس ﻫﻤﻨﺎﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ.  _شهر ﻭﺳﻊ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺮ ﻧﻮﺭ ، شهر در سکوت شب ﺗﻨﻬﺎﻧﺴت ، و پدرپیری با عصای سفیدی دردست ، بهمراه دختر و نوه‌اش،  غریب و خانه‌بدوش، آمده از ﺸﺖ کوههای ﺑﻠﻨﺪ ،ﺻﺪﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻗﻠﺒﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﻨﻔﺮﺵ خیابان میکوبد . و ناگه ،ﺳﻮﺕ ﻣگریزد از ان میان.  –دست کوچک پسربچه ﺍﺯ ﻣﺎﻥ دست لرزان مادرش ‌ﺑﻪ ﺳﻮ ﺑ ﺍﻧﺘﻬﺎﺗﺮﻦ دریای اندوه و ماتمکده‌ی دنیا ، غرق میشود گهگاه. 

انتهای کوچه‌ی میهن ، درون خانه‌ی غمها، دخترک خوش قلب و تنها ، (نیلیا) در رویای شبانه اش ، سرگرم تخیل و خیال پردازی میشود ، و خودش را سوار بر اسبی سفید و بالدار میبیند که در اوج آسمانها ،در همسایگی لک‌لک ها، بروی ابرهای سفید، خانه ای از جنس عشق ساخته. او از شوق بافتن یک رویای جدید و نو ، شتابزده و عجولانه ، موهایش را با روبانی صورتی، قبل از خواب میبندد و اینبار سراغ اسب تک شاخ و سفیدش نمیرود ، بلکه  اسب خیالی اش را تیره رنگ با باله‍ای سفید و روشن تصور میکند، -و بی مقدمه سرش را ناگهان از روی بالش ، بلند میکند و روبه مادربزرگش میگوید: مادرژون جونی ،پرستوها بلد هستن عاشق بشن ولی فایده نداره چون نمیتونن با من تا روی ابرا پرواز کنن. درضمن خیلی کوچولو هستند. و نمیشه بغلشون کرد.  لک لک ها تا بالای ابرهای سفید پرواز میکنند ، اما بلد نیستن عاشق بشن. حالا من چیکار کنم ؟ میشه منو راهنمایی کنید؟    م-ب؛ خب »قو هم میتونه تا ابرها پرواز کنه و هم بهترین عشق دنیا ، عشقی از جنس قو هستش. و هم میتونی بغلشون کنی.    نیلیا: وااای عالیه ، مرسی مادرژونی ، شبت رنگی و خوش .    ®(نیلیا چشمانش را میبندد و وارد دنیای خیال میشود ، او در رویا ، در غیاب شهریار ، بهترین و تنها شاعر آن لحظات درون کوچه‌ی بن بست میشود ، عزمش را جذب میکند تا  در وصف عشقش به داوود ، برای پرندگان عاشق بروی ابری سفید ، شعر میگوید، اما . براستی که شعر سرودن کار دشواری‌ست . ناگه نیلیا به یاد صدای زیبای مجری خانمی می‌افتد که شبها ، قصه‌ی راه شب رغ درون رادیو اجرا میکند. . اصلا از خیر شاعر شدن میگذرد و در نهایت امر ، با کلی ارفاق و ترفیع ، در نقش راوی و گوینده ی دکلمه‌ای آبکی و هپَلی ظاهر میشود ، سُلفه‌ای میکند ، گویی مانند یک گوینده‌ی خوش صدا و معروف ، قصد خواندن مطلب مهمی را دارد. نیلیا چنان حس عمیقی درون رویای خویش گرفته که محال است کمتر از متن آغاز سال نو و یا متن مهم اعلام حکومت نظامی را ، درون رادیو برای قرائت بپذیرد.  او بادی به قبقب می‌اندازد ، سُلفه‌ی خشکی میکند ، با کمی تمرکز و مکث ، خشکیِ لبانش را تَر میکند درون خیالش ، کارگردان و مدیر ضبط استودیو، با انگشت شصت، به وی علامت میدهند ، در دلش مع و سروتَه میشمارَد♪سه ٬٫ دو ٬٫ یک أکشِن ♪~ﻏﻤﺖ ﺩﺭ ﺳﻨﻪﺀ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺮﺩﻩ اﺳﺖ، _ﻓﺮﺍﻗﺖ ﺧﺎﻧﻪی دل ﺭﺍ ﻭﺮﺍﻧﻪ ﺮﺩﻩ اﺳﺖ . ﺩﺭ ﺍﻦ ﻭﺮﺍﻧﻪﺀ ﺑ ﺑﺎﻡ ﻭ ﺑ ﺩﺭب، ﻧﺸنم من،  افسوس که تقدیر مرا از جسم و کالبد ، آزاد و جدا ﺮﺩﻩ اﺳﺖ. –نمیدانم چرا یک شبه از نگاهت محو و پنهان ﺷﺪﻩام من.  _هنوز غرق سوالم از شب وداع کودکی ، من ناخوش و بیمار گشته بودم اما ، آن شب ، مادرم بیخبر ، رفت از کنارم .  من هرگز  مزار مادرم را نیافته ام، افسوس.  از مادرجونم هرچه میپرسم ، سکوتی میکند ، بغض آلود . از نگاهش میشود خواند که چیزی را پنهان میکند از من.  من صبحها ، مخفیانه در جستجوی مزار مادرم ، یک به سنگهای سیاه و سفید قبرها را قدم ن ، مرور میکنم. ﻧﻤﺪﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﻣﺪﺍﻧﻢ در مفهوم زمآن و مکان گُم گشته ام. و از درک آن عاجزم. شاید ﺩﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ . گاه خاطراتی در ذهنم تداعی میشود که جرأت مرورش را ندارم و از باورشان گریزانم. من دریاد دارم به روشنی ، غروب یک روز ابری ، م ، بر سنگ مزار سفیدی گل پر پر کرده بودم، و عکس شیرین و مهربان مادرژون را بر سنگ ایستاده اش در ذهن دارم. نمیدانم چرا مادرم مرا گمراه و فریب داده بود. حتی نمیدانم هم اکنون نیز چرا از من گریزان و فراری ست ، سالیان بسیاری ست در غیبتی تکراری، خودش را پنهان کرده از من.   و داوود ، تنها یادگار باقیمانده از خاطرات خوش کودکی هستی برایم. . و نمیدانی که ﺩﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻣ ﺧﻮﺍﻫمت ﺎﺵ ﻣ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﻓﺎﺭ ،ﺎﺭﻩ ﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺎﺩ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺍﺭ ﺎ ﻧﻪ! -ﺎﺵ ﻣ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﻣ ﺮﺩم- اﺯ وقتی ﻪ هجرت کردم از کؤچه ی کودکی ، از یادتو رفتم ، از چشم تو افتادم، -ﻏﺮﻭﺏ ﻪ ﻣ ﺷﻮﺩ ﻣﻦ ﻣ ﺷﻮﻡ ﻭﺁﻥ ﻨﺠﺮﻩ ﺍ ﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ٬٫ این سالها ،هردم، ﺁﻣﺪﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﺎﻩ ﻣ ﺮﺩ

ﻡ -ﻭﻗﺘ ﺑﺎﺯ ﺍﻦ ﻋﻘﺮﺑﻪ ﻫﺎ ، ﺳﺎﻋﺖ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ، ﻧﺎﻣﺪﻧﺖ ﻣ ﺩﻫﻨﺪ ﻏﺮﻭﺏ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﻡ ﺭﺍ ﻣ ﺮﺩ ، ﻭ ﺑﺎﺯ ﺍﺷ ﻫﺎ ﻣﻦ ﻣﺠﺎﻟ ﺑﺮﺍ ﺁﺯﺍﺩ ، ﻣ ﺎﺑﻨﺪ ، -ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻨﺎﻥ ﻣ ﺧﻮﺍﻧﻤﺖ ﺎﺵ ﺑﺮ ﻣ ﺸﺘ‌یم به کودکی، یاکه هم اکنون تو مرا   ﻣ ﺩﺪ. و می‌فهمیدی ﻪ ﻪ ، ﺩﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻣﺧﻮﺍﻫﻤﺖ.   (®نیلیا همچنان ، اسیر در چنگ بیداریست و دلش را نسپرده به دستان گرم خواب .  او در تصوراتش به مرز تخیل میرسد ، و از سرزمین تلخ حقایق خارج میشود و پا به دنیای تَوَهُماتی آشفته و دور از واقعیت میگذارد. به آرامی خودش را در بستر خواب ، جا میگذارد و چشمانش سنگین میشود و دلش را خواب می رُباید . او سوار بر اسب سیاه بالدارش میشود و پس از عبوری آبی‌رنگ از شش طبقه‌ی آسمان ، به طبقه‌ی هفتم میرسد. از اسبش پیاده میشود و نرم پای بر تن سفید ابرها میگذارد. و از عمق مه‌آلود و لابه‌لای ابرها ، مرغان سفید عاشق‌پیشه‌ای، دوبه، دو ، گروهی ضبدری به پیشواز و استقبالش می‌آیند . او پس از نوازش و لمس انان ، به راهش ادامه میدهد ، و حواسش به یک تابلوی مثلثی شکل بر تیرک چوبی در سمت راستش جلب میشود که ، برویش نوشته شده  ‚٬٫»رویای صادقه٬٫‚ . او افسوس میخورد زیرا در کودکیش هرگز فرصت رفتن به مدرسه ، را بدست نیاورد و زود مبتلا و دچار سرنوشت شد . و ناچار تسلیم تقدیری اجباری گشته و در ادامه مسیر زندگی اش به مادربزرگش سپرده شد. نیلیا با قدمهای ارام و با احتیاط پیش میرود با کنجکاوی دو سمتش را نگاه میکند ، و حصارهای کوتاه را چند ابر بالاتر در دو سمتش میبیند. او با خودش تصور میکند ، که کاش میشد روی رویا سبزه کاشت ,و یا کاش میشد روی ابرها خانه ساخت. او که اینک در آسمان هفتم است ، به بالای سرش نگاه میکند ، و شهر خیس و بارانی را قرینه‌ی ابرهای زیر پایش میبیند . و در تناقض و پارادوکسی غریب ،سردرگ

 دخترخاله 2.    رمان 2              novel2


   خاله اینا به جای دو روز یک هفته موندن و مقدمات عروسی من و سهره رو فراهم کردن.قرار شد یه صیغه محرمیت خونوادگی بینمون خونده بشه و عروسی بمونه اخر مرداد.

سهره هیچ حرفی نمی زد.حتی جواب بعله رو هم نداد و گفت : هرچی مامانو بابا بگن.

من جواب بعله رو از خودش می خواستم.

این یک هفته شرکت و تعطیل کردم و کارا رو سپردم به معاون شرکت و با هم رفتیم خرید با روشا و گاهی هم هم روشا هم سارنج.اما در تمام مدت همون سهره شیطون و پر حرف سکوت کرده بود . تو ماشین کنارم می نشست و اما نگاهش فقط به بیرون بود.

یعنی دوسم نداشت ؟ به اجبار من و می خواست ؟ برای خرید حلقه که وارد طلا فروشی شدیم.روشا و سارنج ازمون دور شدن و مشغول بررسی گردنبندا شدن.نگاهی به حلقه ها انداختم و با اشاره به یه حلقه که روش چهار پنج تا نگین بود کردم اما سهره بی توجه به فروشنده گفت : حلقه هایی که روش دوتا نگین داشت و لاو نوشته شده بود رو بده.

فروشنده هم اونا رو روی میز گذاشت و گفت :

اینا طرح جدیدن.

رو به من گفت : سلیقه همسرتون خیلی خوبه.

لبخندی زدم و گفتم : بله همینطوره.

می خواستم بگم خوش سلیقه هست که من و پسندیده اما باید کاری می کردم باهام راه بیاد.

سهره بدون اینکه حرفی بزنه حلقه ی من و جلوم گذاشت.

به جای حلقه خودم حلقه اون و برداشتم و دست چپش و به دست گرفتم.

سر بلند کرد و تو چشمام خیره شد.

لبخندی به روش زدم و حلقه رو تو انگشتش کردم.

نگاهی به جواهر فروش که به ما خیره شده بود انداخت و حلقم و برداشت انگشتر و تو دستش نگه داشت.دستم و جلوش گرفتم.در حالی که سعی می کرد دستش به دستم نخوره حلقه رو تو انگشتم فرو برد.

بعد از خرید همون حلقه ها و یه سرویس برای سهره از اونجا بیرون اومدیم.

سارنج و روشا جلوتر می رفتن.سهره با من هم قدم بود اما نگاهش به همه جا بود جز من.

یه پسر زیگول که به سهره چشم دوخته بود مستقیم به طرف سهره میومد.سهره هم بیخیال به مغازه ها چشم دوخته بود.

دستم و به بازوش حلقه کردم و به طرف خودم کشیدمش.

با تعجب به طرفم برگشت و نگام کرد.گفتم : چیزی می خوای بگیری ؟

با سر نه ای گفت و دوباره به اطراف چشم دوخت.

چرا این کار و می کرد.چرا سکوت کرده بود ؟ می خواست من بگم اشتباه کردم ؟

گرمای بدنش و احساس می کردم.

اما نمی تونستم از این نزدیک تر احساسش کنم.قرار بود زنم باشه اما نه به این شکل.من اینطور نمی خواستم.

یکدفعه خودش و بیشتر بهم نزدیک کرد.نگاهش کردم.سهره خودش و بهم چسبوند و سرش و به طرف شونم خم کرد.نگاهی به اطراف انداختم چند تا پسر بهش خیره شده بودن و یکی براش چشمک می زد.

چشم غره ای به پسرا رفتم و دستم ودورش حلقه کردم.اونم خودش و بیتشر بهم نزدیک کرد.کاش اون لحظه زمان متوقف می شد و من می تونستم برای همیشه تو این نزدیکی احساسش کنم.

بعد از خرید طلا رفتیم مغازه یکی از دوستانم می خواستیم لباس بخریم.درسته قرار بود مراسم خصوصی باشه و فقط خونواده های خودمون حضور داشته باشن اما مامان اینا پیشنهاد کردن من کت شلوار بخرم و سهره هم یه لباس شب بگیره.کت شلوار من و همون اول گرفته بودیم.وارد مغازه که شدیم نگاه دخترا روی لباسا می چرخید.

به سارنج و روشا هم پیشنهاد کردم یه لباس انتخاب کنم.

سارنج یه لباس پوست پیازی کوتاه و پر چین انتخاب کرد و روشا یه پیراهن ابی تیره بلند انتخاب کرد.

اما سهره هنوز میان لباسا می چرخید.

وسط لباسا به طرف یه پیراهن سرخ و شیک چشم دوخته بود.پیراهن دکلته بود و سنگ دوزی زیادی داشت.

مطمئن بودم نگاهش اون لباس و گرفته.از دوستم خواستم اون لباس و بده.

سهره با یه لبخند و نگاه تشکر امیز بهم خیره شد و بعد از گرفتن لباس به اتاق پرو رفت.

میون لباسا می چرخیدم و به لباسا چشم دوخته بودم.درسته خوشم نمی اومد سهره زیاد از این لباسا تو جمع بپوشه اما امشب فقط خودمون بودیم.تازه بابا هم بهش محرم میشد پس مشکلی نبود.

منتظر بودم صدام کنه اما خبری نشد.لحظاتی بعد دخترا به طرف اتاق پرو رفتن.صداشون میومد که با هم پچ پچ می کنن.به طرفشون می رفتم که روشا در و بست و گفت : شما نمی تونی ببینی.

ابروهام و بالا دادم : چرا ؟

-:تو هنوز نامحرمی.خوب نیست ببینیش.

چشم غره ای به روشا رفتم و گفتم : روشا خانم تلافی می کنما.

سارنج و روشا خندیدند.

مامان سالن بالا رو تزیین کرده بود.روشا و سارنجم به شوخی می گفتن : مامان و خاله تولد گرفتن.

رفتم تو اتاقم تا لباس بپوشم.

بابا و عمو کلی سر به سرم گذاشتن.از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.اما چیزی که ازارم می داد سکوت سهره بود.

اگه دوسم نداشت چرا قبول کرد ؟

روشا چند ضربه به در زد و گفت : بیا اقا داماد.مهمونا اومدن.

بابا بزرگ و عمو اینا اومده بودن.

مامان و خاله همون روز به بابا بزرگ خبر داده بودن ، اما بابابزرگ بخاطر بیماریش قول داده بود فقط امشب و بیاد.

وارد سالن شدم و به طرف بابا بزرگ رفتم و دستش و بوسیدم.اونم دستم و گرفت و سرم و بوسید

-: خوشبخت بشی پسرم.

-:ممنون اقاجون.

به طرف عمو رفتم.

عمو هم صورتم و بوسید و برام ارزوی خوشبختی کرد.

با رضا دست دادم و احوالپرسی کردم.زیر گوشم گفت : کلک نگفته بودی.

نیشخندی زدم و چیزی نگفتم .

زن عمو باهام دست داد و بهم تبریک گفت.

لیدا هم برام ارزوی خوشبختی کرد.

مامان و خاله هم خیلی خوشحال بودن و هر دوتا بوسیدنم.

اخر سر به طرف بابا و عمو که گوشه سالن ایستاده بودن و پچ پچ می کردن رفتم و گفتم : دارین غیبت می کنین ؟

بابا گوشم و گرفت و گفت : داری داماد میشی.خجالت بکش پسر.

خندیدم و خواستم دستش و ببوسم که دستش و کشید و گفت : مواظبش باش و خوشبختش کن.یادت نره من ریشم و گرو گذاشتم.

به طرف عمو رفتم و خواستم دست اونم ببوسم که صورتم و بوسید و گفت : مواظب دخترم باش.من اون و تو پر قو بزرگ کردم.نبینم اشکش و در بیاری.

-:قول می دم خوشبختش کنم.

-:ازت همین انتظار و دارم.

تو همین زمان روشا و سارنج دست و سوت ن از اتاق بیرون اومدن و پشت سرشون سهره اومد.

لیدا هم به جمع دخترا پیوست و با هم کل می کشیدن.

سهره به طرف بابابزرگ رفت .

اقا بزرگ بیشتر از همه مون سهره رو دوست داشت. همه این و خوب می دونستیم.

اقابزرگ سرش و بوسید.

سهره پیراهنی که خریده بودیم و پوشیده بود و روش یه چادر سفید سر کرده بود.

بابابزرگ صدام کرد و گفت : رایش بیا اینجا.

کنار سهره جلوی بابابزرگ ایستادم.

بابابزرگ دستم و گرفت و دست سهره رو تو دستم گذاشت و گفت : این گل سر سبد منه.میسپرمش دست تو.مواظبش باش.نبینم اشکش و در بیاری.نبینم اذیتش کنی.نبینم ناراحتش کرده باشیا.

با لودگی گفتم : کی جرات داره عزیزدردونه شما رو اذیت کنه.

اقابزرگ به شوخی سیلی ارومی به صورتم زد و گفت : داماد باید سنگین رنگین باشه.

و رو به سهره ادامه داد : مگه نه بابا ؟

سهره با صدای ارومی گفت : این همیشه دیوونه بوده.بار اولش نیست.

بابابزرگ خندیدو گفت :

راست میگه دخترم

-:دست شما درد نکنه اقاجون.داشتیم ؟

-: دخترم همین اول کار گربه رو دم حجله بکش.یادت نره ها.

سهره با شیطنت گفت : پاش و له کنم یا گوشش و بکشم ؟

بابابزرگ اینبار با صدای بلندتری خندید که صدای مامان اینا در اومد.

-:اقاجون بگین ما هم بخندیم.

-:دارم با نوه هام اختلات می کنم.کسی حرفی داره ؟

بابا گفت : شما راحت باشین اقاجون.

اقاجون بازم صورت هر دومون و بوسید و گفت : مبارکتون باشه.خوشبخت بشین.

سهره با همه احوالپرسی کرد و روی یکی از صندلیا نشست.

اقا جون به دوتا صندلی که کنارش خالی بود اشاره کرد و گفت : عجب عروس و داماد بی جنبه ای داریم پاشین بیاین اینجا بشینین ببینم.

هر دوتا بلند شدیم و به طرف صندلیا رفتیم.کنار هم نشستیم.

دستای سهره با اون لاکای سرخش خیلی شیک شده بود.

دلم می خواست دستش و بگیرم.اما در سکوت به زمین چشم دوختم.

دلم می خواست صورتش و ببینم.اما یکمی از صورتش زیر چادر پنهون شده بود.

اقاجون صیغه محرمیت و خوند و مهریه سهره برابر تاریخ تولدش تعیین شد.این پیشنهاد خودم بود.قرار بود نصف شرکتم به نامش بکنم.اینطوری می خواستم بفهمه چقدر دوسش دارم.

ساعت نزدیکای 1 بود که عمو اینا عزم رفتن کردن.تازه متوجه شدم خبری از لیلا نیست.اما بیخیال برام اهمیتی نداشت.

با رفتن عمو و خانوادش اقاجون گفت : خوب بچه ها حالا هرکی می خواد برقصه بیاد وسط.

رو به روشا و سارنج گفت : مگه عروسی خواهر و برادرتون نیست بیاین وسط ببینم.

روشا با خوشحالی سراغ ضبط رفت و روشنش کرد و با سارنج شروع کردن به رقصیدن.

مامان و خاله هم تو مدت کوتاهی به جمع اونا پیوستن و بابا و عمو به همراه اقاجون تشویقشون می کردن.

اقاجون با صدای بلند که ما بشنویم گفت : شما نمی خواین برقصین ؟

نگاهی به سهره که هنوز چادر سرش بود انداختم.

می خواستم زودتر اون چادر و از سرش باز کنه تا توی اون لباس ببینمش.

مامان و خاله به طرفم اومدن و دستم و گرفتن و کشیدن وسط.

شروع کردیم به رقصیدن با مامان اینا.

روشا به طرفم اومد و گفت : نمی خوای از سهره هم دعوت کنی ؟

من که از خدامه.به سرعت به طرف سهره رفتم و دستم و در برابرش گرفتم.

سر بلند کرد .

چشمای درشتش با اون ارایش زیباتر و دوست داشتنی تر شده بود.

گونه های سرخش با اون لبای خوش رنگی که با رژ لب صورتی تیره سرخ و دلفریب به نظر میومدن.

یاداون شبی که بوسیدمش افتادم.از این به بعد قرار بود این اتفاق تکرار بشه.سهره مال من بود.نه مال کس دیگه ای.

دستش و بلند کرد و دستم و گرفتبا خوشحالی دستش و مجکم تو دست فشردم.

مامان و خاله چادر و از سرش باز کردن و سهره ای که همیشه با لباس پوشیده در برابرم ظاهر می شد حال با اون پیراهن سرخ در برابرم بود.

سهره لاغر و قد بلند بود.

اندامش مثل مانکن ها بود .

با صدای اهنگ به خودم اومدم و شروع کردیم به رقصیدن.در تمام مدت چشمم فقط به سهره بود و چیزی از اطرافم نفهمیدم.

اقاجون بلند شد و گفت : دیر وقته دیگه.جمع کنین من خوابم میاد.بابا و عمو از خدا خواسته بلند شدن و گفتن : ما هم میریم بخوابیم.

با رفتن بابا و عمو به اتاق بالا و اقاجون به اتاقی که همیشه در زمان حضورش تو خونه ما اونجا حضور داشت ضبط خاموش شد و مامان و خاله با خستگی خودشون و روی مبل انداختن.

مامان رو به روشا گفت : بیا برو چند تا لیوان اب خنک بیار بخوریم.

روشا با سارنج به اشپزخونه رفتن.

سهره روی یکی از مبلا نشست و به حرفهای مامان و خاله گوش سپرد.چند باری نگاهش کردم.

با اشاره سعی کردم باهاش حرف بزنم.دوبار دید و بیخیال چشم چرخوند.انگار داشتم با در و دیوار حرف می زدم.

روشا لیوان اب و جلوم گرفت و گفت : تو نمی خوری ؟

سهره بلند شد.لیوان و از دست روشا گرفت و گفت : اون که کاری نکرده خسته بشه.

یک نفس همه ی اب توی لیوان و سر کشید و گفت : مرسی خیلی تشنم بود.

لبخندی زدم و گفتم : نوش جون.

روشا لیوان و می گرفت که زودتر گرفتم و به طرف پارچ اب رفتم.

روشا با خنده گفت : ببینین رایش چیکار می کنه.

سهره پرید و دستش و روی دهان روشا گذاشت و مانع حرف زدنش شد.

 

********************************************

 

تا اخر شب هر کاری کردم نتونستم سهره رو تنها گیر بیارم.

امشب حتی چایی هم نخورد.داشتم از تشنگی می مردم.

بلند شدم و به طرف اشپزخونه رفتم.

لیوان اب و پر کردم و به یخچال تکیه داده بودم که احساس کردم کسی وارد اشپزخونه شد.

با دیدن سهره تو اون بلوز و شلوار سبز گه خواستنی ترش کرده بود .

گفتم : توام تشنه اته؟

احساس کردم ترسید

-:تو اینجا چیکار می کنی؟

-:ببخشید ترسوندمت.

-:مهم نیست.

-:اما برای من مهمه .متاسفم.بخاطر من امشب چای نخوردی ؟

-:خودت و خیلی بالا گرفتی.کی هستی که بخاطر تو برنامم و بهم بزنم ؟

تو تاریکی بهش خیره شدم :پس چرا امشب چای نخوردی ؟

-:اب زیاد خورده بودم.

با شیطنت گفتم : اره دیگه وقتی لیوان اب و اونطور سر می کشی باید تشنه نباشی.

-:به تو ربطی نداره.ابه.مال تو که نبود.

-:اما فکر کنم اون لیوان متعلق به من بود.

-:کی سند زدی ؟

-:چند روز پیش.

-:پس قرارداد بیار.

از اشپزخونه بیرون رفت.اینم از اولین شب ازدواج ماعجب ازدواجی.کجا اشتباه کردم ؟

چرا باهام اینطوری رفتار می کنه ؟

 

خسته تر از اونی بودم که بتونم بیشتر از این ادامه بدم.بی توجهی های سهره از یک طرف و کارای شرکت از طرف دیگه.همش اعصابم و بهم ریخته بود.

می خواستم برم بگم این چه وضعشه سهره ؟ ما 15 روز دیگه ازدواج می کنیم و تو حتی یه بارم به من نزدیک نشدی.

منم مردم.دلم می خواد حالا که ازدواج کردم با همسرم باشم.ببوسمش.لمسش کنم اما اون ازم دوری می کرد.

نمی تونستم چیزی به کسی بگم.در سکوت می سوختم و می ساختم.در این مدت فقط دوبار با هم شام رفتیم بیرون که هر وقت ازش پرسیدم چرا اینطور رفتار می کنی سکوت کرد و تو چشمام خیره شد.

سهره داشت من و به مرز جنون می رسوند.

وارد خونه که شدم.بازم بساط مهمونی برپا بود.

می خواستم بدونم این فامیل ما جایی جز خونه ما نداشتن هر روز تو خونه ما ولو بودن ؟

قبل از اینکه برم داخل برگشتم و ماشین و توی پارکینگ گذاشتم و وارد خونه شدم.

کفشام که همیشه جلوی در ولو بود و صدای مامان و در می اورد و توی جا کفشی گذاشتم و به صداها گوش سپردم.همه بالا بودن.اروم از پله ها پایین رفتم.

در و اروم باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم.خبری نبود.اروم وارد شدم و در و بستم.

صدای اهنگ ارومی از اتاق روشا میومد.با تعجب به طرف اتاقش رفتم.

در نیمه باز بود.

در و اروم باز کردم و قامت سهره که مشغول شونه زدن موهاش بود جلوم پدیدار شد.به طرفش رفتم و پشتش ایستادم.

موهاش و که از صورتش کنار زد.

قامتم توی اینه پدیدار شد.

پیراهن مشکی بلندی به تن داشت.دستام و دورش حلقه کردم و به خودم فشردمش.

تو اینه نگاهم کرد.

-:خیلی خوشکل شدی.

حرفی نزد.

-:سهره نمی خوای تمومش کنی ؟

چرا باور نمی کنی دوست دارم ؟ چرا باور نداری عاشقتم ؟ من می خوام مثل همیشه شاد باشی.بخندی صدات توی خونه بپیچه.

سرش و پایین انداخت.

با دستم چونش و بالا اوردم و گفتم : سهره حرف بزن.نابودم نکن.

عاشقتم بدون تو می میرم.

سهره خواهش می کنم.

-:من اونی که تو می خوای نیستم.

هنگ کردم.با تعجب از اینه بهش چشم دوختم.منظورش چی بود ؟

-:یعنی نمی خوایم ؟ دوسم نداری ؟ ازم متنفری ؟ چرا ؟ بهم بگو.

بازم سکوت کرد.

-:کس دیگه ای رو می خوای ؟

-:من هیچکس و نمی خوام.

-:پس چرا سهره ؟ کم مونده بود اشکام سرازیر بشه.

-:چرا سهره ؟

سرش و پایین انداخت.

-:تنهام نزار سهره.می میرم.

فقط تونستم بازوهاش و بگیرم و به طرف خودم برش گردونم.

سهره بمون.سهره اشتباه کردم.سهره می دونم اونطور که تو می خوای نیستم.من خیلی فرق می کنم اما عاشقتم.عوض میشم.تغییر می کنم.همونطور که تو بخوای میشم اما .

فقط بوسیدمش.در سکوت همراهیم کرد و چیزی نگفت.

در تمام مدت دستاش و سپر میون خودش و من کرده بود .

دستاش و گرفتم و به طرف دیوار بردم.همیشه حسرت چشیدن این لبارو داشتم.اما حالا با داشتنش از بودن باهاش محروم بودم.

بلندش کردم و روی تخت گذاشتم.موهاش تو صورتم پخش شد.

نفساش و احساس می کردم.به صورتم یم خورد و به وجدم می اورد.اما دریغ از یک حرکت از سهره.

کنارش دراز کشیدم.

سرش و روی سینم گذاشتم و موهاش و بوسیدم.

من بدون سهره حتی تصورشم از مرگ برام سخت تر بود

می خواست بلند بشه که دستش و کشیدم و دوباره افتاد تو اغوشم.موهاش روی صورتم پخش شد.

با شوق بوییدمشون و سرش و بوسیدم.

-:سهره.باورم کن.

فقط تونستم همین و بگم.

سر که بلند کرد.اشک تو چشماش حلقه زده بود.

بلند شدم و اونم بلند کردم : چی شده خانمم ؟

-:رایش نمی خوام.من نمی خوام اینطور زندگی کنم.

-:من و دوست نداری؟

سکوت کرد

-:بهم بگو سهره.هرچی هست بهم بگو.به من نگی به کی می خوای بگی ؟ بهم بگو سهره بهم اعتماد کن.

دستاش و بلند کرد و با مشت تو سینه ام کوبید و گفت : لعنتی همیشه بهت اعتماد داشتم.دوست داشتم.همیشه تو رویاهام تو تنها کسی بودی که می خواستم.

تو دلم جشن به پا کردم.سهره دوسم داشت.عاشقم بود.این بهترین لحظه زندگیم بوددلم می خواست هرچقدر تو توانم هست محکم بغلش کنم.

صورتش و میون دستام گرفتم.

تو چشماش خیره شدم و می خواستم لباش و که رژش روی صورتش پخش شده بود و ببوسم . صورتم و به صورتش نزدیک می کردم . درست زمانی که یک میلی بینمون فاصله بود گفت : اما.

با این حرفش عقب کشیدم.اما و چی ؟

-:اما

-:اما من نمی خوام زنت باشم.

چیزی تو وجودم فریاد کشید چرا ؟

اما خودم شکستم.از درون شکستم.با صورتی که می دونستم ناراحت نشون میده و با کمترین صدایی که از خودم سراغ داشتم گفتم : چرا ؟

-:چون من ازادم.ازاد بودم.ازاد زندگی کردم.تو از اینکه من ارایش کنم بدت میاد.اما من عاشق اینکارم.تو از اینکه شیطونی کنم خوشت نمیاد.اما من دوست دارم شیطون باشم.می خوام زندگی کنم. می خوام بچگی کنم.می خوام از زمان جوونیم لذت ببرم.من دوست دارم رایش اما اینا رو هم دوست دارم.من عاشقتم اما اینا رو هم می خوام.

تو از روی خودخواهی اومدی سراغ منمن همیشه به حرفات عمل می کردم.می دونم غرغر می کردم اما هر چی می خواستی برات فراهم می کردممن در همه حال باهات کنار میومدم.تا حالا کسی رو سر من فریاد نزده اما تو چندین بار این کار و کردیاگه حرفی نزدم بخاطر این بود که پسر خالم بودی.بزرگتر بودی. احترامت واجب بود اما دیگه تموم شد.از این به بعد سکوت نمی کنم.از این به بعد جلوت می ایستم و منم فریاد می زنم

در برابر دستوات می ایستم.در برابرت نا فرمانی می کنم.اما با این همه دوست دارم نمی خوام جلوت بایستم و فریاد بزنم.نمی خوام احترام عشقم از بین بره.نمی خوام کسی که وجودش تو قلبمه بشکنه

تو خودخواهی رایش.خودخواهتر از اونی که بتونی با من بسازی

تو عوض نشدی رایشتو هنوزم لوس و پسر دردونه خاله ای

من همچین همسری نمی خوام.من همچین همسر زندگی نمی خوامممم.

من کسی رو می خوام باهام مهربون باشه.من کسی رو می خوام که یاور زندگیم باشهمن کسی رو می خوام بهش تکیه کنم.

داد و فریادش برای بیرون از خونه باشه.توی خونه مطیع و مهربون باشه.

پدر خوبی باشه.همسر وفاداری باشه.

تو از همه لحاظ کاملی هر دختری ارزو داره با تو ازدواج کنه اما اون من نیستم . ازادی که من می خوام تو نداری.ارامشی که من می خوام تو نمی تونی بهم بدی.

من می خوام مرد زندگیم با لطافت باشه.اما نه برای همه.فقط برای من

حرفایی که می زد کاملا درست بود.من همچین ادمی بودم . توقعاتی که اون ازم انتظار داشت و نداشتم.

من ضعیف بودم و می خواستم خودم و پشت یه چهره خشن پنهون کنم.

اما سهره از من یه ادم واقعی می خواستمی تونستم باشم یا نه ؟

سهره بلند شد و به طرف در می رفت که به سرعت بلند شدم.خودم و به در تکیه دادم و جلوش ایستادم.

در با صدای بلند بسته شد.

-:عوض میشم.قول میدم.تنهام نزار.کمکم کن تغییر کنم.کمکم کن همونی که تو می خوای باشم.تمام تلاشم و می کنم.این عشق توئه که بهم نیرو میده.پس کمکم کن.

تو چشمام خیره شد.احساس کردم می خواد حقیقت حرفام و درک کنه.

پاهاش و بلند کرد و لباش و روی لبام گذاشت.

این فوق العاده بود همونی که اصلا انتظار نداشتم.

سهره من و بخشید.کمکم می کنه.

صداش توی گوشم پیچید : رایش روزی که اشتباه کنی فرصتی برای جبران نخواهی داشت.اون روز اگه بدون حضور تو بمیرم.

اگه زندگیمون بخاطر بچه پیوند بیشتری خورده باشه.ترکت می کنم.غرورم و نشکن.از اعتمادم سوء استفاده نکن.

اگه یک بار فقط یک بار اشتباه کنی راه برگشتی وجود نداره.مطمئن باش همیشه حواسم بهت خواهد بود.

 

 

پایان

 


 دخترخاله 1     رمان  


 با خستگی پشت میزم نشسته بودم و درگیر پروژه جدید بودم.اصلا حال خوشی نداشتم.دلتنگ بودم.دوماهی میشد ندیده بودمش و این اذیتم می کرد.راست می گنا بسوزد پدر عاشقی.حالا این ماجرای من بود.

دلم می خواست برم ببینمش اما هم کارای شرکت زیاد بود و هم نمی دونستم با چه زبونی باید برم سراغش.

با زنگ تلفن نگاهم و از کاغذای روی میز گرفتم و گوشی و برداشتم

صدای مامان تو گوشی پیچید : سلام رایش مادر خوبی؟

-:سلام مامان.شما خوبین ؟

-:اره مادر خسته نباشی.

-:سلامت باشی.تنهایی ؟

-:نه مادر روشا امروز دانشگاه نرفت.پدرتم بیرونه.

-:مراسم کی شروع میشه ؟

مامان هر سال این موقع مراسم انعام برگزار می کرد.

-:ساعت 4 شروع میشه.رایش جان مادر امشب زود بیا مهمون داریم.

مهمون.لعنتی اصلا حوصلش و نداشتم.

-:عمو اینا میان ؟

-: فکر نکنم برای شام بمونن.خالت اینا دارن میان.

انگار برق 220بهم وصل شد.نه بیشتر یه لبخند گنده نشست رو لبام.یه انرژی بهم دادن.

در حالی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم گفتم : چشم مامان ساعت 7خونه ام.چیزی لازم داری بگیرم بیارم.

-:نه مادر.منتظرتم.

-:به روی چشم.

-:برو مادر به کارت برس.

-:چشم.خداحافظ.

بعد از قطع گوشی با لبخند رفتم تو رویا.صورتش جلوی چشمم قوت گرفت.

صورت برنزش , موهای مشکی خوش حالتش.همیشه پیش من شال می بست اما چند باری غافلگیرش کرده بودم. موهای بلندی داشت که تا زانو هاش می رسید.چشمای درشت مشکیش.

بینی خوش فرمی نداشت اما لبای کوچیکش خیلی زیبا بود.بینیشم به صورتش می اومد.

از اینکه ارایش کنه خوشم نمی اومد دلم می خواست فقط برای من ارایش کنه.یعنی اونم من و دوست داشت ؟

وقتی به اون لبای کوچیکش رژ لب براق صورتی می زد خیلی به چشم می خورد.

 

ماشین و جلوی خونه پارک کردم و وارد خونه شدم.

صدای حرف زدنش توی خونه پیچیده بود.همیشه وقتی میومد شور و نشاط با خودش می اورد.با صدا می خندید و شیطونی می کرد.منم عاشق همین شیطونیاش بودم.

وارد خونه شدم و سلام کردم.به طرف بابا و عمو رفتم و با هر دو دست دادم.

بعد هم به طرف خاله چرخیدم و باهم رو بوسی کردیم.

با مامان هم رو بوسی کردم.خیلی وقت بود حال و حوصله کسی رو نداشتم.

نگاهم بهش افتاد.بلوز و شلوار نارنجی به تن داشت که خیلی بهش میومد.یه شال سفیدم به سر بسته بود.

سر که بلند کرد به سرعت چشم چرخوندم و به طرف سارنج رفتم.

سارنج یه بلوز و شلوار صورتی به تن داشت و روسری مشکی هم به سرش بسته بود.روی اونا هم خطای صورتی وجود داشت.

باهاش دست دادم و حالش و پرسیدم-: چطوری سارنج ؟

-:خوبم پسر خاله.

روشا از اتاق بیرون اومد و سلام کرد.

به طرف روشا که کنار سهره وایستاده بود چرخیدم و سلام کردم.       

براری رمان مجازی کلیک کنید

با سر به سهره هم سلام کردم : احوال سهره خانم.

لبخندی زد و گفت : سلام.

بازم مثل همیشه ارایش کرده بود.دلم می خواست همین الان بگم سهره عاشقتم.اما به طرف روشا برگشتم : چطوری روشا.

-:خوبم.برو لباس عوض کن بیا.چای می خوری ؟

-:اره دستت درد نکنه.نری بشینی به حرف زدن یادت بره چایی بدیا اشاره ای به سهره کردم.

همه خندیدند و بابا گفت : رایش سر به سرشون نزار.

چشمکی به بابا و عمو زدم و وارد اتاقم شدم.

امروز خوشکل شده بود.همیشه شال سفید که به سر می کرد صورتش نورانی تر میشد.

خدایا کمکم کن.

ز اتاق که بیرون اومدم نگاهی به اشپزخونه انداختم.سهره و روشا با هم حرف می زدن.وارد اشپزخونه شدم .

-:روشا باز که داری حرف می زنی.بیا برو به کارت برس.کلی کار داریم واسه فردا.

سهره چپ چپ نگام کرد و گفت : روشا به کارت برس درد این از تنهایی خودشه.

راست می گفت از اینکه با روشا حرف می زد می سوختم اما لبخندی زدم : اشتباه می کنی.اخه عین این پیره وقتی می شینین به حرف زدن از کاراتون می مونین.در ضمن نمی خوام این همه با هم غیبت کنین به نفع خودتونه.

چشم غره ای بهم رفت و گفت : گناهش پای ماست پسر خاله.شما الکی حرص نخور.

روشا فنجان چای و دستم داد و گفت : بیا برو تو کاریت نباشه.

لیوان و گرفتم و در حالی که بیرون می رفتم گفتم : در کل بخاطر خودتون میگم.بالاخره باید نهی از منکر و امر به معروف کنم یا نه.

به سرعت از اشپزخونه بیرون اومدم.مستقیم رفتم و روی مبلی که کنار ستون قرار داشت و مخصوص خودم بود نشستم.

مامان و خاله مشغول حرف زدن بودن.

بابا و عمو هم مثلا داشتن تلویزیون می دیدن اما راجع به مسائل ی مملکت بحث می کردن.

کنترل و از روی میز کش رفتم و رفتم سمت ترکیه.می خواستم اونجا رو کشف کنم.عاشق خواننده های ترکیه بودم.

یه جورایی هم برای جلب توجه سهره بود.اون عاشق اهنگای ترکیه بود اما معنیش و نمی دونست و برای اینکه براش معنی کنم میومد سراغم.

منم با جون و دل معنی می کردم.

داشتم کانالای تی وی رو عوض می کردم که نگاهم به طرف سهره کشیده شد که داشت به طرف اتاق می رفت.

لبخندی زدم.در همین حین سارنج گفت : اخه شما اگه از ت سر در میارین ت خانواده های خودتون و کنترل کنین چیکار به مملکت دارین ؟

همه خندیدن.سارنج 15 سال داشت و 2 سال از سهره کوچیکتر بود.بر عکس سهره که شیطون بود سارنج اروم بود. زیاد حرف نمی زد اما وقتی حرف می زد به جا و منطقی بود.شباهتی به سهره نداشت سارنج درست شبیه هانیه توسلی بود.البته مامان و خاله می گفتن درست شبیه منه.اما من مطمئن بودم شبیه هانیه توسلیه.

بابا هم به شوخی می گفت : سارنج شبیه هانیه توسلیه و توام شبیه اون پس تو نوع پسرونه هانیه توسلی هستی.

از حق نگذریم راست می گفت.

با زنگ در از جا پریدم و به طرف ایفون رفتم.

صدای عمو که توی گوشی پیچید هنگ کردم.اینا برای چی اومدن ؟ لعنت بر هر چی مزاحمه.

مامان پرسید : کیه رایش ؟

-:عمو اینا.

روشا اشاره کرد : در و باز کن.

در و باز کردم.در عرض چند ثانیه سالن خالی شد.بابا و عمو برای عوض کردن لباس وارد اتاق پایین شدن.

اخه ما و خاله اینا خیلی صمیمی بودیم و تنها کسایی بودن که وقتی میومدن خونه ما همه راحت بودیم.انگار یه خونواده بودیم و هر جا می رفتیم با هم می رفتیم.

مامان و خاله با دخترا رفتن تو اتاق روشا و منم چپیدم تو اتاق خودم.شلوارم و پوشیدم و تیشرتی طوسی که به تن داشتم و با یه پیراهن ابی عوض کردم.

در اتاق و که باز کردم سهره هم در اتاق روشا رو باز کرد.

لبخندی زدم.نگاهی بهم انداخت و گفت : پسر خاله یقه پیراهنت و درست کن.

ابروهام و بالا دادم.

-:یقه پیراهنم ؟

قبل از اینکه چیزی بگم به طرفم اومد و یقه پیراهنم و مرتب کرد.

بوی عطری که زده بود خیلی شبیه عطر من بود.

اره خودش بود.همون عطری که من می زدم بود.

از این عادتش خوشم نمی اومد همیشه عطرای مردونه میزد.تلخ و تند.

-:درست شد پسر خاله.

لبخندی زدم ویه تشکر خشک خالی .

صورتش و جمع کرد و با اخم به طرف اشپزخونه می رفت . یه مانتو سفید پوشیده بود و شلوار لی.

وارد سالن شدم و به طرف عمو و پسر عمو رفتم با اون احوال پرسی و رو بوسی کردم.

به طرف زن عمو رفتم و باهاش دست دادم و نگاهی هم به لیلا و لیدا انداختم و بدون اینکه بهشون نزدیک بشم سلام کردم و به سرعت ازشون دور شدم و به طرف جای همیشگیم رفتم و نشستم.

نگاهم و به صفحه تلویزیون دوختم.

با صدای رضا نگاهم و از تی وی گرفتم.اشاره کرد برم پیشش.

بلند شدم و به طرف رضا رفتم و کنارش نشستم.

-:چه خبرا ؟       چه خبرا؟  

-:خبری نیست.تو چیکار کردی ؟تونستی معافی بگیری ؟

-:نه.بابا.بابا راضی نمی شه.می گه باید بری.

-:راست میگه.

-:تو خودت نرفتی سربازی نمی فهمی بابای تو که مثل بابای من نیست.

-:اما بری به نفعته.

در همین زمان سهره با سینی چای وارد شد.نگاهش کردم و گفتم : مرد میشی.

رضا چیزی نگفت.نگاهش کردم.به سهره حیره شده بود.ای خاک تو سرت.داره جهار چشمی می خورتش.پسره عوضی.

به سرعت بلند شدم و به طرف سهره رفتم و سینی و ازش گرفتم : من می برم.

با لبخند تو چشمام خیره شد و گفت : مرسی.


   ر 

شین وبلاگ رمان

نگاه رضا از روی سهره دور نمیشد . این ازارم می داد.

با چیده شدن میز شام همه به طرف میز رفتیم.

نگاهی به میز انداختم.

بابا و عمو و شوهر خاله کنار هم نشستن و رضا هم سمت چپ عمو نشست. بقیه هم کنار هم نشستن.سه تا صندلی کنار هم خالی موند.روشا و سهره تو اشپزخونه بودن.

زود کنار رضا روی یکی از اون سه صندلی نشستم . سارنج سمت دیگه بود.مطمئن بودم روشا بین سارنج و سهره می شینه .

حدسم درست بود سهره کنارم نشست.برای خودم که غذا می کشیدم برای سهره هم کشیدم.لبخندی زد و تشکر کرد.به یه لبخند شیرین مهمونش کردم.

سر که بلند کردم نگاههم به لیلا که به ما خیره شده بود افتاد.داشت با چشماش ما رو می خورد.با حرص سرم و به زیر انداختم و مشغول خوردن شدم.

از بین حرفهای داستان به گذشته ها و بچگیا و شیرین زبونیای ما کشیده شد.مامان با ذوق و شوق فراوان از بچگیای سهره می گفت.

-:یادش بخیر هر وقت گریه می کرد باید براش بستنی می خریدی.

با این حرف مامان خندیدم.

خاله چشمکی زد و گفت : خودت و دست کم گرفتی ؟ بستنیا رو که تو می خریدی.

مامان ادامه داد : مهر که شروع شد از همون روز اول ظهر شد این نیومد خونه.دلم هزار راه رفت.اخه این بچه کجا رفته ؟

تو همین زمان خواهرم زنگ زد که نگران نباش رایش اینجاست.

نگو اقا بعد از مدرسه میره دیدن دختر خالش.ناهارم خونه خاله بخوره بعد بیاد خونه.

بعد از اون تا وقتی اینا برن قزوین همین شکلی بود.رایش برای ناهار نمیومد خونه.

همه خندیدن.نگاهم به طرف سهره کشیده شد.لبخندی بر لب داشت.نتونستم خودم و کنترل کنم و زدم زیر خنده.

بابا گفت : بله بایدم بخندی.دارن شاهکارای شما رو تعریف می کنن.

سهره خندید و گفت : عمو خود شما از اینکارا نکردین ؟

بابا نیشخندی زد : چرا عمو جون.اما نگیم بهتره.

بعد از شام دخترا مشغول جمع کردن میز شدن.اقایون و خانم ها هم به سالن رفتن.

رضا هم درست رو به روی اشپزخونه جای گرفت.

به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.حالا انرژی گرفته بودم.دلتنگیم از بین رفته بود.

تو همین حال بودم که کم کم خوابم گرفت.

با سر و صدایی که از سالن میومد چشم باز کردم.نگاهی به اطراف انداختم.بلند شدم ساعت نزدیک 12بود.

از اتاق بیرون رفتم.مامان و خاله تو سالن حرف می زدن

گفتم : رفتن ؟

مامان بلند شد :اره فدات شم مادر همه رفتن.

-:بابا اینا کجان ؟

-:رفتن بخوابن.

کنار خاله نشستم:احوال خاله خانم ؟

-:سلامتی.صحت خواب.خسته بودیا.

-:اره بابا.بیدارم می کردین.زشت شد رفتم خوابیدم.

مامان گفت : نه.بابات گفت خسته بودی.می دونن دیگه سرت خیلی شلوغه.

-:مامان چایی داری تشنم شد.

-:هنوز نه.اما سهره الان داشت اماده می کرد.یکم صبر کن اماده بشه.

اینم یه شباهت من و سهره بود که قبل از خواب چایی می خوردیم.

-:کجا رفتن ؟

مامان کنارم نشست : کیا ؟

-: دخترا دیگه.

حاله گفت : سارنج و روشا اتاق روشا هستن.

سهره هم رفت بالا الان میاد.

رفت بالا ؟ هی هی . چطوری پاشم برم بالا ؟ یکم می تونم باهاش حرف بزنم.

یکم این پا و اون پا کردم و بالاخره بلند شدم و رفتم اتاقم.لباسام و عوض کردم و حولم و برداشتم.

این بهترین بهونه بود.من عادت داشتم بالا برم حموم.طبقه پایین احساس خفگی می کردم.

مامان گفت : میری دوش بگیری ؟

-:اره برم یه دوش بگیرم.خستگیم رفع شه.

-:باشه.زود بیا.

به سرعت از پله ها بالا رفتم.

در و اروم باز کردم تا بابا و عمو بیدار نشن.

نگاهی به اتاق انداختم.سهره نبود.

یکدفعه نگاهم به سالن افتاد.توی تاریکی سالن.روی کاناپه نشسته بود.

چراغ و روشن کردم : اینجا چرا نشستی؟

-:هیچی.هیمنطوری.

-:مامان گفت چای دم کردی.

-:اره می خوری ؟

-:البته.یه دوش بگیرم میام.

-:باشه.پس من میرم پایین.

بلند شد.از کنارم که رد میشد.مغزم به کار افتاد.تا کی می خواستم خفه بشم ؟ تا کی می خواستم دوست داشتنم و پنهون کنم ؟

من عاشقش بودم.باید ساکت می موندم.دوسم داشت ؟ الان چیکار باید می کردم ؟

به خودم که اومدم سهره رفته بود و من همونطور وسط سالن ایستاده بودم.

نفس عمیقی کشیدم و به طرف حموم رفتم.

بازم سکوت.بازم غرور.بازم.

با لباس زیر دوش ایستادم و چشمام و بستم.

من دوسش داشتم.همیشه دوسش داشتم.بیش از اندازه می خواستمش.حتی بیشتر از خودم.

چشمام و باز کردم.نمی تونستم زمان با اون بودن و از دست بدم.سریع دوش گرفتم و بیرون رفتم.چراغا خاموش بود. از کمدم توی این طبقه لباس برداشتم و پوشیدم.

جلوی اینه ایستادم تا موهام و خشک کنم.

موهای من به قهوه ای مایل به سیاه می زد.

موهام و تقریبا با حوله خشک کردم.یه شلوار ورزشی ابی و تیشرت ابی پوشیدم و پایین رفتم.

مامان و خاله برای خواب به اتاق مامان رفته بودن.

تنها چراغ اتاق روشا و چراغ خوابای سالن روشن بود.

چند ضربه به در اتاق روشا زدم :بیام تو ؟

صدای فریاد سارنج بلند شد : نه.نیا.

خندیدم و گفتم : من اومدم.

صدای داد سارنج بلندتر شد.وارد اتاق شدم.

سارنج روی تخت کنار روشا نشسته بود و سهره روی زمین.

رو به سارنج گفتم : نمی خوای بخوابی ؟ دیر وقته بچه ها باید زود بخوابن.

-:هر وقت تو بخوابی منم می خوابم پسر خاله.

ماشاا.هیچ کدوم از زبون کم نمی اوردن

رو به سهره ادامه دادم : نمی خوای به ما یه چایی بدی ؟

سهره بلند شد و گفت : خودت دست داری می ریختی دیگه.

-:خدایا خدایا از دست بچه های این دوره زمونه.

سهره در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت : انگار خودت از ما نیستی.چند سال بزرگتری مگه ؟

-:سهره خانم من هشت سال از تو بزرگترم.همینم زیادیه.

سهره از اتاق بیرون رفته بود.

سارنج گفت : بابا دنیال کاراشه.تا شهریور می ره.

با تعجب پرسیدم : کی ؟

روشا گفت : مگه نمی دونی ؟ سهره داره میره فرانسه.

چی ؟ اینبار مثل برق گرفته ها شدم.سهره داره میره ؟ مگه به همین اسونیه ؟ داشت می رفت ؟ روشا انگار متوجه حالم شد.

-:رایش حالت خوبه ؟

-:اره.اره.خوبم.میرم چایی بخورم.

به طرف اشپزخونه رفتم.سهره بره چه غلطی بکنم ؟ سهره بره ؟ نباید بره. مگه می تونه بره ؟ پس من چی ؟

18 سال بخاطر اون زندگی کردم.بخاطر اون تلاش کردم.کار کردم درس خوندم همش بخاطر اون.تا اون و خوشبخت کنم.حالا می خواست بره ؟ با چه حقی می خواست بره هان ؟

من بدون اون می میرم.

نفهمیدم چطور جلوش ایستادم و تو تاریکی به چشماش زل زدم.

-:چیزی شده پسرخاله ؟

-:نگفته بودی می خوای بری ؟

لبخندی زد -: فکر می کردم می دونی.

-:کسی به من چیزی نگفته.

-:حالا مگه چی شده.هنوز دوماه وقت هست.

-:فقط دوماه ؟ چرا نگفتی ؟

-:چی باید می گفتم . پسر خاله من دارم میرم خارج از کشور.مگه می خواستی چیکار کنی ؟ فوقش می گی به سلامت دختر خاله.اونجا مواظب خودت باش.به هر کسی اعتماد نکن و از اینجور حرفا.

خواستم بگم می گفتم دوست دارم.نرو بخاطر من نرو.بخاطر عشقم نرو.تنهام نزار بدون تو می میرم.

اما بازم لال مونی گرفتم و نگاش کردم.

فنجانم و دستم داد و گفت : چاییت سرد میشه.

نگاهی به فنجان انداختم.همونطور که می خواستم پررنگ و داغ بود.

اما گفتم : این سرده.

فنجان و از دستم کشید و به طرف سماور رفت.

بهش خیره شدم.موهای بلندش از زیر شال بیرون زده بود.چشماش بخاطر کم خوابی یکم خمار بود و این زیباترش کرده بود.

فنجانش و برداشت و رو به روم نشست.بهش خیره شدم.دوماه ؟ چقدر زود ؟ بعد از دوماه اومده میگه می خوام برم.

مگه به این اسونیه ؟ من نمی زارم بری.اخه رایش تو جربزه داشتی زودتر از اینا اعتراف می کردی.خلی دیگه . اگه نبودی این مدت اعتراف می کردی اینطور تو هچل نمی افتادی.اره دیگه تقصیر خودته.خود کرده را تدبیر نیست.

با صدای سهره به خودم اومدم : پسر خاله بازی بیارم ؟

فنجان و به طرفش گرفتم : اگه بیاری ممنون می شم.

فنجان و که از دستم می گرفت.دستش خورد به دستم.یه لحظه نگام کرد.منم بهش لبخند زدم.دستاش داغ بود می تونستم دوری این دستا رو تحمل کنم ؟ می تونستم بدون احساس این دستا زندگی کنم ؟ نمی تونستم. دلم می خواست رو به روش بشیتنم و بگم سهره دوست دارم.بدون تو می میرماما نه جراتش و داشتم نه غرورم اجازه می داد.

سهره فنجان چای و جلوم گذاشت.

گفتم : میری درس بخونی ؟

-:اوهومم.کاره دیگه ای ندارم.

-:عمو چطور راضی شد ؟

-:با کلی زحمت راضیش کردم.

-:پس داری میری!!!

-:اره.

-:دلت برای اینجا تنگ نمی شه ؟

-:خیلی تنگ میشه.

-:برای بچگیامون.مادرت پدرت.سارنج.روشا.

-:چرا اما برای رسیدن به اهداف باید قوی بود.

-:مگه اینجا نمی تونی به اهدافت برسی ؟

-:نه.اینجا خیلی عقب تر از بقیه جاهاست.

-:ازت توقع همچین حرفی نداشتم.

-:وا.چرا پسر خاله ؟

-:سهره تصمیمت برای رفتن خیلی جدیه ؟

-:نمی دونم.گاهی دو دل میشم.از طرفی دوست دارم برم.از طرفی هم دلم می خواد بمونم

-:پس بمون اجباری برای رفتن نیست.

-:نمی تونم بمونم.دلیلی برای موندن ندارم.

باید می گفتم بخاطر من بمون.برای من بمون.اما زبونم لال شده بود و حرف نمی زد.

روشا بیرون اومد و گفت : چقدر می خورین پاشین بخوابین دیر وقته.

سهره چشمکی زد و گفت : تا حالا دیدی ما به این زودی بخوابیم ؟

حرفش و تایید کردم و گفتم : تو برو بخواب.

روشا سری به تاسف ت داد و گفت : من میرم بخوابم.شما هم پاشین بخوابین.سهره تو بیا بخواب این الان بیدار شده دیگه کجا می خواد بخوابه ؟ مثلا فردا می خواد بره سرکار.

-:کی گفته میرم سره کار ؟ فردا می خوام بمونم خونه و استراحت کنم.

روشا کنارمون نشست و گفت : چند بار به بابا گفتم براش شرکت باز نکن.این اگه رئیس بشه می خوره می خوابه گوش نکرد.

چشم غره ای به روشا رفتم : دستت درد نکنه.من که الان چند هفته هست جمعه ها هم کار کردم.باید گاهی استراحت کنم.

-:تو که کم نمیاری.

روشا بلند شد و به اتاقش رفت.

بلند شدم و در حالی که به طرف اشپزخونه می رفتم گفتم : بهتره فکر رفتن و از سرت بیرون کنی.اینجا خیلی پیزا داری.اونجا چی داری ؟ فقط برای درس خوندن می خوای بری.

سهره به دنبالم اومد.

فنجانم و توی ظرفشویی گذاشتم و گفتم : برای خودت می گم.

سهره مشغول شستن فنجان ها شد و در همان حال گفت : اولا تو هنوز یاد نگرفتی فنجونت و بشوری بزاری سر جاش ؟

دوما اونجا موفقیت در انتظارمه.

چطور بگم می خوام اون فنجون با دستای تو شسته بشه.

داشتم از پشپزخونه بیرون می رفتم که گفت : دستم درد نکنه بابت چایی.

-:یعنی بگم دستت درد نکنه.

-:اگه خستت می کنه نگو

-:حالا که گفتی دستت درد نکنه

برگشتم پشت سرش ایستادم.بوی عطرش ، نفساش.همه توی وجودم اتیش به پا می کرد.می خواستم الان بغلش کنم.

دستم و به طرف شونش بردم.می خواستم بگم دوست دارم سهره.اما با تی که خورد دستم و پس کشیدم و از اشپزخونه بیرون زدم.

جلوی تلویزیون روی کاناپه دراز کشیدم و کنترل و بدست گرفتم کانال ها رو عوض می کردم و اما با خودم درگیر بودم که صدای سهره بلند شد : بزار بمونه.

با تعجب سر بلند کردم و گفتم : چی ؟

-:بزن 26 تویلایت و می ده.

روی 26 توقف کردم و به صفحه تلویزیون دوختم و گفتم : این دیگه چیه نگاه می کنی ؟ مزخرفه.اینا رو نگاه می کنی.شب خوابای بد می بینی.

-:اشتباه گرفتی اقا.این توئی با دیدن فیلمای ترسناک شب تا صبح پیش مامانت می خوابی.

بله بله ؟

قبل از اینکه چیزی بگم ادامه داد : در ضمن این اصلا ترسناک نیست.می ترسی می تونی بری اتاقت بگیری بخوابی.

-:اول از همه من نشستم پای تی وی.

-:من ایمجا مهمونم باید احترامم و نگه داری.

-:برو بابا.

دیگه حرفی نزد.منم نگاهم و به تی وی دوختم.

چیزی از ماجرا سر در نمی اوردم پرسیدم : حالا ماجراش چیه ؟

-:این قسمت 1 هست.کلش 4تا کتابه.قسمت 5هم نصفه نوشته شده.چون وسطا لو رفته دیگه ننوشتن.

فیلماشم تا قسمت 4پارت 1 درست شده.پارت 2 هنوز نیومده بازار.انصافا فیلم خوبیه.

اشاره ای به تلویزیون کردم و گفتم : اینا همدیگر و دوست دارن ؟

-:اره اینا عاشق هم هستن.پسره خون اشامه.دختره تو مدرسه عاشقش شد.پسره هم از همون اول عاشق دختره شده بود.اولا دختره نمی دونست این خون اشامه اما الان فهمیده پسره خون اشامه.اما با این همه بازم دوسش داره.

-:دیوونه هست.از جونش سیر شده.

-:جالبش اینجاست پسره خون این دختر و بیشتر از هر خونه دیگه ای طالبه اما ون عاشق دختره هست جلوی خودش و می گیره.

-:اخرش چی میشه ؟

-:با هم ازدواج می کنن و صاحب یه دختر نیمه انسان نیمه خون اشام میشن.اخر داستانم پسره دختره رو تبدیل به خون اشام می کنه.

-:می خواد مثل خودش بشه ؟

-:خواسته دختره هست.عشقشون خیلی شیرینه.

-:جالبه.

-:اره من که خیلی دوست دارم این فیلم و

-:اگه ادامش به بازار نیومده از کجا میدونی ؟

-:من کتاباش و خوندم.

بلند شدم و به طرفش رفتم.کنارش نشستم و گفتم : سهره عشق اینا یه عشق واقعیه.

-:اره.مخصوصا قسمت دوم که پسره می زاره میره دختره مریض میشه.بعد پسره می فهمه دختره مرده میره خودش و بکشه.

-:اگه پسره اینقد رعاشقه چطور می تونه دوری عشقش و تحمل کنه ؟

به طرفم برگشت و گفت : تو نمی تونی دوری عشقت و تحمل کنی ؟

-:من بدون اون می میرم.

چشمکی زد و گفت : خوش به حال عشقت.

-:عشق من خوشبخت ترین دختر دنیاست.

-:نچایی پسر خاله.چه نوشابه ای هم برای خودش باز می کنه.

-:واقعیت و دارم می گم.

خندید و گفت : بسه پسر خاله جو گرفتت برو بخواب.الان کار دستمون میدی.

نگاهش و به صفحه تلویزیون دوخت.

به نیم رخش خیره شدم.

دیگه نمی تونستم.

نمی دونم یه لحظه چه حسی بهم دست داد اما دستش و گرفتم و به طرف خوددم برگردوندم.به چشماش خیره شدم.

داشت با تعجب نگاهم می کرد.تو چشماش چی بود ؟ دوسم داشت ؟ نمی تونستم تشخیص بدم.چشماش رنگ محبت و خشم داشت.

کدوم و باید باور می کردم ؟ خشمش یا محبتش و ؟

نگاهم از روی چشماش به طرف لباش کشیده شد.

لبام و روی لباش گذاشتم و دستم و دورش حلقه کردم.

دقایقی بعد زیر گوشش زمزمه کردم : دوست دارم.

حرکتی نمی کرد.دوست داشتم اونم جواب بوسه هام و بعده.اینبار که لباش و می بوسیدم اونم لبام و بوسید.

لحظاتی بعد ازم جدا شد و به طرف اتاق روشا رفت.در سکوت به رفتنش خیره شدم.و با لبخند دستم و روی لبام کشیدم.

من عاشق بودم.با صددای سارنج چشم باز کردم ، با لبخند نگام کرد و گفت : پسر خاله پاشو همه منتظرن.

نگاهی به ساعت انداختم یه ربع به نه بود.

با یاداوری دیشب لبخندی زدم و بلند شدم.

-:باشه.الان میام.

سارنج در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت : زود بیا.

بلند شدم و دست و صورتم و شستم.لباسام و عوض کردم و از اتاق بیرون زدم.

همه پشت میز نشسته بودن جز سهره.

رو به روی خاله نشستم و گفتم : سحر خیز شدین !!!

بابا با خنده گفت :همه سحر خیز بودن.شما دیر بیدار شدی.داری دست پیش می گیری ؟

لبخندی زدم و گفتم : سهره هنوز خوابه ؟

روشا گفت : دیشب نخوابیده.هر وقت بلند شدم بیدار بود.الان خوابیده.

-:اوه.اوه بهش گفتما از این فیلمای ترسناک نبین.

با این حرفم بحث در مورد فیلمای ترسناک باز شد اما تمام حواسم من به سهره بود.من شوخی می کردم که می گفتم : با دیدن فیلمای ترسناک نمی تونی بخوابی.سهره عادت داشت فیلمای ترسناک ببینه و عین خیالشم نباشه.

بعد از صبحونه مامان و خاله اماده شدن برن خرید.بابا و عمو هم از خدا خواسته اماده شدن و رفتن گردش.بر خلاف خیلی از باجناقها بابا و عمو خیلی صمیمی بودن.یادم باشه بزنم به تخته چشمم شاید شور باشه.

سارنج و روشا هم اویزون مامان و خاله شدن.

همه اماده برای بیرون رفتن بودن که گفتم : بابا کی می خواد واسه ما ناهار درست کنه ؟

خاله با لبخند گفت : تو که دست پختت خوبه.ناهارم درست کن.

-:خاله مردی گفتن زنی گفتن.

مامان چپ چپ نگاهم کرد و گفت : خوشم باشه.حرفای جدید می زنی رایش!!!از کی تا حالا مرد شدی ؟

دستام و به علامت تسلیم بالا بردم : من تسلیمم شوخی کردم.قیمه درست کنم برای ناهار ؟

سارنج بالا پرید و گفت : از دست تو وسهره اونم هر وقت بخواد غذا درست کنه میره سراغ قیمه.حالا ببینم دست پخت تو هم مثل اون عالیه یا نه.

چشمکی زدم و با صدای بلند گفتم : دست پخت من خیلی بهتره.

مامان به طرف پله ها رفت و گفت : اروم حرف بزن.سهره خوابه.چه خبرته بلندگو قورت دادی ؟

نیشخندی زدم و به طرف حیاط رفتم که مامان اینا از خونه بیرون رفتن.

با بسته شدن در به خونه برگشتم.

مستقیم به طرف اتاق روشا رفتم.سهره روی تخت خوابیده بود.موهاش روی تخت پخش شده بود و بوی عطرش تمام اتاق و پر کرده بود.

به طرفش رفتم و کنار تخت نشستم.

چشماش احساس کردم ت خورد.

خم شدم و پیشونیش و بوسیدم.

ت خورد و به سمت دیوار چرخید.

لبخندی زدم و سرم و میون موهاش بردم.بوی خوش شامپو می داد.

سرم و روی شونش گذاشتم و گفتم : دوست دارم.

تی نخورد.

-:می دونم بیداری.سهره من دوست دارم.

بلند شد و گفت : مزخرف نگو . با چه حقی این کار و کردی ؟ اصلا تو این اتاق چیکار می کنی ؟ برو بیرون نمی خوام ببینمت.

با تعجب نگاهش کردم.

-:من دوست دارم ؟

-:إإإ ؟ فکر کردی من از اونام باهاشون بازی کنی ؟ نخیر اقا من لیلا نیستم با چند تا دوست دارم خرم کنیپاشو برو بیرون تا عصبانی نشدم.

-:چی داری می گی ؟ به لیلا چه ربطی داره ؟ من به کی گفتم دوست دارم ؟

با خشم نگاهم کرد و گفت : رایش خود لیلا گفت دوسش داری.دیگه نمی تونی دروغ بگی من از اوناش نیستم برو بیرون وگرنه به مامان و خاله می گم چیکار کردی.

اینبار عصبانی شدم : چی داری می گی برای خودت ؟ کی گفته من لیلا رو دوست دارم ؟ خودش غلط کرده !!! من از اون دختره متنفرم.تو چرا باور کردی ؟ می خوای به مامان اینا چی بگی ؟ می خوای بگی رایش گفت دوسم داره ؟ قبل از تو خودم می گم.من نمی زارم بری

-:می خوام برم.می خوام از دست تو خلاص شمنمی تونی جلوم و بگیری.

بازوهاش و گرفتم و به طرف خودم برگردوندم.

اشک تو چشماش حلقه زده بود . سرش و به طرف دیگه ای برگردوند.

نگاهش و دنبال کردم.به اینه میز ارایش روشا چشم دوخته بود.

-:به من نگاه کن سهره

بیخیال نگاهش و به اینه دوخته بود.

بازوهاش و فشار دادم و گفتم : سهره من تا حالا بهت دروغ گفتم ؟

حرفی نزد

-:نگام کن سهره.لیلا دروغ گفته.من فقط تو رو دوست دارم.همیشه داشتم.تو نباید بریمن بدون تو نمی تونمنمی زارم بری.

زمزمه کرد : می رم رایش نمی تونی جلوم و بگیری.

با خشم گفتم : نمی زارم بری سهره.تو باید با من باشیاجازه نمی دم بری

حق نداری بری.

اینبار با فریاد گفت : می رم .

دستاش و ول کردم و بلند شدم.در حالی که از اتاق بیرون می رفتم گفتم : اجازه نمی دم.

نمی دونم چطور در برابر بابا نشستم و گفتم می خوام زن بگیرم.اونم کی سهره.

بابا یکم نگام کرد و گفت :پس بالاخره ادم شدی و داری به حرفم می رسی.

اخه این پیشنهاد و بابا خیلی وقت پیش داده بود اما من قبول نکردم.یعنی تا همین چند ماه پیش سهره رو یه بچه می دیدم و نمی خواستم باور کنم عاشقشم و میخوام شریک زندگیم باشه.

بابا پرسید : چرا الان نظرت عوض شد ؟

-:داره میره بابا.نمی خوام از دستش بدم.همین امشب کار و تموم می کنین ؟

-:اول باید ت حرف بزنم.

تو اتاقم نشسته بودم.و داشتم فکر می کردم سهره قبول می کنه یا نه ؟ خدایا اگه قبول نکنه زنم بشه من چه غلطی کنم ؟ چرا قبول نکنه.مگه من چمه ؟ همه میگن خوشکلم.خوش تیپم. تحصیل کرده هم هستم.وضع مالیمم که بد نیست.خونه و ماشینم دارم دیگه چی می خواد ؟ اصلا اون چی می خواد از یه مرد ؟

با ضربه هایی که به در خورد چشمم به طرف در چرخید.مامان وارد اتاق شد و گفت :رایش مادر بابات چی میگه ؟

می دونستم راجع به چی حرف می زنه ؟

-:همش راسته.

-:یعنی با خالت اینا حرف بزنیم ؟

-:مامان زودتر.سهره داره میره.

-:صبر کن رایش جان.معلوم نیست قبول کنن.اصلا نظر سهره رو می دونی ؟ شاید نخواد باهات ازدواج کنه !!!

-:شما چی فکر می کنی ؟

-:من فکر می کنم اونم تو رو دوست داره.

با این حرف مامان دلم می خواست بپرم بالا و صورت مامان و چندتا ماچ ابدار بکنم.اما من خود دارتر از این حرفا بودم.مثل یه اقا نشستم و فقط یه لبخند زدم.

-:رایش من مطمئنم خالت و شوهر خالت قبول می کنن.اما از سهره مطمئن نیستم.حواست باشه اگه جواب سهره نه بود نمی خوام مشکلی م داشته باشم.ما باید همینطور صمیمی با هم ادامه بدیم.

-:مامان شما می خوای با رد شدن از طرف سهره بازم تو روش نگاه کنم.

-:اره.تو داری یه پیشنهاد میدی و باید منتظر جوابشم باشی.ممکنه رد بشی یا قبول بشی در همه حال سهره دختر خالت و همبازی بچگیات می مونه.حق نداری به روابط ما لطمه بزنی.اگه همچین کاری می کنی از همین الان باید بگم من هیچ حرفی نمی زنم.

-:مامان.

-:مامان بی مامان.من می دونم الان که داره میره به خودت اومدی اما نمی خوام خواهرم و از دست بدم.ترجیح میدم پسرم و از دست بدم تا خواهرم.پس اگه همچین کاری بکنی مطمئن باش من طرف تو نیستم.

-:باشه مامان.باشه.

-:قول بده.

-:قول میدم مامان

-:پس من میرم به بابات خبر بدم.

-:ممنون مامان.

مامان ه از اتاق بیرون رفت دیوونه شدم.سهره من و می خواست ؟ سهره باور کن دوست دارم.لیلا اون مزخرفات و چرا گفته بود ؟

شماره لیلا رو گرفتم : سلام دختر عمو.

-:رایش توئی ؟

-:بله خودمم.

-:چطوری پسر عمو ؟ چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی ؟

-:از حالی که شما برام درست کردی عالیم.دختر عمو من کی به تو ابراز علاقه کردم ؟ چرا دروغ گفتی ؟

-:من چیزی نگفتم.

-:یعنی به من اشتباه گفتن ؟

-:کی گفته ؟

-:چند نفری گفتن

-:دروغه.

-:یعنی اون چند نفر دروغ گفتن و تو تنهایی راست می گی.

-:برای من پاپوش دوختن.

-:اشتباه کردی دختر عمو.یه بار دیگه بشنوم همچین اشتباهی کردی بد جور باهات برخورد می کنم.حواست باشه با کی طرفی.

قبل از اینکه چیزی بگه گوشی و قطع کردم.خاموشش کردم و روی میز گذاشتم.

می خواستم برم بیرون ببینم چه خبره ؟اما از طرفی هم فکر کردم الان دارن باهم حرف می زنن نمی تونم برم بیرون.

توی اتاق قدم رو می رفتم.

 


سال قبل، در یک نیمه شبِ تابستانی، سه روز مانده به سی سالگیم، وقتی هیچ راه دیگری برای خلاص شدن از صدای شُرشُر آبی که از اول شب شروع و کم کم تبدیل به صدای موج های عظیم شده بود، نیافتم، نوکِ میخِ فولادی ده سانتی را که برای نصب عکس های سونوگرافی آراز”، بالای کابینت، پنهان کرده بودم، درست وسط پیشانیم گذاشتم و تنها با یک ضربه ی چکش، هفت سانتی‌متر از آن را درون سرم فرو کردم. آبِ جمع شده درون کاسه ی سرم، از اطرافِ سوراخِ میخ، به همراه کمی خونِ خالصِ رنگ باخته، به آرامی از میان دو ابرویم پائین آمد و درست در نوک دماغم، وقتی چاره ای جز سقوط نداشت، قطره قطره بر کفِ سرامیکیِ اتاق ریخت.

 منتظر شدم، تا آخرین قطره، بی جان به کف سرامیک بخورد و خالی شوم از سنگینیِ هلاک کننده ی آبی که از دو هفته پیش، درون کاسه ی سرم جمع شده بود و از اول شب، صدایش، مثل خوره وجودم را می خورد! مزه‌ی شیرینِ حسِ مطبوعی، همچون بی وزنی، کل وجودم را فراگرفت. نفس عمیقی کشیدم، تا حتی ذره هوائی هم که همزمان با آبِ سرم در بدنم بود، درون شش هایم نماند! می خواستم هرگونه خویشاوندی با این آب را حذف کنم. به دقت به حجم و شکلِ قطره ها نگاه کردم. چه شرارتِ پنهانی در درونشان خفته بود که از لمسِ عینیِ اش عاجز بودم؟ چرا مثل قطراتِ ساده ی آبی بودند که نقاشی، قلموی قرمزش را در آن چرخانده؟ مگر همین قطرات آب، وقتی درون سرم بودند، چنان بیرحم و گستاخ، حضورشان را وقیحانه به رخ نمی کشیدند؟ چرا اکنون، روی سطحِ صافِ سرامیک، مذبوحانه تن به گرمای اتاق می دادند و ذره ذره بخار می شدند؟ مگر حرارت تن من برای نابودیشان کافی نبود؟ دوست نداشتم، لکه های ناخالصشان؛ که تن به بخار شدن نداده بودند، روی سرامیک باقی بماند. سریع با حوله های حمام؛ به جان سرامیک افتادم و به دقت، تا آخرین نم را پاک کردم. حوله ها را درون لباسشوئی انداختم تا در اولین فرصت، آخرین نشانه ها از وجود آن آبِ کشنده را از بین ببرم. حالا می توانستم دوباره مسواک بزنم. می خواستم مزه ی بزاقم، با چند ساعت قبل فرق کند. لباس هایم را کندم و به آرامی زیر لحاف خزیدم. چنان که حتی روح زارا هم متوجه نشود. دلم می خواست، او را که پشت به من خوابیده بود بغل می کردم و این حسِ مطبوعِ بی آبی در کاسه ی سرم را با او تقسیم می-کردم. اما زارا، بیدار که می شد، نمی توانست دوباره بخوابد و تا چند روز، از سردرد و بیخوابی گلایه می کرد. فکر کردم صبح؛ متوجه تغییر رفتارم خواهد شد. مثل همیشه توضیح خواهد خواست و من فرصت دارم، حالا که خطر از بیخ گوشم گذشته بود، همه چیز را از اول برایش تعریف کنم. از دو هفته پیش شروع می کنم. روزی که برای پیک نیک به فضای سرسبز یکی از روستاهای اطراف رفته بودیم و چشمه ی کوچکی لای سنگ ها پیدا کردیم. چه آب گوارائی داشت

 . خنک و سبک! اما درست با اولین جرعه ای که خوردم، جرقه ی اتفاق عجیبی در کاسه ی سرم زده شد. زارا، لیوان را تا نیمه پر کرد و به دستم داد. سعی کردم تمام آب را یک جرعه بنوشم. سرم را بیش از حد به عقب خم کردم و چند قطره از آب، در کسری از ثانیه، راه پرپیچ و خمی از حلقم تا مغزم پیمود و خنکی اش را با تمام مغزم احساس کردم. یکی دو ساعتی بعد، وقتی فرصتی دست داد و به بهانه ی دستشوئی، به تنهائی ته دره رفتم، سرم را در جهت مخالف؛ به جلو خم کردم، تا آن دو سه قطره، از همان راهی که به مغزم رسیده بودند، دوباره به حلقم برگردند. اما موفق نشدم. انگار در گودی خاصی از قسمتِ پائین مغزم گیر کرده بودند. روی چمن ها دراز کشیدم و غلط زدم تا بلکه بتوانم راه خروجی برایشان پیدا کنم. نه… نتوانستم. چمن نرمی کنار درخت تنومندی پیدا کردم و سرم را گذاشتم روی آن و سرو ته شدم. پاهایم را به درخت تکیه دادم و با دست هایم تعادلم را حفظ کردم. چند دقیقه روی سرم ایستادم. تمام وزنِ بدنم، روی سرم بود. اما بازهم اتفاقی نیفتاد. در همان حالت متوجه زارا شدم. روی بلندی ایستاده بود و به حرکات عجیب من نگاه می کرد. سریع روی دو پا ایستادم و لبخند زدم. نمی توانستم چیزی به او بگویم. حامله بود و دکتر به خاطر سن زیادش، از هرگونه تنش و اضطراب پرهیزش داده بود. پیک نیک ما، با خاطره ی چند قطره آبِ چشمه که مثل خوره به جانم افتاده بود، تمام شد. فکر کردم به مرور، آب در خون مغزم قاطی شده و در پیچ و خم رگ هایم، به مرور بخار می-شود و از بین می رود. اما غافل از این که هیچ خونی به مخفیگاهِ شوم این چند قطره آب، نفوذ نمی کرد. از آنجا که هیچ تغییری در سیستم حیاتیِ بدنم احساس نمی کردم، کمی خیالم راحت بود. می توانستم با بی اعتنائی به حرکتِ مواج آب، به زندگی ادامه دهم و همچون اغلبِ تغییراتِ روزمره ی زندگی، به آن عادت کنم. یکی دو روز، با همین سلاح، حضورِ مزاحمِ قطرات را نادیده گرفتم. تا این که باز جمعه ی دیگری سر رسید و نبوغِ جوشنده ی برادر زنم گل کرد و پیشنهاد پیک نیک دیگری را، این بار در ویلای یکی از دوستانش داد. پذیرشِ آنی پیشنهاد او دور از ذهن نبود. ما همه برای خرید و تزئین خانه هایمان چه فلاکت ها که نکشیده بودیم و حالا چه اشتیاقی برای دور شدن از همین خانه ها در وجودمان زبانه می کشید. نمی توانستم مخالفت کنم. بر اساس قرار نانوشته ای، تا تولد بچه، در همه ی موارد حق با زارا بود! صبح به راه افتادیم و یکی دو ساعت بعد، روی تراس ویلا، دورهم نشسته بودیم و طبق جلسات یکی دو ماه اخیر، در مورد اسم بچه، صحبت می کردیم. هرکس سعی می کرد اسمی را که قرار بود زمانی روی بچه ی خودش بگذارد و به هزار دلیل نشده بود، پیشنهاد بدهد. ته دلم به آنها می خندیدم. چون اسم پسرم را از همان روزی که خبر حامله گی زارا را شنیده بودم انتخاب کرده بودم. نمی دانم از کی و چگونه نامِ آراز” در بخشِ امنِ حافظه ی من ذخیره شده بود. شاید این همزیستیِ ناخودآگاهم با کلمه آراز”، باعث شده بود تا تعلق خاطر شدیدی نسبت به آن احساس کنم. دوست برادر زنم، هندوانه ی بزرگی قاچ کرد و روی میز گذاشت. زارا که به شدت تحت تاثیر طعمِ شیرین هندوانه قرار گرفته بود، قاچ بزرگی از آن برداشت و به من داد

  . لبخندی تحویلش دادم و تکه ی بزرگی از آن کندم و خوردم. درست بعد از چند ثانیه، با شنیدن انعکاسِ صدای افتادن چند قطره روی مخفیگاه یک هفته ای آن قطراتِ فراموش شده، شوکه شدم. انگار ته چاه نشسته باشی و چند قطره روی سطح آب بچکد. انعکاسِ صدای هر قطره از آب هندوانه که بر روی آبِ راکدِ مغزم می چکید، چنان واضح بود که ناخودآگاه به اطراف نگاه کردم. نه… انگار این صدا در درون کاسه ی سرم خفه می شد و به گوش کسی نمی رسید. هر دقیقه، یک قطره! به بهانه ی دستشوئی، جمع را رها کردم و در کنجِ باغِ بزرگِ ویلا، کاسه ی سرم را میان دو دستم گرفتم و فشار دادم. چرا؟ شاید فکر می کردم می توانم تمام سرم را بچلانم، تا آبِ مزاحم، قطره قطره، از چانه ام بچکد و رهایم کند. اما خیال خام! تنها موفق شدم از صدای چکه ها رها شوم. فکر کردم اگر هر جمعه، چند قطره به مخزنِ آبِ شومِ ذهنم افزوده شود، تا کی می توانم دوام بیاورم. شاید کم کم قطرات آب از منفذهای بدنم بیرون می زد و به طور طبیعی، چشم ها و گوش ها و سوراخ های بینی اولین آنها خواهند بود! تجسم این وضعیت مشمئزکننده بود. خوشبختانه هیچ دردی احساس نمی کردم. فقط صدای آب، با هر تکانی که می‌خوردم، وجودِ تهدیدآمیزش را به رخ می کشید. فکر کردم یک عکس ام ار آی می تواند به شناختِ هویتِ دشمن کمک کند. اما فردای بازگشتمان از ویلا، چنان درگیر کارهای روزمره شدم، که مشکلِ سرم، در اولویت های چندم قرار گرفت. شاید هم سکوتِ مرموزش، باعث شد تا چند روزی فراموشش کنم. تا این که یک هفته بعد، با رسیدن جمعه ای دیگر، دوباره وحشتِ صدایِ آب، هجوم آورد. این بار نوبت باجناقم بود. او که نمی خواست نمک-گیرِ برادر زنش شود، ویلای یکی از دوستانش را قرض گرفته بود. صبح، با اشرافِ مطلق به این که هر قطره آب، چه به صورت مستقیم و چه پنهان در مواد غذائی، می تواند دوباره اژدهای درون سرم را بیدار کند، به همراه زنم و بقیه ی فامیل، به ویلای دوست باجناقم رفتیم. به خاطر علایقِ زارا و البته به بهانه ی گرمای ظهرِ تابستان، تدارک آب دوغ دیده بودند. می دانستم که هر قاشق از این غذای آبکی، می تواند بهانه ای دست اژدها بدهد. گفتم که میل ندارم و ترجیح می دهم در باغ بین درختان قدم بزنم. تازه خطر از بیخ گوشم گذشته بود که زارا هم در کنجِ خلوت باغ به من پیوست. زیر درخت گیلاس نشستیم و زارا دستم را گرفت تا طبق روال این چند ماه اخیر، روی سر بچه بکشد! نمی دانم از کدام کتاب روانشناسی خوانده بود که جنین، بعد از چهار ماه می تواند ارتباطی حسی و عاطفی با والدین خود برقرار کند

  . این ارتباط به او آرامش می دهد و زایمان را آسان می کند. احتمالا جنین، با همین تماسِ ساده، چون هنوز به قواعدِ بازی آدم های واقعی پی نبرده، فریب می خورد، دلش می خواهد هر چه زودتر صاحبِ این دست مهربان را ببیند و با کوچکترین بهانه، تمام سعی اش را می کند، هر چه زودتر و البته راحت تر متولد شود. اجازه دادم تا دستم با راهنمائی دست زارا، روی شکم برآمده ی او لیز بخورد. ناگهان تکان کوچکی، در زیر نافِ زارا احساس کردم. زارا هیجان زده به من نگاه کرد و گفت که بچه لگد می زند! لبخند زدم و سعی کردم به زور هم که شده، برای لحظه ای تهدید آبِ مغزم را فراموش کنم و حل شوم در خلسه ی پدر شدن! زارا را بوسیدم و بازویم را روی شانه اش انداختم. یعنی که می تواند روی من حساب کند و همچون چتری بر سر او و بچه امان خواهم بود! شاید زارا فقط برای تشکر از این ابراز عشق من، گیلاسی از همان درخت، که با تفاخر، شاخه های پر گیلاسش را تا بالای سرمان آویزان کرده بود، چید و در دهانم گذاشت.

  می دانستم حتی چند قطره از آب این گیلاس هم می تواند، نقطه ی پایانی بر این صحنه ی عاشقانه باشد. اما نپذیرفتن آن هم عاقبت دیگری نداشت! زارا نگاهِ منتظرش را به دهانم دوخته بود. چندبار تنه ی چاق و لیزِ گیلاس را درون دهانم چرخاندم. اگر گیلاس کوچکتر بود، می توانستم بدون این که خراشی روی آن بیندازم؛ قورتش دهم. به امتحانش می ارزید. گیلاس را با زبانم تا ورودی حلقم فشار دادم. به وضوح، قطر گیلاس دو برابر قطر حلقم بود. اما به انعطاف حلقم امیدوار بودم. گیلاس را فرو دادم و حلقم، با تمام کش و قوسی که به خودش داد، نتوانست گیلاس را درون خودش بکشد. گیلاس گیر کرد و من که راه نفسم بسته شده بود، به سرفه افتادم. در آن لحظه نه تدوام صحنه ی عاشقانه برایم اهمیتی داشت و نه رعایتِ خوابِ اژدهای خفته! فقط می خواستم نفس بکشم تا زنده بمانم. در آن حالتِ بی اختیاری، گیلاس در دهانم له شد و من بعد از نفسی کوتاه، تمام آن را قورت دادم تا نفس دوم را عمیق تر بکشم. تازه به اولین نیازِ حیاتی بدنم پاسخ داده بودم که متوجه فاجعه شدم. چون انعکاسِ صدای چکیدن قطراتِ آبِ گیلاس در کاسه ی سرم پیچید. سریع به سمت دستشوئی در گوشه ی باغ دویدم و از زیر نگاه متعجب و پرسشگر زارا گریختم. در آئینه ی دستشوئی به چهره ی سرخ شده ام نگاه کردم. اشک از چشمانم سرازیر شده بود و صدا، دیوانه ام می کرد. سرم را بین دستانم گرفتم و نشستم گوشه ی دستشوئی و آرزو کردم گیلاس، چندان پرآب نبوده باشد. چند دقیقه گذشت؟ نمی دانم. فقط با قطع شدن صدای چکه ها می توانستم دوباره خودم را جمع و جور کنم. صدا قطع شد و من با احتیاط از دستشوئی بیرون آمدم. فکر می کردم حداقل تا جمعه-ی بعد، فرصت دارم فکری برای این بیماری بی سابقه بکنم. اما خیال خام بود. از همان اوایل شب، متوجه شدم کاسه ی سرم پر شده و احتمالا در چند روز آینده، آب از منفذهای سرم بیرون خواهد زد. صبر کردم تا زارا بخوابد. به دقت، مراسم قبل از خواب را انجام دادم. بوسیدمش، بغلش کردم. وقتی مطمئن شدم عمیق خوابیده به دستشوئی رفتم. در آئینه به صورتم نگاه کردم. واقعا لپ هایم چاق شده بود یا دچار توهم شده بودم؟ با نوک انگشتم، روی گونه ام چالی انداختم. دستم را پائین آوردم. چال به آرامی پر شد و باز گونه ی پف کرده ام، کل آئینه را گرفت. کف دستم را روی پیشانیم گذاشتم. نه… حق با من بود. پیشانیم بلند شده بود. حداقل دو انگشت از آخرین انگشتم تا ابروهایم فاصله بود. سرم به طرز عجیبی شروع کرده بود به بزرگ شدن. یقین داشتم که این اتفاق از اول شب شروع شده و در این دقایق آخر به اوج خود رسیده. وگرنه زارا به کوچک ترین تغییرات قیافه ی من حساس بود. اگر این افزایش حجمِ محسوس سرم تا صبح ادامه پیدا می کرد، امکان نداشت زنده بمانم. نیمه شب، سرم می ترکید و زارای حامله، باید تکه های مغزم را چسبیده به در و دیوار اتاق خواب، جمع می کرد. باید فکری می کردم و بالاخره آخرین و عملی ترین راه را انتخاب کردم. با میخ، سرم را سوراخ کردم و برای همیشه از دست آبِ شوم و شیطانیِ سرم خلاص شدم.

* * *

درست یک سال از فرو رفتن میخ در سرم می گذشت و سه روز به تولد سی و یک سالگیم مانده بود. زارا نمی خواست من با این وضع، پشتِ کیکِ تولد بنشینم. فکر می کرد بیماری من حاد است و درمانش، اولویت اول زندگیمان! یک سال قبل، به بهانه ی حاملگیِ زارا، جشنی برگزار نکردیم. از وقتی میخ در سرم گیر کرده بود، کمتر در جمع حاضر می شدم و به لطفِ کلاهِ پشمی ام، توانسته بودم، حضور میخ را از انظار پنهان کنم. قیافه ی مضحکی پیدا کرده بودم. یک سال تمام، تابستان و زمستان، وقتی از خانه بیرون می زدم، کلاه بر سرم بود. کمی قیافه ی منگول به من داده بود. کسانی هم که هر روز با آنها مراوده داشتم، با این قیافه ی تازه ام کنار آمده بودند. گاه به گاه که با دوستان یا همکاران جدیدی آشنا می شدم، باید یکی از چند دلیلی که کلمه به کلمه اش را حفظ کرده بودم؛ بسته به روحیه ی طرف مقابل، توضیح می دادم. زارا درست فردای آن شبِ تابستانی متوجه تغییر حالت من شد. توضیح خواست و من آسوده و به دقت، تمام اتفاقاتی را که از دو هفته قبل شروع شده بود، شرح دادم. با مکثی طولانی به من خیره شد. نه به میخ، بلکه درست به چشم های من خیره شده بود. فکر کردم، برای قانع کردنش، نیاز به دلیل و مدرک دارم. حوله ها را از لباسشوئی بیرون کشیدم و لکه های کمرنگ خون را که خشک شده بودند، نشانش دادم. بازهم در سکوت به حوله ها و چشم های من نگاه کرد. کم کم، چشمانش پر شد. بدون این که گریه کند چند قطره اشک، به زحمت خودشان را تا پلک های بلندش، بالا کشیدند و ناگهان، بدون تماسی با گونه اش، روی سرامیک افتادند. سریع و ناخودآگاه، با همان حوله هائی که در دست داشتم، اشک هایش را از روی سرامیک پاک کردم. بغلش کردم. بوسیدمش تا مطمئن شود، حضور میخ در سرم، هیچ تغییری در عقلانیت و احساسم ایجاد نکرده و من همان شوهر وفادارِ قبلی او هستم. آرام شد و مدتی بعد، مثل یک زوجِ معقول، نشسته بودیم راه حلی پیدا کنیم. زارا، می خواست به اورژانس زنگ بزند. اما مانع شدم. چون احساس دردی نداشتم و فکر می کردم به تنهائی می توانیم از پس یک میخِ ده سانتی متری برآئیم. زارا قبول نمی کرد که میخ در سرم گیر کرده و هر چقدر زور می زنم بیرون نمی آید. از او خواستم امتحان کند. میخ را نشانش دادم و گفتم با تمام توان، زور بزند. بازهم چشم های زارا پر شد و آبِ دماغِ پف کرده اش راه افتاد. تند رفته بودم. برای یک زنِ حامله سخت است، میخی از پیشانی شوهرش بیرون بکشد. زارا روی پیشنهادش پافشاری می کرد. وقتی به این نتیجه رسیدم که نمی تواند با حضورِ میخ بر پیشانیم کنار بیاید، پذیرفتم به دکتر سبحانی، زنگ بزنم و از او کمک بگیرم. هنوز گوشی را از کفی جدا نکرده بودم که زارا جیغ کشید. کیسه ی آبش پاره شده بود و مایع غلیظی تا روی زانوهایش راه باز کرده بود. سریع به دکترش زنگ زدم. قرار شد او را به بیمارستان ببرم و بستری کنم تا دکتر هم خودش را برساند. کلاهی سرم گذاشتم و تا ابروهایم پائین کشیدم و زیر بازوی زارا رفتم. غافل از این که این کلاه قرار است یک سال تمام، در تمام محافل عمومی روی سرم بماند. بچه که متولد شد، زارا میخ را فراموش کرد. دو سه روز به هیجانات و شب بیداری ها و دوندگی های تولد آراز” گذشت و من در تمام این مدت، میخ را زیر کلاه مخفی کردم و در برابر پرسش های اطرافیان، جواب های نبوغ آمیزی دادم. 

درست یک سال از فرو رفتن میخ در سرم می گذشت و سه روز به تولد سی و یک سالگیم مانده بود. زارا نمی خواست من با این وضع، پشتِ کیکِ تولد بنشینم. فکر می کرد بیماری من حاد است و درمانش، اولویت اول زندگیمان! یک سال قبل، به بهانه ی حاملگیِ زارا، جشنی برگزار نکردیم. از وقتی میخ در سرم گیر کرده بود، کمتر در جمع حاضر می شدم و به لطفِ کلاهِ پشمی ام، توانسته بودم، حضور میخ را از انظار پنهان کنم. قیافه ی مضحکی پیدا کرده بودم. یک سال تمام، تابستان و زمستان، وقتی از خانه بیرون می زدم، کلاه بر سرم بود. کمی قیافه ی منگول به من داده بود. کسانی هم که هر روز با آنها مراوده داشتم، با این قیافه ی تازه ام کنار آمده بودند. گاه به گاه که با دوستان یا همکاران جدیدی آشنا می شدم، باید یکی از چند دلیلی که کلمه به کلمه اش را حفظ کرده بودم؛ بسته به روحیه ی طرف مقابل، توضیح می دادم. زارا درست فردای آن شبِ تابستانی متوجه تغییر حالت من شد. توضیح خواست و من آسوده و به دقت، تمام اتفاقاتی را که از دو هفته قبل شروع شده بود، شرح دادم. با مکثی طولانی به من خیره شد. نه به میخ، بلکه درست به چشم های من خیره شده بود. فکر کردم، برای قانع کردنش، نیاز به دلیل و مدرک دارم. حوله ها را از لباسشوئی بیرون کشیدم و لکه های کمرنگ خون را که خشک شده بودند، نشانش دادم. بازهم در سکوت به حوله ها و چشم های من نگاه کرد. کم کم، چشمانش پر شد. بدون این که گریه کند چند قطره اشک، به زحمت خودشان را تا پلک های بلندش، بالا کشیدند و ناگهان، بدون تماسی با گونه اش، روی سرامیک افتادند. سریع و ناخودآگاه، با همان حوله هائی که در دست داشتم، اشک هایش را از روی سرامیک پاک کردم. بغلش کردم. بوسیدمش تا مطمئن شود، حضور میخ در سرم، هیچ تغییری در عقلانیت و احساسم ایجاد نکرده و من همان شوهر وفادارِ قبلی او هستم. آرام شد و مدتی بعد، مثل یک زوجِ معقول، نشسته بودیم راه حلی پیدا کنیم. زارا، می خواست به اورژانس زنگ بزند. اما مانع شدم. چون احساس دردی نداشتم و فکر می کردم به تنهائی می توانیم از پس یک میخِ ده سانتی متری برآئیم. زارا قبول نمی کرد که میخ در سرم گیر کرده و هر چقدر زور می زنم بیرون نمی آید. از او خواستم امتحان کند. میخ را نشانش دادم و گفتم با تمام توان، زور بزند. بازهم چشم های زارا پر شد و آبِ دماغِ پف کرده اش راه افتاد. تند رفته بودم. برای یک زنِ حامله سخت است، میخی از پیشانی شوهرش بیرون بکشد. زارا روی پیشنهادش پافشاری می کرد. وقتی به این نتیجه رسیدم که نمی تواند با حضورِ میخ بر پیشانیم کنار بیاید، پذیرفتم به دکتر سبحانی، زنگ بزنم و از او کمک بگیرم. هنوز گوشی را از کفی جدا نکرده بودم که زارا جیغ کشید. کیسه ی آبش پاره شده بود و مایع غلیظی تا روی زانوهایش راه باز کرده بود. سریع به دکترش زنگ زدم. قرار شد او را به بیمارستان ببرم و بستری کنم تا دکتر هم خودش را برساند. کلاهی سرم گذاشتم و تا ابروهایم پائین کشیدم و زیر بازوی زارا رفتم. غافل از این که این کلاه قرار است یک سال تمام، در تمام محافل عمومی روی سرم بماند. بچه که متولد شد، زارا میخ را فراموش کرد. دو سه روز به هیجانات و شب بیداری ها و دوندگی های تولد آراز” گذشت و من در تمام این مدت، میخ را زیر کلاه مخفی کردم و در برابر پرسش های اطرافیان، جواب های نبوغ آمیزی دادم. به دکترِ زارا گفتم سینوزیت دارم و دکترم گفته مدتی باید پیشانیم زیر کلاه بماند. به فامیل گفتم نذر کرده ام اگر پسرم سالم به دنیا بیاید، یک سال تمام کلاهی سرم بگذارم و پیشانیم را از همه مخفی کنم. تنها برای زارا، حضورِ کلاه موجه بود. با نگاهش اظهار همدردی می کرد و به اشاره ی من، از افشای رازمان منصرف می شد.

در اولین فرصتی که بعد از چند روزِ شلوغ، بالاخره در منزل تنها شدیم، زارا به حضور میخ اشاره کرد و مصرانه از من خواست تا پیگیرِ حضورِ ناخواسته ی این مهمانِ فی شوم. اعتراف کردم که به وضع موجود عادت کرده ام و می توانم باقی عمر را بدون مشکل زندگی کنم. اما زارا مشکل داشت! قول دادم به دیدن دکتر سبحانی بروم. اما نرفتم و با مهارتی که در دروغ گفتن پیدا کرده بودم، گفتم که دکتر سبحانی معتقد است نمی توان به میخ دست زد. تنها داروی موثر، زمان است که باید بگذرد و میخ زنگ بزند و خود به خود بیفتد. از آن روز، هر صبح زارا به امید افتادن میخ از خواب برمی خواست و اولین سوالش این بود:

هنوز هم تو سرته؟!”

حتی نیمه شب ها، وقتی فکر می کرد من خوابم، آهسته به میخ دست می زد تا شاید شاد و خوشحال بیدارم کند و خبر شل شدن میخ را بدهد. اما هر شب، افسرده تر از قبل، دوباره دراز می کشید و به سقف تاریکِ اتاق چشم می دوخت. خواهرانش در مورد افسردگیِ بعد از زایمان می گفتند و این که باید زارا را بیشتر دریابم! اما من بهتر از همه می دانستم که زارا نگران چیست و اتفاقا حضور آراز، کمک می کرد تا او بیشتر افسرده نشود. البته لحظه های خوشی هم داشتیم. بهترین لحظاتم زمانی بود که سرم را می گذاشتم روی سینه ی نوزادِ آراز و بوی شیرِ تازه ی مادرش را با ولع به ریه هایم می فرستادم. چه لذتی داشت! آراز با دستان کوچکش، ته میخ را می-گرفت و من آرام سرم را بالا می آوردم. آراز ول نمی کرد و از میخ آویزان می ماند. وقتی برمی-خواستم، تصویرِ فرزند نوزادم که با دو دست از میخِ سرم آویزان بود، حسِ خوبی به من می داد. آرام سرم را تکان می دادم و آراز، درست جلوی چشمانم، با قهقهه ها نوزادانه اش، تاب می خورد. آن قدر منتظر می ماندم تا دستان کوچکش از توان بیفتند و میخ را رها کند. او را در هوا می گرفتم. آراز می خندید و دنیا را به من می داد! این دلخوشیِ بی نظیر، چند ماه بعد با حضورِ بی موقع زارا در اتاق، و دیدنِ آرازِ آویزان از میخ، تمام شد. به نظر او این اولین نشانه ی بارزی بود که میخ، کار خودش را کرده و به مغز من ضربه زده! سعی کردم رفتارم را بیشتر کنترل کنم. گاهی چنان اغراق می کردم که باز باعث نگرانی زارا می شدم. 

برای کم کردن فشار بچه داری، جای بچه را عوض می کردم و سعی می کردم چسبِ پوشک را به دقت و محکم ببندم تا ذره ای از گوهِ آراز بیرون نزند. از آنجا که پوشک ها کیفیت بدی داشتند و من نمی خواستم زارا فکر کند آن قدر مریض شده ام که از پسِ بستن پوشک هم برنمی آیم، مجبور شدم برای چسباندن بندهای پوشک، از چسب های قوی استفاده کنم. پوست آراز به چسب ها حساسیت داد و دور کمر او تاول زد. زارا گیج شده بود. دکترها هم درست تشخیص نمی دادند و هرکدام به نوعی ما را به دکتر دیگری پاس می دادند. یکی می گفت بچه، عرق سوز شده، دیگری می گفت، آلرژی دارد! با وجود این که علت اصلی را می دانستم، لب باز نکردم تا زارا را بیشتر نگران نکنم. در یک موردِ خطرناک، که از چسب زیادی استفاده کرده بودم، پوشک به تن آراز چسبید و من که نمی خواستم زارا متوجه این موضوع شود، مجبور شدم با یک حرکت تند پوشک را از تن او جدا کنم. مثل وقتی که چسبی به موهای دستم می چسبید و برای کم شدنِ دردِ کندن آن، چشمانم را می بستم و ناگهان چسب را می کندم. اما نتیجه تاسف بار بود. قسمتی از پوست تاول زده ی آراز به همراه پوشک کنده شد و خونِ هنوز یکساله نشده اش، بیرون زد. اتفاقات مشابه دیگر، زارا را به این نتیجه رساند که حداقل برای مدتی، تحت نظارت او آراز را بغل کنم. هیچوقت، حتی یک لحظه هم اجازه نمی داد آراز و من تنها باشیم. دلم برای لحظه های تاب خوردنِ آراز از میخِ پیشانیم تنگ شده بود. 

بالاخره نتوانستم این دوری را تحمل کنم. نیمه شب، آراز را آرام، طوری که زارا متوجه نشود، بغل کردم و از اتاق بیرون بردم. هنوز از این شانه به آن شانه، نگذاشته بودمش که بیدار شد و آن لبخند دیوانه کننده بر لبش نشست. وقتی می خندید، لب هایش، با یک خط طولانی در عرض چهره اش، سرش را به دو نیم می کرد. محکم بغلش کردم و دانه های عرقِ صورتش، به پوست گردنم نشست. اوایل تابستان بود و هوا به شدت، گرمایش را به رخ می کشید. سریع لباس پوشیدم و آهسته به همراه آراز از خانه بیرون زدم. مطمئن بودم هوای پارک بهتر است و آراز لذت می برد. پارک خلوت بود. حتی نگهبان هم، چراغِ اتاقکش را خاموش کرده بود و تخت خوابیده بود. چراغ های رنگارنگ، نیمه شبِ تابستانیِ پارک را رویایی کرده بودند. آراز را روی چمن ها گذاشتم. لباس هایش را کندم. حتی پوشکش را! ِ مادرزاد، روی چمن های خنک، غلتاندمش. صدای خنده های یک ساله اش هنوز هم در گوشم است. شبنم های ریزِ چمن ها، روی تنِ لطیفش می نشستند و در یک لحظه، بخار می شدند. در پائین ترین نقطه ، به تنه ی درختِ تنومندِ کنارِ استخر گیر کرد و همانجا ماند. سریع برداشتمش. با لبخندِ با نمکش، از من می-خواست دوباره این بازی را تکرار کنم.

 بدم نمی آمد تخمِ یک شب به یاد ماندنی در ذهنِ یک ساله اش بکارم. این بار بیشتر بالاتر بردم تا بیشتر لذت ببرد. درست روی بلندترین نقطه ی شیب، گذاشتمش. چشمانش برق می زد. زل زده بود به میخ. خم شدم. ته میخ را در دستان کوچکش گرفت. خواستم بلندش کنم. میخ را رها کرد. او از غلتیدن روی چمن های خنک بیشتر خوشش می آمد. بوسیدمش و هلش دادم. به سرعت می غلتید و صدای قهقهه هایش در پارک پیچیده بود. حتما همین صدا زارا را بیدار کرده بود. او را در همان لباس خواب، تا پارک کشیده بود و حالا درست روبروی من ایستاده بود و در مورد آراز می پرسید. صدای افتادن آراز در آب استخر را نشنیده بود. فکر کردم در این شبِ گرم، چه حالی می کند آراز با آبِ خنکِ استخر! به او نگفتم آراز در استخر شنا می کند. چنان خشمگین و عصبی بود که می دانستم اگر آراز را به او بدهم، امکان ندارد دوباره اجازه بدهد، پسرم را ببینم. شاید از من جدا می شد و آراز را هم با خودش می برد. من یک روز هم بدون آراز نمی توانستم زندگی کنم. نه آن شب و نه در این یک سال گذشته، به هیچ کس نگفته ام که آراز در استخرِ پارک، منتظر من است.

* * *

باید اول لباس هایم را از انبار برمی داشتم. با این لباس های فرم، به راحتی شناسائی می شوم. برای طراحی این نقشه از تجربیات تمام کسانی که در این یک سال فرار کرده اند استفاده کرده ام. دیوار ضلع غربی، به خاطر مجاورتش با خیابان اصلی و کوتاه بودن، فریبنده، اما خطرناک است. چون دوربین نگهبانی، درست همانجا تنظیم شده. دیوار شمالی هم با این که به نظر می رسد به خاطر کوه های پشت آن، جای امنی است، اما پوسیدن در اینجا هزار مرتبه از افتادن به تله ی دهاتی های روستای پشتِ دیوار شمالی، بهتر است. یاشار را که سه ماه پیش فرار کرده بود، دو هفته بدون اطلاع، در روستا نگه داشته و کلی کار از او کشیده بودند. دست آخر هم، کت بسته تحویلش داده بودند. 

یاشار می گفت، به شانه هایش گاو آهن (که احتمالا با نبوغ روستائی آن را تبدیل به مردآهن کرده بودند!) بسته و مجبورش کرده بودند زمین را شخم بزند. دو روز چرخ آسیاب را گردانده بود. حتی برای شستن قالی های منزلِ کدخدا، مجبور شده بود تا شب، توی آبِ سرد رودخانه، قالی بسابد و هزار بار، تخت خواب گرم و نرمش را در اینجا آرزو کند. در حالی که در تمام این مدت، نگهبانی با ترکه ای در دست بالای سرش بوده! بهترین راه، خروج از درب نگهبانی بود. مثل همه ی ملاقات کننده ها که بعد از ملاقات، راحت و بی دردسر، اینجا را ترک می کنند. با یک تفاوت جزئی! باید ده متر مانده به اتاقک نگهبانی، مثل مار سینه خیز از کنار دیوار می لغزیدی و سریع، درست از کنار دیوار، تا ده متر که از دید دوربین خارج می شدی، سینه خیز می رفتی! در حقیقت، راه فرار از فرط سادگی به فکر کسی نرسیده بود! اگر می دانستم به همین راحتی می-توانم فرار کنم، شاید این یک سال را منتظر نمی ماندم. شاید هم یک سال باید طول می کشید تا ذره ذره دلتنگیم برای آراز، همچون آبِ رودخانه، پشت سد جمع می شد و درست امشب، بالاخره سد می شکست و من تصمیم می گرفتم به هر قیمتی شده فرار کنم و خودم را به آراز که یک سال تمام در استخر پارک، منتظرم مانده بود برسانم. وقتی مطمئن شدم که دیگر دست کسی به من نمی رسد، از تاریکی و خلوتِ نیمه شبِ کوچه استفاده کردم و لباس هایم را عوض کردم. خوشبختانه کلاه پشیم هنوز بین لباس هایم بود. کلاه را تا پیشانیم کشیدم، تا بعد از یکسال که میخ بیشرمانه خودش را نمایش می داد، دوباره مخفی شود. شهر تغییر چندانی نکرده بود. برای رسیدن به پارک، باید از سمت شرقی شهر، به سمت غربی ترین نقطه می رفتم. زمان داشتم و مطمئن بودم که تا صبح کسی متوجه غیبت من نخواهد شد. تصمیم داشتم بعد از پیدا کردن آراز، باهم از این شهر برویم. یاشار آدرس شهری را داده بود که آدم هائی چون من، در آنجا زندگی می کردند. بر پیشانی اغلبِ مردمش، میخی وجود دارد و همه کاملا عادی با این مسله برخورد می کنند. حالا که شهرم مرا نمی خواست، من هم مجبور نبودم تا آخر عمرم، زندانیِ آن باشم. فقط به خاطر این که دوست ندارند مردی با میخی بر پیشانی دوروبرشان باشد، به خودشان اجازه می دهند، زندانیم کنند. مگر من یا میخ من، چه مشکلی برایشان ایجاد کرده ایم؟ این سوالاتِ بی پاسخ، یکسال مثل خوره مغزم را خورده بود و حالا زمانِ طولانی بین شرق و غرب شهر را کوتاه می کرد. پارک خلوت بود و باز نگهبان، چراغ اتاقک را خاموش کرده و خوابیده بود. آرام وارد استخر پارک شدم. آب تا کمرم بالا آمد. کمی طول کشید تا گوشه کنار استخر را خوب بگردم و بالاخره توانستم آراز را که همچون ماهی زیر آب شنا می کرد پیدا کنم. چقدر بزرگ شده بود! چقدر خوب شنا می کرد و مهم تر از همه، چه مدت طولانی می توانست نفسش را حبس کند! این طبیعت توست پسرم! اجبار باعث می شود یاد بگیری، تغییر کنی، بپذیری و عادت کنی! دستانم را زیر آب بردم و روبرویش گشودم. شناکنان آمد و درست روبرویم ایستاد. زل زده بود به دستهایم. چقدر احمق بودم! چرا باید آراز بتواند فقط از طریق دستهایم در زیر آب، آن هم بعد از یکسال، شناسائیم کند؟ این انتظار بیهوده ای بود. سرم را هم داخل آب فرو بردم و چشم در چشمش دوختم. بازهم تعجب و کمی ترس در نگاهش موج می زد. زندگی زیرآب باعث شده بود کمی چشمانش پف کند و از حدقه بیرون بزند. فکری به ذهنم خطور کرد. آراز، میخِ پیشانیم را خیلی دوست داشت. سریع کلاه پشمی را از سرم برداشتم و طوری سرم را جلو بردم که میخ، درست در دید او باشد. با دیدن میخ، لبخند بر لبش نشست. بازهم صو

 

 

 

کردم. خوشبختانه کلاه پشیم هنوز بین لباس هایم بود. کلاه را تا پیشانیم کشیدم، تا بعد از یکسال که میخ بیشرمانه خودش را نمایش می داد، دوباره مخفی شود. شهر تغییر چندانی نکرده بود. برای رسیدن به پارک، باید از سمت شرقی شهر، به سمت غربی ترین نقطه می رفتم. زمان داشتم و مطمئن بودم که تا صبح کسی متوجه غیبت من نخواهد شد. تصمیم داشتم بعد از پیدا کردن آراز، باهم از این شهر برویم. یاشار آدرس شهری را داده بود که آدم هائی چون من، در آنجا زندگی می کردند. بر پیشانی اغلبِ مردمش، میخی وجود دارد و همه کاملا عادی با این مسله برخورد می کنند. حالا که شهرم مرا نمی خواست، من هم مجبور نبودم تا آخر عمرم، زندانیِ آن باشم. فقط به خاطر این که دوست ندارند مردی با میخی بر پیشانی دوروبرشان باشد، به خودشان اجازه می دهند، زندانیم کنند. مگر من یا میخ من، چه مشکلی برایشان ایجاد کرده ایم؟ این سوالاتِ بی پاسخ، یکسال مثل خوره مغزم را خورده بود و حالا زمانِ طولانی بین شرق و غرب شهر را کوتاه می کرد. پارک خلوت بود و باز نگهبان، چراغ اتاقک را خاموش کرده و خوابیده بود. آرام وارد استخر پارک شدم. آب تا کمرم بالا آمد. کمی طول کشید تا گوشه کنار استخر را خوب بگردم و بالاخره توانستم آراز را که همچون ماهی زیر آب شنا می کرد پیدا کنم. چقدر بزرگ شده بود! چقدر خوب شنا می کرد و مهم تر از همه، چه مدت طولانی می توانست نفسش را حبس کند! این طبیعت توست پسرم! اجبار باعث می شود یاد بگیری، تغییر کنی، بپذیری و عادت کنی! دستانم را زیر آب بردم و روبرویش گشودم. شناکنان آمد و درست روبرویم ایستاد. زل زده بود به دستهایم. چقدر احمق بودم! چرا باید آراز بتواند فقط از طریق دستهایم در زیر آب، آن هم بعد از یکسال، شناسائیم کند؟ این انتظار بیهوده ای بود. سرم را هم داخل آب فرو بردم و چشم در چشمش دوختم. بازهم تعجب و کمی ترس در نگاهش موج می زد. زندگی زیرآب باعث شده بود کمی چشمانش پف کند و از حدقه بیرون بزند. فکری به ذهنم خطور کرد. آراز، میخِ پیشانیم را خیلی دوست داشت. سریع کلاه پشمی را از سرم برداشتم و طوری سرم را جلو بردم که میخ، درست در دید او باشد. با دیدن میخ، لبخند بر لبش نشست. بازهم صورتش به دو نیم شد. نمی-توانستم صبر کنم. خیز بلندی به سمتش برداشتم و در آغوشم کشیدمش. آراز، لیز خورد و با یک تکان کوچک، خودش را از آغوشم بیرون کشید. کمی فاصله گرفت و برگشت و باز خیره خیره نگاهم کرد. او می خواست دنبالش بروم. می خواست محل زندگیش را نشانم دهد. اصلا چرا فکر نکرده بودم که شاید آراز برای آینده فکر خوبی داشته باشد. شناکنان دنبالش رفتم. درست در عمقِ استخر، گوشه ی دیوار، به سوراخ بزرگی رسیدیم. به همراه آراز، از همین سوراخ به دنیای بزرگ و عجیبی وارد شدیم. خیلی طول نکشید که فهمیدم در عمق اقیانوس هستیم. برای این که راحت شنا کنم، لباس هایم را کندم. با این همه حیوانات عجیب و غریب که اطرافم می-دیدم، بعید بود کسی به میخِ روی پیشانیم حساس شود. دقت که می کردم، هر شناگری که از اطرافم می گذشت، انگار میخی از یک جای بدنش بیرون زده بود. همه سرشان را مودبانه به طرفم برمی گرداندند و با لبخند، متواضعانه سلام می کردند. معلوم بود که آراز در این یکسال توانسته ارج و قرب خوبی دست و پا کند. همه او را می شناختند و آراز با تکان نرمی که به سرش می داد، به آنها معرفیم می کرد. بالاخره به تکه سنگ بزرگی رسیدیم که مرجان های زیبای اطرافش، با هر تکانِ نرم آب، پیچ و تاب می خوردند. آراز، کمی در گوشه ی سنگ تقلا کرد و به زیر خاکِ نرم فرو رفت. من هم به دنبال او، از زیر خاک گذشتم و ناگهان، با تالار عظیمی که درون سنگ کنده شده بود مواجه شدم. تالار بزرگ با همه ی تزئینات چشم نواز٫ پرده های مخمل که با حرکت آب موج برمی داشتند. سقف آئینه کاری و مهم تر از همه کتابخانه ی بزرگی در عمق تالار، که تمام دیوار را پوشانده بود. میز مطالعه ی چوبیِ قهوه ای رنگی، با صندلی هم جنس و همرنگ میز، کنار کتابخانه قرار داشت. وسوسه شدم پشت میز بنشینم و تمام اتفاقاتی که در این دوسال اخیر، زندگیم را از این رو

به آن رو کرده بود، بنویسم. ترجیح می دادم تا آخر عمر، کنار این ماهی ها زندگی کنم که میخِ پیشانیم را با لبخند مهربانانه ای می پذیرفتند تا این که هر روز، جهنمِ زندانِ آدم ها را تحمل کنم، که از پذیرفتن یک میخِ بی آزار، عاجز بودند و این دو سال را برایم جهنم کردند. پشت میز نشستم و نوشتم.

 من خیس نویس مینویسم

 

 نام خدا 

 

 

   

 

  

 

 

 

 

 

ته 

 


اپیزود داوود، شهروز براری صیقلانی

داوود هفت سال داشت که یکروز سرد و مه آلود در اواسط آ ذر ماه سال ۷۳ از خواب برخواست تا مثل همیشه به مدرسه برود اما روزگارش دستخوش حادثه شده بود و او هرچه جست دیگر هرگز نتوانست مادرش را بیابد.

بچه موشی از عمق سوراخِ دیوار ظهور کرده و لحظه‌ای بعد با قدمهای تند و تیز ناپدید میشود.

جوجه کلاغ عجول قصه از شوق پرواز بود که چندی پیش لانه اش را ترک کرد به امید پرواز تا اوج آسمان اما بعد از سقوط ناباورانه اش از لانه اش در نوک کاج بلند ، آواره ی سنگفرش های شهر شده. او به هر چیز مبهمی خیره میشود ، نوک میزند و باز پیش میرود ، همه چیز و همه جا برایش جدید و ناشناخته است ، او که هیچگونه درک قبلی و درستی از دنیا ندارد برای اولین بار همه چیز را از ارتفاعی پست و از سطح زمین مشاهده میکند و هر بار پس از رویارویی با موجودی جدید پُررنگ‌ترئن و برجسته ترین نکته ی موجود را در کنج خاطرش به ذهن میسپارد و هر چه پیش میرود بیشتر از قبل گیج و مات و مبهوت در هزاران پرسش میشود او نمیداند که از گربه باید ترسید یا که موش. در نظرش هردویشان سبیل دارند اما ایپ کجا و آن کجا! او بتازگی پی به نکته ای ظری۵ برده و کاشف بعمل آورده که آن شب شوم و بدیومن حادثه هیچ طوفانی رخ نداده و چیز دیگری عامل قوط غمناکش از نوک کاج بلند بوده ، او هنوز در دوردوست کاج بلند را میتواند از بین باقی درختان تشخیص دهد و از همه غم انگیزتر نقطه ی سیاهی ست که بر فرازش بچشم میآید ، و بی شک همان لانه ی خوشبختیه اوست که همچنان پابرجا و ثابت قدم سرجایش است ، در پس چنین احوالی سوالی ناخواسته میشود در ذهن جوجه کلاغ مطرح. سوالی سخت تر از هر کنکور. پس اگر لانه سرجایش است و هیچ طوفانی هیچ زمانی لانه را از فراز درخت به زمین سرد نینداخته ، پس چگونه او در لحظه ای به کوتاهی یک پلک زدن خودش را بین زمین و هوا سرگردان یافته؟ چه شد که تنها چند لحظه ی بعد خودش را پخش بر نقش زمین یافته؟ او هر چند نفسی که پیش میرود توقفی میکند و نگاهی منجمد و غم ساز به پشت سرش سمت لانه اش در ارتفاعی دور از دست رس می اندازد و باز ناگزیر برای یافتن آب و دانه پیش میرود ، جوجه کلاغ آواره ی شهر ، همچنان را از مشاهداتش را در پستوی ذهنش به خاطر میسپارد

 سبیل موش و سبیل گربه آخرین چیزی ست که ذهنش را مشغول کرد

اما این کجا و آن کجا .

[] 

نیست که نیست ,مادر گویی قطره ی آبی گشته و رفته زیر زمین ، در امتداد بیست تقویم دم به دم در هر قدم نامش برده ام . من بدنبالش به زیر هر سنگ گشته ام ، در کوه و برزن فرسنگ ها جسته ام ، به طول و عرض این وطن، سرک برده ام ، همچون تن پر عطش کویر در جستجوی قطره ی آبی تَرَک خورده ام ، پای پیاده قدم های خسته ام را در هر شهر غریب و دیار ناآشنا گذارده ام . از هر کوچه و پس کوچه تن به تن پرسیده ام.   


 

گر مادرم به قطره ی آب تشبیه شود بی شک آن قطره از جنس پاک و معطر گلاب باشد ، گر مادرم به قطره ی گلاب تشبیه شود بی شک آن گلاب باید از جنس مرغوب قمصر باشد.   

گویی که مادر یک قطره ی زلال و پاک از جنس گلاب قمصر گشته و رفته زیر زمین . اما من تمام زمین های این حوالی را جسته ام ، خبری نیست که نیست ، و از تابش خورشید بخار بخار گردیده و سوی سقف آسمان تا عرش کبریا رفته ، شایدم هنوز آن قطره ی نایاب و گرانبها اکنون جایی در همین حوالی باشد به ابری غمزده و پاییزی پیوسته و رفته بر باد . اما مهرش پس از بیست سال هنوز نرفته از یاد . 

 

از هفت سالگی تاکنون آمار و ارقام گذر زمان از دستم در رفته و فقط میدانم که حدود بیست بار برگان درخت سیب زرد گشته و سپس بادی سرکش و کهلی بر شاخسارش پیچیده و تمام برگهای زرد را به درون حیاط و داخل حوضچه ی کوچک انداخت، کمی بعد نیز برف آمد و شهر سفید تن کرد ، برفها که آب شد نسیمی خوش وزید و عطر گل بهار نارنج در حیاط پیچید بعد صدای چهچه ی خوش یک پرنده بر سر شاخسار سبزی که گلهای کوچک سرخ رنگ انار برویش جوانه زده بود ، انارها هر بار آمدند و فرو افتادند و این حوادث بیست بار تکرار گشت

 

به امیدبرگشتن مامان مریم به خانه چشم به درب چوبی حیاط دوخته ام 

 

 از هفت سالگی تاکنون بروی شاخه های تکیده بر سایبان درب ، بیست بار گلهای معطر سفید و زرد یاس شکوفه داده اند و من بی وقفه به امیدبرگشتن مامان مریم به خانه چشم به درب چوبی حیاط دوخته ام

 . اما اینک همه ی باغ های شهر و عریان ، چشم انتظار بازگشت بهار مانده اند ، سنگفرش های باغ محتشم پر شده از برگریز خزان .   

 . یا که مثلا در جایی شنیدم که شخصی برای دوستش راجع به فرضیه ی تکامل حرف میزد ، و من کلأ نمیدانم که معنایش چیست درعوض از میان حرفهای جدید و مبهمی که نقل میکرد به نکته ای پی بردم ، اینکه او میگفت بدلیل خاصیت و ویژگی فرگشت طی هزاران سال عناصر حیات خودشون را با شرایط محیطی وقف و هماهنگ کردند ، که معنایشان را هم نمیدانم یعنی چی ، اما فهمیدم که مجسمه ی سفید و بزرگ اسبی که وسط میدان چهارراه گلسار درون حوضچه ای پر از آب ایستاده به چه دلیل بجای پاهای عقبش دارای دمی همچون دم ماهی شده ، چون بدلیل حضور طولانی مدتش درون حوضچه ی پر از آب خودش را با شرایط حوضچه ی پر از اب وقف داده و مثل ماهی تکامل یافته خب از اونجایی هم که روی پاهای عقبیش یا همون دمش واستاده و پاهای جلوییش رو هواست و خارج از آب باعث شده که پاهای جلوییش سالم و طبیعی مونده مطمئنم اگه اونم توی حوضچه میبود الان تبدیل به باله های ماهی شده بود ، بیچاره اسب نازنین حتی چنان با شرایطش کنار اومده و با محیط پیرامونش وقف داده خودش رو که از دهن نیمه بازش یه فواره ی آب سمت آسمان پرتاب میشه ، این یعنی خودش درک کرده که در حالت طبیعی باید اونجا یه فواره ی آب میبود چون وسط حوضچه که جای جفتک زدم اسب نیست ، البته شک دارم اینی که گفتم بخاطر درک بالاش بوده باشه چون اونکه فقط مجسمه ست ، پس حتما قبل اینی که وسط حوضچه ی میدان گلسار بزارنش یادشون رفته که فواره ی آب را بردارن و اون رو نشوندن روی فواره ی بیچاره ، البته نمیدونم و شک دارم که فواره بیچاره ست یا طفلک اسب سفید .  

 

 

 در روزگارم وجود چیزهایی که نمیدانم عموم مردم از آنان پیروی میکنند یانه! ، بقول یک عزیزی که میگفت خاموش ها گویاترند ، از درب و دیوار میبارد سخن ، آشنایی با زبان بی زبانان ، چون ما، سخت نیست ، گوش و چشم است مردم را بسیار ، اما دریغ. گوشها هوشیار ، نه! چشمها بیدار نیست

 با پیچک نیز دست در و داخل خانه هیچ رنگ و بویی از طراوت زندگی نبرده و همه جای این خانه ی قدیمی مبهم و مرموز می آید در نظرم. خانه خارج شلوغی و هیاهوی این خیابان ها همچنان مرا میگیرد ، هرگز نتوانستم بدانم که آیا این جماعت چتر بدست که اینچنین شتابزده در خیابان ها در رفت و آمدند همچون من پیوسته اسیر در چنگال افکارشان هستند یا که نه؟ هرگز نتوانستم کشف کنم که انان از کجا آمده و به کجا میروند که چنین مضطرب و بی اعصاب بنظر می آیند . صصم هدف و برنامه ای برای ساختن آینده ام در سر ندارم ،  

د ر سینه‌ی سیاه و جَلاخورده‌ی شب، میان ستاره‌های پرنورِ سوسوزن، قُــرصِ کامل ماه، ساکت و مبهوت سینه میساید. پیش میاید و هاله‌ای وسیع از نور را به هرسوی میتاباند.

 

صدای خنده‌ی سرخوش و کودکانه ای از جایی نامعلوم برمیخیزد و در فضای سیه‌باغ پیچیده ، را مشت کریم مشغول باغبانی ست کلاه کوچک کاموایی اش را با آن وصله دوزی های ناشیانه برسر گذارده و قیچی باغبانی اش را طوری با دقت و حوصله بر چهار گوش بوته های بلند شمشاد میچرخاند که گویی خودش آرایشگر و بوته نیز همچون مشتری ست. و او مشغول کوتاه نمودن موههایش شده ، هر چند قیچی که زده شد مکثی میکند و آستین هایش را کمی بالا زده با زبانش لبش را خیس کرده و چند گامی به عقب میرود گردنش را کج کرده و نگاهی زاویه دار به حال و روز شمشاد میکند در نگاه اول اینگونه بنظر هر عابری میاید که باغبان در تخیلاتش محو کوتاه نمودن موههای شخصی ست و از ریزه کاریه‍ا اینطور برمیآید که شخصی مهم برای پیرایش موههای سرش در شب جشن عروسی اش به نزدش آمده هر چند لحظه یکبار با گوشه ی پیراهن سبزرنگش پاک میکند و همچون آرایشگری ماهر و فرز و چابک قیچی را رودر روی خود گرفته و با حالتی وسواسگونه نگاهش را به تی۶ه های قیچی معطوف میکند سپس بی اختیار و برحسب عادت یک فوت سمتش میکند و به دو سمت چپ و راستش نگاهی انداخته و مجدد سرگرم هرس کردن میشود    

در دست گرفته و در حالیکه بوته های مرتفع شمشاد را هرس میکپد زیرلبی چیزهایی پچ پچ میکردچراغهای روشنایی در دوطرف مسیر سنگفرش باغ به صف ایستاده اند 

 

چشمانم را باز میکنم  

در ضلع سوم و ناپیدای باغ سیاه درحالیکه تکیه به تنه‌ی قطور درخت پیر کاج زده ام از عمق خواب به بیداری میرسم ، از فراز دَکَل های مخابرات صدای قارقار دو کلاغ سکوت شب را جر میدهد ، همه جا را کمی تار و مبهم میبینم از طرفی نیز همانند همیشه احساس سبکی و رهایی خاصی میکنم گویی هزار کوه را از دوشم برداشته اند اما باز هم دچار فراموشی شده ام هیچ بخاطر نمیاورم که در چه زمانی و به چه دلیلی به این نقطه ی سوت و کور در سیاه‌باغ آمده ام . خلوت آسمان را توده اَبرِ کمین کرده‌ای در انتهایِ اُفُق خط میزند و تیرِگی‌اش اِنگار بر انتهای باغ خیمه میزند و با وزیدن هر نسیم هزاران برگ خشک از شاخسار جدا گشته و بر تن خزان خورده ی باغ نقش بر زمین میشوند. باریکه ای از پرتو نوره ماهتاب از لابه لای شاخسار بروی زمین مینشیند ، در نظرم باغ بطور مرموزی جان گرفته ، باغ بعد از فوت مشت کریم هیچ باغبانی را بخود ندیده اما من کماکان حضور مشت کریم را در پس هر بوته ی شمشاد و درخت صنوبری احساس میکنم ، گویی

 

  نیمه شبی در پی هرس کردن شاخه و برگهای خشکیده ی درختانش است ، و هر چند نفس در میان با وزش بادی سرکش و کهلی بر تن باغ تمام برگریزهای زرد و به زمین فتاده جاروب میشوند و به کناری میروند نمیدانم که آیا سرم در حال گیج رفتن است و یا اینکه از شدت وزش باد در امتداد باغ است که اینچنین سایه ها بر زمین میرقصند نمیدانم خیالاتی شده ام یا نه! اما بچشمانم درختان کوتاه و بلند، با تنه های باریک و پهن به یکباره رنگ باخته‌اند و همچون تصویری قدیمی درون یک عکس نُستالژیک ،به سبک سیاه و سفید درآمده‌اند. به آسمان خیره میشوم باعبور توده‌ ابری ضخیم و عصیان زده از روبروی هـــلال ماه ، نور به سطح باغِ سیاه راه میابد . نور ابتدا به شاخسار و عریان درختان هلو ، میتابد و سایه‌ای مُـبهَم بر زمین پدیدار میشود. باز هم اسیر و بازیچه ی افکارم شده ام که اینچنین توهمات بر باورم غلبه کرده ، تنها راه رهایی و نجات از این خیالات وهم انگیز و انتزاعی خروج از اینجاست باید به خانه بازگردم .

 

 

نورِ ماه‌تـــــاب در نیمه شبی پاییزی درون کوچه‌ پس‌کوچه‌های شهر، هرقدر که پیش می‌آید ،بیشتر رنگ میگیرد. 

طوفان عصیان‌زده خودش را به درب و دیوار میکوبد و وحشیانه به روزنه چنگ میساید. نور یکباره شدت میگیرد و ناگهان خاموش میشود، پنجره پلک میبندد به شکلی که انگار منتظر شنیدن سقوط است.

تکه کلوخِ جدا شده از دیوار با صدای خفه‌ای روی زمین می‌افتد، خرد میشود. گربه‌ی دُم سیاه از مهلکه می‌گریزد ، از عمود دیوار آجرپوش پایین می‌آید و هراسان تاریکیِ انتهای بن‌بست را میپیماید و شتابزده خودش را به نزدیکی تیر چراغ برق و به زیرِ روشنایی اش میرساند.

هیاهویی در کوچه میپیچد. صفیرباد زوزه میکشد ، رقص شاخه‌های لرزان بید شدت میگیرد. چراغ که با سیمی لاغر به تیرچراغ برق آویز شده در هوا میچرخد، و نور هراسان خود را هر طرف میکشد و دامن دیوارها را چنگ میکشد.

باد پنجره های خانه ی متروکه ی ته بن بست را درهم میکوبد و صدای شکستن شیشه‌ای برمیخزد ، و کوچه غرق در سیاهی میشود ، و به دنبال آن لحظه‌ای سکوت سینه میساید ابری ِ غریب ، پس از عبورِ بُغضی قدیمی در گلوی آسمان، کوچه را با ریزش اشکهای معصومش پُر میکند. 

 نگاهه گربه ی شرور به نقطه ای نامعلوم . صدای سایِش دوف به هم ، گوش خراش میشود و توفان با همه‌ی قدرت میغُرَد 

صدای خفیفی از سوی خانه‌ی تاریک انتهای کوچه‌ی ، به گوش میرسد 

هرچه چشم میبندم دلم خواب نمیرود ، ماه از پنجره رخ می نماید ، به تابش نور ضعیف مهتاب خیره میشوم ، گویی که باریکه ای از پرتو نور از گرداگرد قوس ماه جان گرفته و تنها بسوی قاب چوبی پنجره ی اتاق من جاری میشود ، به ناگاه اتاق روشن تر از هر حالت معمول میشود من به چنین حدی از روشنایی در نیمه شب پاییزی مشکوکم. یکجای کار میلنگد ، نور شدیدی از درز زیرین درب اتاق به داخل میتابد ، ابری سیاه به نرمی در آسمان شب سور میخورد و جلوی رخ ماه میغلتد ، مجددا همه چیز تاریک است ، به یکباره با وزش باد کهلی و سرکش درب اتاق به شکل مرموزی باز میشود ، چیز زیادی در عمق تاریک اتاق بچشم نمی آید اما از صدای جیغ آهسته ی لولای درب اتاق میتوانم حدس بزنم که درب چند مرتبه مجددا باز و بسته میشود ، باز به چنین امری مشکوکم ، از نوک انگشتان پاهایم احساس کرختی و سنگینی میکنم ، حسی که به طرز کسالت واری برایم آشناست ، هربار که دچار فلج خواب میشوم چنین حسی را تجربه میکنم ، ناگاه کل وجودم از درون ول گرفته و همچون زغالی زیر خاکستر با وزش نسیمی گُر میگیرم ، گویی چیزی را از هجم وجودم کاسته باشند بیکباره احساس سبک وزنی لذت بخشی را تجربه میکنم ، انگار هزاران تُن از جرم و وزن انباشته بر جسمم را در لحظه ای برداشته باشند ، صدای نفسهایم را میشنوم ، چشمانم را باز میکنم اما جزء سیاهیِ محض هیچ نمیبینم ، من کجا هستم؟ اصلا چگونه به اینجا آمده ام ؟ دستانم را تکان میدهم سالم هستند خودم را لمس میکنم ، کامل و تمام قد خودم را تفتیش بدنی میکنم ، شلوارک به تن دارم از لمس کردنش کاشف بعمل می آورم که جنسش از پارچه ی لی است، اما من که هرگز شلوارک لی نداشته ام همچنان چیزی را نمیبینم ، نکند بینایی ام را از دست داده باشم ، کمی ترس و دلهره ی نابینا شدن تمام وجودم را در بر میگیرد ، برمیخیزم و کورمال کورمال با قدمهای بریده پیش میروم ، دستانم به دیواره ای در سمت راستم میرسد ، به آرامی پیش میروم ، از حاشیه ی دیوار با قدمهایی نامطمئن و ترس از برخورد کردن با جسمی در زیر پا چند متری پیشروی میکنم ، یک جای کار میلنگد ، احساسم میگوید که دیوار در حال حرکت در جهت عکس من است ،دستم را سریع میکشم توقف میکنم به آرامی دستانم را سمتش میبرم ، اما. پس چه شد؟ کجاست؟ کجا رفت؟ چرا دیواره سر جایش نیست ؟ در جهت چپ به آرامی تغییر موضع میدهم ، دستم به دیواره ی جدید برمیخورد ، کف دستانم را به سطح دیواره میچسبانم و کمی هول میدهم ، دیواره حرکت میکند و صدایی را به گوشم میشنوم ، شبیه به جیر جیر لولای زنگ زده ی دربی بزرگ و سنگین میماند ، بیشتر هول میدهم اما دیگر حرکت نمیکند ، رطوبت و سرمای شدیدی در کف دستانم حس میکنم ، دستانم را سریع میکشم ، همه چیز و همه جا تاریک است حتی دستانم را نمیبینم ، احساس کرختی عجیبی در مچ دستانم میکنم ، قطراتی بروی پایم میچکد ، که ظاهرا از دستان خودم است ، چرا دستانم چکه میکنند؟ چرا انگشتانم را حس نمیکنم؟ صدایی جیر جیر لولای درب مجددا سکوت را میشکند ، و نور باریکی از جایی دورتر سویم میتابد ، نور تا زیر پاهایم امتداد میابد ، سطح زیرین و بستر جایی که برویش ایستاده ام خیلی عجیب بنظر میاید ، نه کاشی است و نه آسفالت ، نه خاکی ست و نه چمن زار ، بلکه رنگش سفید متمایل به آبی آسمانی ست ، و گویی لایه ای باریک از بخار و یا شایدم غبار است که برویش ایستاده ، کمی دقیق میشوم ، نه، برویش مه نشسته ، یک گام سمت نور پیش میروم ، پایم را میبینم ، انگار قطرات و لکه ای سرخ همچون خون برویش ریخته ، دستانم را زیر نور میگیرم ، وای خدای من !! پس انگشتانم کو؟ چرا دستانم تا مچ قطع شده است ، احساس لرزه ای زیر پایم حس میکنم ، به آرامی فرو میروم گویی زمین در حال بلعیدن من باشد، کمی بعد در اوج درماندگی از آن دالان تاریک و عجیب به سطح زیرین کشیده میشوم ، در اولین قدمم زیر پایم خالی میشود و من سقوط کرده و در جایی میان زمین و هوا معلق میشوم ، 

 

 

 در عمق این مکان تیره و تار صدای آشنایی به گوشم میرسد ، صدای مادرم است ، نگاهی به دستانم میکنم ، خدایا شکرت ، تمام انگشتانم سالمند ، بسوی مادرم میدوم ، شتاب میگیرم ، به اندازه ای نزدیک شده ام که بسختی چهره ی مهربانش را بتوانم تشخیص دهم ، کمی پیر و شکسته شده ، زلف موی سفیدش بروی چهره افتاده و در هوا با وزش هر نسیم میرقصد

 

رشت سردش است. شهر تا کمر در برف نشسته ، بی وقفه صدایی آشنا از پستوی کوچه های به هم گره خورده ی شهر مرا میخواند. هرچه بیشتر پیش میروم از صدا دورتر میشوم ، پیرمردی با کلاه پشمی از روبرویم عبور میکند ، مجدد صدا مرا میخواند ، پاسخ میدهم

_سلام، من اینجام. 

_کجایی نمیبینمت چرا

_منم شما رو نمیبینم، اصلا شما کی هستی؟ اسم منو از کجا میدونی؟

سکوت همه جا را فراگرفت و پاسخی نیامد ، بر شدت بارش برف افزوده شد ، از دوردست به زیر درخت چنار ، یک زن دست تکان میدهد ، پیش میروم ، چهره اش به آرامی در نگاهم مینشیند، من او را میشناسم، گویی در پس سالیان دور او را میشناختم . برویم لبخندی میزند ، لبخندش را به یاد دارم ، او بی شک مادرم است ، بر سرعت قدمهایم می افزایم ، هرقدم تا زانو در برف فرو میروم ، عاقبت به زیر سایبان درخت چنار به کنارش میرسم ، 

پسرک؛ _مادر، تویی؟ کجا رفتی بیخبر؟ الان بیست ساله دارم دنبالت میگردم

مریم سادات؛ _چقدر بزرگ شدی. اون موقع فقط هفت سال داشتی که ازم جدا شدی ، منو از تیمارستان مرخص کردن ، مجبورم برگردم خانه ی خان جون. من اونجا پرستار بودم ، لباسم با همه فرق داره ، یعنی خط ابی نداره .چی دارم میگم اصلا ولش کن 

پسرک؛ _من؟! توی هفت سالگیم من ازت جدا شدم؟ من صبح پا شدم ولی تورو ندیدم، هرگز هم به خونه برنگشتی 

مریم؛ _نه پسرم. تو خوابیدی و هرگز بیدار نشدی پسر؛ _ مامان مریم چی میگی؟ من هنوز توی همون خونه ام 

مریم؛_منم قراره برگردم همون جا

پسر؛ _پس چرا نمیبینمت؟ 

به یکباره هجم عظیم برف از قامت درخت چنار بروی رویایم فرو میریزد و من سراسیمه از عمق خواب به بیداری میرسم ،نور طلوع خورشید از قاب چوبی پنجره ی شکسته ی اتاق به دریچه چشمانم هجوم می اورد، در فرار از بیدار شدن باز چشمانم را میبندم و سرم را زیر بالشم پنهان میکنم تا بلکه بتوانم باز به عالم خواب بازگردم و نگذارم رویای شیرینم نیمه کاره بماند اما ناگزیر در برابر بیداری تسلیم شده و چشمانم را بروی روزی جدید در گذر ایام باز میکنم.

 صبح شده تختم پر ته سیگار. و باز هم رویا هایی که در عالم خواب نیمه کاره و ناتمام رها می شوند و خواب هایی که از عالم بیداری در نظرم حقیقی تر می آیند. امروز نیز من باید همچون روزهای پیش با خیالاتم درگیر شوم و با توهمات آزاردهنده ای دست و پنجه نرم کنم چشمانم همچنان کمی تار و بی رنگ میبیند محیط را . گویی اطرافم خالی از شفافیت است. هاله ای مبهم و مرموز در نگاهم همچون بختک خانه کرده همان بختکی که از هفت سالگی تا کنون بروی طالع ام خیمه زده و قصد رها کردنم را ندارد . 

 

صبح سردی‌ست و کلاغی سیاه بروی ایوان نشسته ، گربه ی سیاه و پیر خانه هیچ اعتنایی به کلاغ نمیکند و کماکان بروی تکه فرش کوچک جلوی پادری نشسته و با دمش به زمین میکوبد

بروی تخت خواب فی و زنگار زده نشسته ام ، نگاهم خیره به شانه ی موی نه ایست که معلوم نیست از کجا و چطور سراز روی تاخچه ی اتاقم در آورده. باز همچون تمام صبح‌های زندگیم دچار تردیدهایی عجیب و افکاری بیمارگونه میشوم و پیش از برخواستن از تخت خواب _ساعتها بی حرکت برای یافتن پاسخ برای سوالاتی روان پریشانه بفکر فرو میروم

 

 ،

من گاه میپندارد که در عالم زنده ها وجود ندارم ، و تنها روحی بی جسم و کالبد ، سرگردان و آواره‌ی بین دو دنیا هستم. روزگارم مملوء از سوالاتی بی جواب شده و گاه برای یافتن حقیقت خود را به این در و آن در میکوبم و عاقبت بی آنکه پاسخی یافته باشم گیج و منگ میشود و خسته و پریشان حال به کنج تنهایی ام پناهنده میشوم و همچون مردی درخود تبعید ، دوباره منزوی و تارک دنیا به غصه هائی فرسوده تکیه میزنم من برای یافتن مادرم سالها پیش به هرجایی سرزده حتی تمام قبرستان های شهر را زیر پا گذاشته ام اما باز هیچ اثری از مادرم نیافته اما همچنان به پیدا کردن و یا بازگشتش به خانه امیدوارم  

کمئ بعد

هم اکنون برای یک ساعتی میشود که پس از بیداری همچون مجسمه ای بی حرکت در بستر بفکر فرو رفته ام و خیره به لکه ی دیوار نمناک روبرویم درگیر با خویشتنِ خویش و شنونده ی نجوایی بیصدا از عمق وجودم میشوم ، اتاق در سکوت فرو رفته و من در حال غرق شدن در افکاری مجهول و ناخوشایند هستم. برای لحظه ای مکث میکنم و طبق معمول برای فرار از هجوم چنین افکار و پرسش های احمقانه ای سریعا از خانه خارج میشوم و سوی هدفی نامعلوم کوچه ها را طی میکنم هوای تازه که به صورتم میخورد کمی حالم جا می آید و نفسی عمیق میکشم، و به تصورات روان پریشانه‌ی لحظات قبل میخندم. عاقبت رد قدم هایم به بازارچه ی قدیمی و چوبی در حاشیه رودخانه ی زر ختم میشود . مکان شلوغ و متفاوتی را بتازگی کشف کرده ام ،و گاه با حضورم در آنجا برای لحظاتی بس زودگذر از هجوم افکار روان پریشان ام رهایی میابم . وارد کافه‌ی ظیافت میشوم سری بمفهوم سلام برای صندوقدار تکان میدهم او نیز لبخندی میزند ، همه جا دود گرفته و مملوء از عطرهای میوه ای قلیان است . لابه لای جوان های شاد و سرخوشی که مشغول معاشرت و کشیدن قلیانند خودم را جا میکنم ، نگاهم خیره به شیشه قلیان، ماتم میبرد ، کارگر قلیانسرا یک استکان چای می آورد و بروی میز میگذارد ، نمیدانم که آیا چای را برای من آورده یاکه شخص بغل دستی ام. من در انحنای استکان کمر باریک چای محو میشوم، عطر چای اگرچه تلخ اما خواستنی‌ست. من نیز به تلخی عادتی دیرینه دارم . لحظاتی سپری میشود که با ورود پسرکی قدبلند و باریک اندام بنام سیاوش جو و اتمسفر حاکم در کافه تغییر میکند ، تمام توجهات به سوی سخنوَری و خوش مشربی سیاوش جلب شده و از شوخی هایش همگی به خنده ریسه میزنند ، ولی من مدتهاست که خندیدن را از یاد برده ام و در نهایت امر و خوش بینانه ترین حالت ممکن لبخندی میزنم. سیاوش حرفهایی جدیدی میزند که به گوشم غریب و ناممکن میرسد ، به صحت و جدی بودنِ حرفهایش تردید دارم و به حالت چهره و برخورد اطرافیان نسبت به حرفهای سیاوش دقت میکنم اما گویی همگی با جدیت و سکوت گوش به حرفهایش سپرده اند و ادعای تغییر جنسیتش را باور کرده اند 

مجددا رنگ و لعاب حرفهایش شآد و شوخ طبعانه میشود ، بنظرم که خیلی پُررو و بی حیاست . سهیل با هیکل و زیده و گوش های شکسته ساک بر دوش وارد کافه میشود ، مثل همیشه بدخلق و نچسب است ، با اخم نگاهی به من میکند ، و کنارم مینشیند ، جو و فضای کافه سنگین میشود ، به یکباره سیاوش با لحنی خنده دار سکوت را جر میدهد ،

_عام و علیک آق سهیل، دی جمیل و جمول جمالتو عشقه، نبینم توی لک باشی، کجا بودی ؟ نبودی! سرآخر نشد قسمت بشه باهات یه کشتی بگیرم ، 

صدای خنده ی اطرافیان یخ سهیل را آب میکند و لبخندی به تلخی میزند 

سیاوش خطاب به فرشاد کارگر کافه با لحن مسخره واری میگوید ؛ 

فرشاد بپر جلدی واسه آق سهیل یه سطل چای بیار با یه کله قند 

مجددا صدای خنده ی حاضرین 

 و اما من به چهره ها مینگرم ، به حرکات مینیکس صورتشان در حین سخن گفتن ، به اینکه چه راحت میتوان احساسشان را از حالت چهره ی شان فهمید . یکی شاد یکی غمناک ، کسی دیگر اما خودشیفته و پُرغرور ، آن دیگری شوخ و بزله گو کمی انطرف تر شخصی تنها و گوشه گیر مضطرب و مجهول . سپس به اسامی شان دقت میکند ، بنیامین، مبین ، ثارم، شهروز، صحاب، در این لحظه بطور کاملا اتفاقی و بی مقدمه جرقه ای در ذهنم زده میشود و بی سبب تصمیمی جدید و عجیبی میگیرم، اینکه زین پس خودم را بجای داوود ، دیوید معرفی کنم ، سپس لبخندی بر کنج لبانم بی اختیار غنچه میزند گویی از چنین تصمیمی احساس رضایتی درونی میکنم

 

  لحظاتی بعد بخودم آمدم و دریافتم ظاهرا دست کسی به استکان چای خورده و چای ریخته، اما بی تفاوت بنظاره نشستم و شاهد تکاپوی اطرافیان شدم، یکی استکان را برداشت یکی از خیس شدن شلوارش گله مند بود آن دیگری از خیس شدن قندهای درون قندان شرمنده بود شاگرد کافه، فرشاد با لنگ قرمزی که بروی گردنش بود سریع روی میز را خشک میکرد و من نیز در پَسِ این هیاهو از کافه خارج شدم و سوی خانه بازگشتم

 

 

من در انتهای هر روز از روزمرگی هایم ، به کنج خلوت و متروکه‌ی خانه‌ای نیمه مخروبه و وارثی باز میگردم. و هربار، این کار را بی نوسان و پرتکرار انجام میدهم و گاه از فرط درماندگی و تنهایی به گوشه ی فرسوده ی خانه ی وارثی و ضلح سوم اتاق پناهنده میشوم زیرا تنها در آینجاست که احساس راحتی میکنم . من گاه لبریز از ناگفته هایم میشوم و بی اختیار بر تکه کاغذی قدیمی و بی خط خیمه میزنم ، و قلم در دست بنظاره مینشینم تا که عاقبت واژگان و حرفهایی ناگفته از وجودم سرریز شده و قطره قطره بر روی تن برهوت کاغذ بچکند و واژه واژه نقش ببندند . در چیدمان واژگان مبتدی نیستم اما از هیچ قاعده و قانونی پیروی نمیکنم، و اغلب دلنویس هایم چیزی شبیه شعر سپید و یا موج نو بنظر میرسند که در نیمه ی راه تبدیل به دلنوشته ای بی مخاطب میشوند و کمی بعد از حالت مثنوی نیز در آمده و به حرفهایی عامیانه و ناامیدانه شباهت میدهند و گاه نوشته هایم تبدیل به نقش و نگارهایی مخشوش و شلوغ میشوند که در عین تاثیرگذاری و منحصربفرد بودنشان میتوان به راحتی در بطن آن خطوط پر ازدحام رد پایی از چهره ی یک مادر با نوزادی در آغوش یافت . اما همواره تمامی شان نافرجام میمانند و به دست بادی سرکش و کُهلی سپرده میشوند . اینک همچون دیوانه ای شوریده حال برای خویشتن خویش بروی تکه کاغذی زرد رنگ و قدیمی مینویسم

 

 . ‌ -همه چیز همان است که بود. -همه چیز تَوَهُمی بیش نیست. -حتی تعویض روزها ، و گذر ایام در نظرم بی معنا شده است.

 چقدر حادثه ها زود می آیند ، حسی پنهان در من٬ ریشه دوانده ، -سکوت خانه همچنان مرا میگیرد. و گهگاه صدایی واضح از پستوی تاریک و مخروبه‌ی خانه ، مرا میخواند همچون صدای مادرم. هرچه بیشتر کنکاش میکنم ، بیشتر گیج و سردرگم میشوم. هرچه بیشتر کنجکاو میشوم ، کمتر میفهمم. آری، من زاده‌ی یک حادثه ام. اما پذیرش حقیقت برایم ناممکن است. - در سرشت وجودم همیشه دردهایی هست که سبب ناتوانی ام در معاشرت با دیگران میشود و من نیز. همچنان دلم میگیرد-در غروب- در شب های تاریک شهر. و گهگاه در خواب روحم در سکوت پرواز کنان، سوی نور اوج میگیرد . آنگاه که چراغ ها خاموش می شوند٬٫ -حس پنهان من بیدار می شود. -حسی غریب. -فراتر از غم تنهایی. -حسی که نمی دانم با که میتوان در میان بگذارم جز خدا. -چقدر تار و مبهم به یاد دارم گذشته ها را. -رویاها و آرزوهای محالم را. -سختی ها را٬٫ - غروب های سنگین را. -سکوت هایم را. -لبخند ها را. -اشک ها و درد هایم را.- اما از یادم گریخته خاطرات روز اول مدرسه ، و حرف ها را. -چشم ها را. -خرده گرفتن های مادرم را. -من تنها به یاد دارم تصویر زیبای مادرم را. او زنی بی ادعا بود. -از بدیها میشکست و رد میشد. من اما نه!،، از همان دوران کودکی همچون سازی ناکوک بودم که به هر زخمه‌ای ، به خروش می‌آمدم. داد میزدم فریاد را بر صفحه‌ی روزگار میکشیدم . میجنگیدم. بحث میکردم، دهان به دهان می‌آمدم. سلاح من ، زبانم بود. همواره در آستین خود ، جوابهای رُک و تند و تیزی آماده داشتم. مادرم میگفت که سعی کن همیشه زبان ، بی زبانان باشی یا که جنگجویی تنها در لشگر مظلومان ، در جنگ با ظلم باشی. اما،در دلم رویایی شیرین و بزرگ داشتم، من غمگینم ، دیرزمانی‌ست که رویایم را گم کرده ام. گویی که اکنون در عمق وجودم دچار دگرگونی شده ام. ، گویی در ذهنم ، مفهوم زمان و مکان را گم کرده ام. گویی بین ابعاد کائنات سرگردانم. - شاید تمام این تفاوت ها برای آن است که در طالع ام چیزی بی همتا مقدور گردیده و حتی شاید به خواست خدا قرار بر ان باشد که من بشوم انتخاب برای حرکتی بزرگ. -دنیا خواستگاه خواسته های من است! من مانده ام باقی در پسِ پایان یک تراژدی ، اما نمیدانم مقصرکیست ، علت و معلول چیست که اینچنین تلخ یک بغض قدیمی اسیر در گلوست ، و یک آغوش۱ احساس محکوم به تنهاییست ، براستی آیا در این میان آن مادر شیرین صفت که شبانه از خانه گریخت مجرم نیست؟ ای کاش از ابتدا ازدواج نمیکرد تاکه مرا بدنیا نمی آورد تا که بعد فوت پدر او هرگز نمیهراسید ، نمیگریخت ، درخودش فرو نمیپاشید ، از کی باید برنجم من ؟  

 

   

 چندی بعد .

 

و در انتهای روز باز به خانه باز میگردم و گلدآن شمعدانی ناآشنایی را جلوی درب چوبی و زهوار دررفته ی خانه میبینم و با کمی تأمل و مکث از آن رد میشوم. نگاهی به برگهای خشکیده ی کف حیاط می اندازم که روز به روز به تعدادشان افزوده میشود ، سپش پایم را بالا آورده و لبه ی ایوان میگذارم تآ بندهای پوتینم را باز کنم و بی اختیار چشمم به دانه های ارزن می افتد که روی ایوان نامنظم ریخته شده اند ، سرم را آرام بلند کرده و نگاهم را به قفس زنگار زده میدوزم کمی عجیب است ، سالهاست که این قفس رنگ پریده و زنگارزده چهچه هیچ پرنده ای را به خود ندیده من که به چنین اتفاقات عجیبی عادت کرده ام لبخندی معنادار میزنم و وارد اتاق میشوم، رادیوی کهنه‌ای که روی تاخچه ی خاک گرفته بود اکنون سرجایش نیست و به زیر پایه ی فی تخت خواب افتاده ، یک عروسک کاموایی نیز کنارش تکیه زده ، و از همه عجیب تر آنکه یک گهواره ی چوبی و قدیمی از ته انبار به داخل اتاق آمده ، باز هم حوادث بی آنکه توجیح قانع کننده داشته باشند یک به یک روی میدهند و آرامش خاطرم را جرعه دار میکنند . من به آرامی دگمه ی پخش پیغامگیر تلفن را میزنم تا از تماس های احتمالی باخبر شوم ابتدا چند بوق ممتد سپس صدای نفس های آرام و پیوسته ای که از آنطرف خط ساکت و بی حرف مانده ، در پس زمینه اش صداهای متفاوتی به سختی شنیده میشود مانند بسته شدن یک درب بزرگ فی در مسافتی دور ، صدای خنده های مکرر و آزاردهنده ای که بنظر نه می آیند ، و صدای پچ پچ هایی موهوم و نامفهوم ، صدای عبور چند زن در حال بحث و مجادله ، صدایی شبیه پیج کردن از پشت بلندگو و فراخواندن شخصی به یک مکان خاص، انعکاس ناله ای از جایی کمی دورتر ، مجددا نفس های یک ناشناس از آنسوی خط و. بوق که یکنواخت پخش میشود و خبر از پایان تماس میدهد     

  بوق های ممتد و اتمام پیغام در پیغامگیر و سکوت سنگینی که تمام اتاق را فرا میگیرد و سپس هجوم افکار ازار دهنده ای که از هرسوی روح و روانش را مورد قرار میدهد 

 

 در میان سیاهی ناتمام اتاقش مثله همه ی شب های گذشته اش آلوده ی فکر های بی پایان فکر های بی نتیجه. خود را ویران تخت گوشه ی اتاق سوت و کورش می کند. -سیگارش را روشن می کند و چشمانش را می بندد. باز هم می رود در رویا. توهم های احمقانه ی همیشه گی! و باز هم. چُس دود های او که با پُک های عمیق همراه میشود‌. خسته از روزمره گی هر روزش تن لش اش را رو تختش درون تک اتاق سالم خانه ای بی سقف ، ویران می کند. چشمانش را می بندد و رها می کند فکر شلوغش را از بند های زمینی اش. -فندک طلایی زیبایش را روشن میکند بابوی سیگار برگ اوج می گیرد با هیاهوی گنجشک ها حس سبکی می کند. پرواز می کند در دنیای خیال.

 

 

جمعه ای جدید آغاز شده و به آرامی داوود را سوی غروبی دلگیر سُر میدهد، غروب او را یاد دلتنگهایی ِ قدیمی اش می اندازد داوود بی معطلی پیش از انکه باز افکار پریشانش بسراغش بیاید عزم خروج از خانه را میکند کفش های چرم مشکی اش را پایش می کند و مثل همیشه همین موقع ها راه می افتد در کوچه راه می رود. راه می رود. راه می رود. تن خسته و بی رمقش را آواره ی یک نیمکت در باغ محتشم می کند. پای راستش را روی چپ می اندازد. از رهگذری ساعت را سوال میکند! اما مثل همیشه کسی جوابش را نمیدهد، چند قدم بالاتر کسی از همان رهگذر ساعت را میپرسد و رهگذر صبورانه و با مهربانی پاسخش را میدهد. و در این لحظه برای هزارمین بار در ذهن سوشا جرقه ای زده میشود و با خودش میگوید : شاید اطرافیان مرا طرد نکرده اند شاید من دنیا را ترک کرده ام ، براستی شاید صدایم را غیر خودم هیچکس نشنود !  

 ادوین چشمهایش را می بندد و باز هم به ادامه ی افکارش میپردازد. -فکر های بی پایان. -سرش را بلند می کند. -سیگارش را روشن می کند. باز هم آن واژه آرایی قدیمی که در پستوی افکارش یک به یک ؤاژگان را کنا هم میچیند و کلمات رو به خط میکشد ،  

 سکوت و س. دود غلیظ سیگار و سِت مشکی لباس هایم. کسی از درون با دلم نجوا میکند ، و تصوراتم را بیصدا ، در دلم زمزمه میکند . در انتهای جاده ای مه آلود ایستاده ام و از فرسنگ ها دورتر ظهور کسی را به نظاره نشسته ام‌. اطرافم را ابر های سیاه پر کرده است آنقدر که حتی خاطراتم را به سختی می بینم . آن شخص نزدیک میشود ، چهره اش آشناست ، چادری سفید برسر دارد و لبخندی زیبا بر لب ، چه بی اندازه شبیه مادرم مریم است. اما کمی پیرتر ، گوشه زلف سفید موهایش بروی چهره اش افتاده و به عبور هر نسیم در هوا میرقصد و باز به روی چشمش میافتد ، و صدای قار قار های کلاغی در دوردست توجهش را جلب میکند و به آرامی در برابر چشمانم محو میشود ، انتهای قصه ی من به کجا ختم می شود؟ شروعش را به یاد ندارم . ولی آیا پایانی خوش در انتظارم است؟!؟ از این جاده ی طویل ترسی عجیب دارم از بی اعتنایی مادرم وحشتی عظیم دارم . 

داوود چشمانش را به آرامی باز میکند اما با تعجب و در کمال شگفتی خود را درون خانه میبیند ، باز هم تناقضات و حوادثی که هرگز نتوانسته دلیلی برایشان بیابد ، او به یاد نمی آورد که چگونه از روی نیمکت پارک به کنج نمور و متروکه ی خانه آمده ، او خسته از سوالات بی جواب و خسته تر از تمامی این خستگی هاست. 

 

کمی بعد 

روزی نو و تقدیری جدید برای داوود آغاز شده 

 گنجشکها روی شاخسار خشکیده ی انار بی وقفه و بی نظم جیک جیک میکنند و از شاخه ای بر شاخه ی دیگر میپرند کمی آنسوتر بروی کابل های بلند برق کبوترهای سیاه رنگ چاهی به صف نشسته اند و منتظرند تا پیرمرد دوچرخه سوار باز مثل هرروز برایشان دانه بریزد

 واما بتازگی صدای گریه ی نوزادی از خانه های انتهای کوچه بگوش میرسد همان خانه های قدیمی و آجرپوش با دربهای چوبی و دیوارهای قطور که حسی انتزاعی و موهوم را به داوود میبخشد . صبح آرام روز یکشنبه از راه رسیده و یک لنگه کفش داوود ،یک گوشه‌ی اتاق راست ایستاده و لنگه‌ی دیگر به پهلو افتاده است ، احساسی شوم و نامیمون در وجودش جاری میشود بی شک حادثی در حال رویدادن است داوود به حیاط میرود از درز باز شده ی درب چوبی خانه به انتهای کوچه نگاهی می اندازد پیرمرد دوچرخه سوار با کلاهه قفقازی اش ایستاده و به کبوتران دانه میدهد ، گربه ی سیاهه خانه بروی شانه ی دیوار نشسته و خلقش تنگ است ، سپس صدای جیغ و شیون از انتهای کوچه شنیده میشود ، گویی حادثه ای رخ داده ، عده ای به آنجا می شتابند و کسی میرود تا پلیس را خبر کند ، لحظاتی در سردرگمی میگذرد و عاقبت از حرفهایی که بین همسایگان رد و بدل میشود برایش آشکار میگردد که نوزادی به سرقت رفته ، داوود از خودش میپرسد که چه کسی حاظر است یک نوزاد را از مادرش جدا کند ، سپس باز صدای زنگ دوچرخه ی قدیمی پیرمرد بگوش میرسد داوود خم میشود تا از شکاف درز درب به کوچه نگاهی کند ، پلیس آمده و پیرمرد از دوچرخه اش پیاده شده و به آرامی چیزهایی را به پلیس میگوید سپس هر دو به سمت درب چوبی خانه و داوود خیره میشوند ، گویی راجع به خانه‌ی داوود سخن میگویند ، داوود بفکر فرو میرود و

    ‌ ناگاه صدای قدمهایی از انتهای حیاط خانه بگوش میرسد . داوود با تعجب و به آرامی برروی پاشنه ی پایش میچرخد و به پشت سرش سمت انبار متروکه ی خانه نگاه میکند ، صدای زمزمه ی آوازی همچون خواندن لالایی برای نوزادی بگوشش مینشیند ، بی شک کسی وارد خانه شده و درون انبار پنهان کرده خود را ، داوود که سری نترس دارد با قدمهایی نرم سمت انبار خیز برداشته و چوب دستی اش را در دست میگیرد و سمت باغچه ی ته حیاط پیش میرود ، پشت درخت انجیل لحظه ای می ایستد و باز گوش به نوای زمزمه واری میدهد اما اینبار براحتی برایش مستند میشود که صدا از درون حمام بزرگ و نیمه مخروبه ی خانه می آید و نه از انبار. او قدمی بر میدارد و صدای خورد شدن برگ خشکی زیر قدمهایش سبب قطع شدن زمزمه میشود و به یکباره صدای گریه ی بلند نوزادی از پستوی حمام سکوت را درهم میشکند ، و صدای بستن و کوبیده شدن درب چوبی ابتدای حیاط توجه اش را سمت مخالف جلب میکند ، داوود که شدت بسته شدن درب شوکه شده به دیوار نم گرفته ی روبرویش خیره میماند و شدیدا به نقطه ای ثابت زل زده و در افکاری ضد و نقیض جاری میشود او رنگ از رخصارش پریده و ماتش برده بطوری که حتی پلک هم نمیزند . 

 

به یکباره پلکهایش تکان خورد ،چشم باز کرد متوجه شد که صبح شده و بروی تخت خوابش است. اتاق هنوز تاریک است او سریع به درون حیاط دوید و به بیرون نگاه کرد. هیچ گنجشکی بروی شاخه نیست هیچ کبوتری بروی سیم برق ننشسته و هیچ دانه ای هم بروی زمین ریخته نشده ، او کمی در سکوتی که بر فضا حاکم شده دقیق میشود ، صدای گریه ی نوزاد بگوش نممیرسد ، نفس عمیقی میکشد و خیالش آسوده میشود که تمامش خواب بود و هیچ نوزادی از مادرش ربوده نشده ، کمی بعد تنها خِــیث خـِیثِ برگهای خشکیده‌ای که زیر جارویِ رُفته‌گر بروی تَن سرد ِ سنگـــفَرش سابیده میشدند از درون کوچه بگوش رسید . و صدای بوق یک ماشین ، صدای پایِ چند رهگـُذَرِ شتابزده که از کوچه گذشتند ، صدای گربه‌های پُرتعدادی که درون خانه‌ی نیمه‌مخروبه‌ی همسایه زندگی میکنند و هربار از شکاف شیشه‌ی شکسته‌ی یکی از پنجره‌ها به درون عرض باریک کوچه میجهند و میومیو سرمیدهند. صدای عبور ماشینی سنگین از خیابان اصلی . که با وجودِ صدها متر فاصله‌ای که بین خیابان‌ و اتاقش است اما باز شیشه‌ ی پنجره هارا لرزاند. داوود رغبتی به جدا شدن از رخت‌خواب ندارد مثل هرروز و هرصبح او ماند و پرسشهای بی‌جوابی که درون ذهنش قُـــلقـــُله راه انداخته بود . تکانی به خودش داد ، لحاف شندره را از رویش بکناری زد. تخت‌خواب قدیمی و چوبی به جیرجیر افتاد. پاهای عضلانی و پُرمویش را از لبه‌ی تخت آویزان کرد. ازجا برخواست و صدای کشیده شدن دمپایی بروی فرش کهنه‌ی اتاق ،سکوت را خَــ‍ـراشید. روحش درد میکرد. جلوی پنجره رسید. پرده‌ی کهنه‌ی زردرنگ را به کناری زد. ذرات ریز گَرد و غُـبار به سر و صورتش ریخت صدایی در دلش نجوا کرد و گفت؛ . روزهای سخت و عذاب‌آور دیگر تمام شده‌اند. سپس زیر لب با لحن شوخ طبعانه ای ادامه داد؛ حتما روزهای سخت‌تر و فلاکت وار تری قراره آغاز بشه

، در نظرش بیرحم‌ترین رفتار را تقدیر با او میکند . هرروز همینجور است. از سپیده‌ی صبح تا سیاهی شب گویی هر بار ،یک قرن است . اینک نی همچون روزهای سابق صبحدم پس از بیدار شدن از فرط غصه‌ای نامعلوم و هجوم بُغضی تحمیلی و اجباری ، چند قطره‌ای اشکین میشود، اشکهایش بر روی گونه‌هایش سُـر میخورند و ردٌی خیس و نمناک پشتشان جا ماند او دستی بر زیر پلک چشمانش کشید و اشکهایش را پاک کرد سپس پرده‌ی سفید و کوچک بکارت پنجره را بکناری زد. نور بی‌رَمَــقی به درون خانه تابید. داوود سر بروی شیشه نهاد. زیرچشمی به دوردستهای مرتفع نگریست. بروی بلندترین شاخه چنار ، کلاغی بزرگ در خودش کِس کرده است. 

سکوت و آرامش زودگذر است و اینبار از درون حیاط و سمت درب خانه ، صدایی نه بلند میشود و پشت سر هم و پرتکرار سینزده بار صدا میکند؛

خان‌جون

خان‌جون 

خان‌جون و

داوود با چشمانی که از شدت تعجب گشاد و گرد شده سریعا بسمت درب میرود و درب را باز میکند ، کسی نیست ، او باز میگردد داخل حیاط و چشمش به شیشه ی شیر ی شکسته می افتد که کنار پای حوضچه افتاده و لکه ای سفید از شیر که بروی کاشی ها نقش بسته و تا به زیر گلدان گل خشکیده ی شمعدانی پیش رفته .

 

پایان اپیزود داوود.

ادامه دارد

اپیزود بعد سیاوش و دوگانگی هویت

تغییر جنسیت و سوگند جدید.'.

 


  داستان    حقیقی  و  عجیب  از   تقدیر های  بد  


       ۳  اپیزود    حقیقی     

 

 

_

 دادستان دادگاه انقلاب تهران در اوایل انقلاب به بعد بود که در طی یک ماموریت در طرح جمع اوری معتادان از سطح شهر ، خاطره‍ ساز شد و موجب خلق اصطلاح و ضری المثلی جدید در ادبیات عامیانه ، کوچه بازاری گشت . و اصطلاح معروف ؛ شهرام بهرام نداره ‌.

را پدید اورد 

داستان از این قرار بود که یک مادر که دو فرزند داشت و پسر بزرگش شهرام معتاد به هرویین بود . ولی پسر کوچکش بهرام فردی ورزشکار و درستکار بود . شه‍رام و بهرام شبها در یک اتاق میخوابیدند .  

مادرشان از دست کارهای نادرست شهرا م خسته شده بود و شخصا به دادگاه انقلاب میرود و صدای داد و فریاد و گرفتاریش را به گوش دادستان میرساند . اسم دادستان زرگر بوده .   

زرگر گفت; شما باید نامه ای بنویسید و شکایت خودتان را از دست پسرت شهرام بنویس .       

مادر؛ من سواد ندارم . ولی پسر کوچیکم دانشجؤی دانشگاه ست ولی پسر بزرگم شهرام دؤ کلاس سواد داره و ه ، از کیفم پنجاه تومان یعنی پانصد ریال یده و من وقتی رفتم کوپن پنیر بگیرم دیدم پولم کمه تؤی کیف . حتما باز کاره این شهرام پدر نیامرز بود که رفته بود با پولم سیگار بخره دود کنه . اقای دادستان سیگار که هیچی ، حتی قالیآن (قلیان) هم میکشه توی قهوه خونه ی مشت یدالله . سر نبش بازار افسریه . تازگی شنیدم حتی هرویین هم میکشه ذلیل مرده میترسم پسر کوچکمم الوده کنه اخرش ، دستم به دامنت اقای دادستان من سواد ندارم شما خودت یکاریش کن 

دادستان زرگر ؛ برو بیرون دادگاه به عریضه نویس بگو تا بنویسه که بهرام خسته ات کرده و ازش شاکی هستی تا اون را به جرم اعتیاد و ی مورد پیگرد قانونی قرار بدیم   

مادر پیر ; نه ، اقای دادستان بهرامم کوچیکه ست سالمه و یه پارچه اقاست قراره تا شب عید قربان زنش بدم اونی که خرابه و معتاد اسمش شهرامه  

دادستان ؛ باشد برو به عریضه نویس بگو که شکایتت رو بنویسه و حتما قید بشه که مسولیت پیامد این موضوع با شخص خودته و حق شکایت نداری به حکم صادره . 

مادر گفت باشد و رفت نامه ای بر علیه شهرام نوشت و تسلیم دادستان کرد و قرار بر ان شد که صبح زود که خواب است شهرام مامورین به خانه شان بروند و شهرام را دستگیر کنند تا بلکه ترک کند و سلامتش را بدست اورد . 

 

روز گذشت و شب رسید ، شهرآم موادش را مصرف کرد و لول و زرورق و جنس هرویین خودش را زیر بالشش گذاشت ؤ خؤابید 

 

    مامورین با حکم دادستان زرگر به خانه هجوم برده و مادر شهرام و به‍رام برای حفظ آبرو و تبرئه کردن خود از گزارش دادن اعتیاد پسرش شهرام به دادستان ؤ شکایت از پسرش در دادگاه انقلاب ، از خانه به بهانه نانوایی خارج میشود و درب ۹انه را در بیست متری افسریه‍ تهران باز میگزارد و لنگ لنگان سمت نانوایی میرود . دست بر قضا لحظه هجوم مامورین به‍ منزل و ورودشان به اتاق خواب ، شهرام به دستشویی رفته بود و تنها بهرام در اتاق خواب بود . مامورین با یک زر ورق ، که‍ رد سیاه رنگی از مصرف مواد مخدر هرویین رویش بود به همراه لول و پاکت سیگار بهرام را دستبند زدند و قاپانی بردند . ساعتی بعد مادر پیر با نان سنگگ با چادری پیچیده به کمر به خانه می اید . و میبیند شهرام خواب است و بهرام نیست 

 

او یک هفته ی تمام به دادگاه انقلاب رفت و امد کرد و هربار به دلیلی موفق به دیدار با زرگر دادستان نمیشد یکبار زرگر در جلسه بود ، یکبار زرگر ماموریت بود یکبار دیگر زرگر بود ولی کسی را به اتاقش قبول نمیکرد یک روز هم در وسط هفته به دلیل عید قربان تعطیل بود . روز بعدش نیز مادر پیر در مراحل کاغذ بازی و نامه نگاری های کلیشه ای پئچیده میشد و سر در گم و ناله کنان بروی پله های دادگاه انقلاب از حال یضمیرفت . تا بالاخره به لطف خواهر زاده اش که قرار بود همان عید قربانی که گذشت به عقد بهرام در بیاید و عروس خانه آش شود و بواسطه ی با سواد بودنش موفق به انجام تشریفات معمول اداری گشت و نزد دادستان زرگر رفت و گفت که سو تفاهم شده و انهآ بهرام را اشتباهی بجای شهرام اورده اند .     

قرار میشود که شهرام بیاید ؤ خود معرف خودش را معرفی کند و فردای انروز شهرام به اصرار مادر و دخترخاله م از روئ دو زار غیرتی که برایش باقی مانده بود میرود و خودش را تحویل میدهد 

 

یک هفته میگذرد و خبری از ازادی بهرام نمیشود    

تا مجدد موفق به‍ دیدار زرگر میشود و زرگر به او نامه ی سردخانه ی بهشت زهرا را میدهد تا دو جسد متوفی بهرام و شهرام را تحویل بگیرد 

 

مادر پیر جیغ میکشد و معترض میشود میگوید بخاطر یک لول و یک زرورق چرا پسرای منو اعدام کردید؟ حالا شهرام به درک ولی اخه چرا بهرام رو دیگه اعدام کردی?

زرگر میگوید؛ ما قبل اینکه شهرام بیاد خودشو معرفی کنه ، بهرام رو اعدام کرده بودیم ، در ضمن واسه من شهرام بهرام نداره . تو خودت شکایت کردی و مسئولیت عواقبش رو قبول کردی و حق هیچگونه شکایت به حکم صادره رو نداری یادت که ه‍ست خودت زیرش انگشت زده بودی .

 

 

)این یک حکایت حقیقی بود (

 

برای من شهرام بهرام نداره . 

_______________________ _____________________________



        اپیزود دوم  

        دادستان رشت ، خداوردی اهل قزوین   

نام این اپیزود ؛ هم جنس گرای عجیب    

 

منوچهر پرواز بعد از پنج سال تحمل حبس در زندان لاکان رشت ، به روز ازادی خود میرسد و با تمام هم بندی های خود خداحافظی میکند او نیز مانند هم سلولی ها و هم بندی هایش به اتهام و جرم قاچاق مواد مخدر به زندان افتاده بود و تمام پنج سال را با ریاضت و سختی های رایج درون زندان سپری کرده بود و برای آینده اش برنامه های جدیدی در حد ایده های بلند پروازانه داشت که سبب روشن شدن نور امید کوچکی در ظلمات و سیاهیه مطلق دلش سو سوء بزند ، 

منوچهر پرواز پنج سالش را گذراند و روز ازادیش مطلع شد که او جریمه ی نقدی هم شده بوده و باید به خزانه واریز کند اما او که پنج سال را در حبس گذرانده بوده هیچ پس اندازی نداشت ، او را بردند و پس از تحمل مدت حبس به نزد اجرای احکام شعبه ای که وی را پنج سال پیش محکوم نموده بود . و قاضی جدید شعبه از وی پرسید که آیا توان مالی اش را دارد تا جریمه ی سنگین نقدی اش را پاریز کند؟ 

منوچهر پوزخندی زد و گفت؛ من اگر پول داشتم که دست به خلاف نمیزدم حاج اقا  

من اگه پولی داشتم ، پشتی داشتم ، سرمایه و ثروتی داشتم ، اگه ارث میراثی داشتم یا کسو کاره درست درمونی داشتم که هرگز قاچاق نمیکردم تا با جونم بازی کنم بخاطر انجام ب    

 کار خلاف قانون . تمام جوانی خودمو تاوانش رو بدم . شما چه توقعی داریداا!.

قاضی ؛ پس نداری؟ خب مثل ادم بگو ندارم. چرا سرتق بازی در میاری و. بد لحن جواب میدی ، کاری نکن بلایی سرت بیارم که مرغای اسمون به حالت مشکی بپوشن و زجه بزنن ، خب پس باید به میزان جریمه ات حبس بکشی ، یعنی در اصطلاح میشود ؛ جریمه ،بدل از حبس 

منوچهر را به زندان بردند و او مدت بسیاری را مجدد در حبس بسر برد و در بهار سال 66 به اخرین روز حبس خود رسید و مجدد با دوستانش و هم بندی هایش خداحافظی نمود ، وسایل درون زندانش را که اعم از فلکس چای و بالش و شلوار گشاد کردی و یک عینک شکسته بود را به فرد کارگری که طی دوران حبس در اتاقش کارهایش را انجام میداد و خودش نیز زندانی بود و دوران حبسش را میگذراند بخشید . در اصطلاح رایج درون محیط زندان ، به چنین شخصی میگویند ؛ زحمتکش . 

زحمتکش فردی ست که با هر دلیل و نیتی داوطلب انجام امور نظافت و شستشو و کارهای خدماتی یک اتاق در زندان باشد . معمولا به ازای چنین لطفی از سوی زحمتکش. ، باقیه زندانیان بنا بر قانون نانوشته ای خود را بدهکار مرام معرفت فرد زحمتکش میدانند و به او ترحم خاصی نشان میدهند . بطور کلی زحمتکش ها افراد بی ادعا و ساکت و ارام تری هستند که از حاشیه فرار میکنند و تماما بفکر انجام امور اتاق هستند از طرفی نیز با این کار خود را مشغول میکنند تا بلکه مدت گذر دوران حبس را راحت تر و کم رنج تر بگذرانند .  

زحمتکش وسایل را از منوچهر گرفت و گفت؛ اق منوچ ، من نگرانم.   

منوچهر؛ من ازاد شدم . و از این خراب شده و چهار دیواری دارم خلاص بشم ، بعد چرا تو نگرانی؟    

زحمتکش؛ اخه من دیشب خواب بدی دیدم ، خواب دیدم دست و پاهات قلف و زنجیر شده و مث فیلم های خارجی توی یه صحرای خشک و بی ابو علفی و بهت یه پوتک دادند و باید صخره ها رو خورد کنی ، و لباس سفید با خط های ابی پوشیدی و به پاهات وزنه وصل شده .   

منوچهر خندید گفت. ؛ چی میگی؟ مگه خول شدی؟ این چرت و پرت ها چیه که میگی ؟ نگران نباش حتما دیشب تب داشتی و خواب بد دیدی.    

 

منوچهر پرواز اسمش خوانده شد و از همگی خداحافظی کرد و از بند و کلیدور اصلی بیرون امد و به زیر هشت رفت 

. (زیر هشت؛ محوطه ی کوچکی است که ما بین سالن اصلی زندان و قسمت اداری زندان قرار دارد و برای گذر از ان نیاز به دلیل موجه و یا مجوز خاص میباشد و معمولا کسی را به انجا فرا نمیخوانند مگر برای امر مهمی ، همچون ازاد شدنش . گاه نیز برای تنبیه یک زندانی ، وی را در انجا و به میله های افقی درب جانبی زیرهشت ، دستبند میزنند تا درس عبرتی برای باقی زندانیان باشد) 

منوچهر به زیر هشت رفت و از نگهبانان و مدیر فرهنگی ، و پرسنل زندان خداحافظی نمود ، او لباس هایش را که پس از شش سال برایش تنگ شده بودند تحویل گرفت و هنگام پوشیدن پیراهنش ، نگاهش به نقطه ی نامعلومی از دیوار روبرو خیره مانده بود و غرق در افکاری مشوش از شنیده هایش گشته یود ، او به چیز هایی که زحمتکشش گفت می اندیشید و این نکته که طی سالها تجربه ی هم اتاق بودنش با زحمتکش ، وی اعتقاد شدیدی به خواب های او دارد ولی اینبار اما زحمتکشش خواب های خوبی را ندیده برای او. و او دچار احساس دوگانه ای است که متضاد یکدیگرند ، او سرگرم پوشین لباسش بود که بطور تصادفی سرآستین و زیر بغل لباسش پاره شده و صدای جر خوردنش سکوت درون افکارش را محو نمود . 

منوچهر سبیل هایش را تاب داد و در ایینه دیواری نگاهی به خودش انداخت و دستی به خط مویش کشید از اخرین نگهبان و دربان نیز خداحافظی نمود و از زندان خارج شد، و از درب کشویی بزرگ زندان لاکان وارد هوای ازاد و فضای باز شد، اکنون اسمان سقف ابی رنگ لحظاتش بود و هیچ دیواری چهار سویش را تنگ و تار نکرده بود و هیچ درب فی ای نیز راهش را سد نکرده بود . 

البته او هنوز دویست متر تا فنس جدا کننده ی پارکینگ زندان از جاده ی لاکانشهر رشت فاصله داشت . و عبور و مرور در محیط پارکینگ عمومی ازاد بود و حتی رهگذران و افراد محلی نیز گاه از یک درب پارکینگ وارد و از سوی دیگرش خارج میشدند تا میانبری زده باشند ، در حاشیه جاده یک سری تاکسی زرد رنگ به صف ایستاده اند. و دلال ایستگاه لاکان به رشت ، برای سوار کردن مسافر فریاد میزند و میگوید؛ رشت یه نفر ، رشت یک نفر، بیا سوار شو حرکته ، فقط یه نفر. خانم رشت میای؟ اقا فقط یک نفر؟ شما رشت میای؟ یک نفر حرکت 

منوچهر نگاهش به سه اتوبوس بنز قرمز رنگی می افتد که درون محوطه ی وسیع و باز پارکینگ زندان کنار هم صف شده اند و شوفر نیز به لنگ مشغول تمیز کردنش است ولی راننده هایش همگی سرباز و چپیه به گردن هستند ، او چشمش به دادستان وقت شهر رشت می افتد که خداوردی نام داشت و بدلیل متمایز بودنش و کارهای بی نهایت عجیب و خاصی که در سالهای اخیر مرتکب شده بود همگان وی را به خوبی میشناختند ، منوچهر در لحظه ای کوتاه با خداوردی چشم در چشم میشود و از نگاهه تیز و اخم و سکوت خداوردی ، کمی هول میشود و لبخندی زده و دستی به معنای سلام تکان میدهد تا عرض ادبی کرده باشد ، خدا وردی او را با حرکت دست ، فرا میخواند 

منوچ با قدم های لرزان و مضطرب. پیش میرود ، و با حالتی محترمانه و مودبانه با لحنی که نشانگر ندامت و پشیمانی و سرشکستگی باشد میگوید؛ سلام حاج اقا خداوردی ، من ازاد شدم . ببخش اگه زمانی خاطر شما رو ازرده کرده باشم طی دوران محکومیتم . من دیگه هرگز دست به خلاف نمیزنم ، اگه امری ندارید من مرخص بشم.  

خداوردی با اخم به وی زول زده و میگوید؛ لش ببر 

منوچ با نگاهی متعجب و رنجیده سرش را بالا می اورد و نگاه تندی به وی میدوزد و با حرص و غضب نفسی عمیق میکشد و اخم میکند و بر میگردد تا به سمت جاده اصلی برود ، چند قدم بیشتر نرفته که خداوردی میگوید ؛ واستا ، برگرد بیا اینجا ببینمت . کارت دارم نرو.  

منوچهر باز میگردد و دیگر اثری از لبخند بر لبش نیست و با اخم به او زول زده 

خداوردی؛ کجا میری؟ 

منوچهر پرواز؛ خانه ی پدری ام در رشت 

خداوردی ؛ کجای رشت هستش؟ 

منوچهر؛ سمت محله ی آفخراء 

خداوردی؛ پس برو توی اتوبوس اولی بشین تا یه جایی برسونیمت.  

منوچهر؛ مزاحم نمیشم، خودم میرم. شما به زحمت می افتید اخه

خداوردی؛ بهت میگم لش ببر توی اتوبوس 

منوچهر لحظاتی بعد خودش را دستبند و پابند خورده درون اتوبوس همراه منتخبی از شرور ترین و مخوف ترین زندانیان زندان های دیگر گیلان در میابد .   

و مطلع میشود که قرار است بدترین و شنیع ترین جرایم و محکومان محبوص در زندان های ایران را دستچین و روانه ی جزیره کنند. اما او به چه اتهامی توسط دادستان به دیگر اشرار و محکومان پیوسته بود؟ خودش نیز نمیدانست . چون که وی تازه برای لحظاتی کوتاه بود که ازاد گشته بود و هیچ جرم ، و یا عمل خلاف قانونی مرتکب نشده بود. چه برسد به انکه بخواهد بواسطه ی جرم تحت پیگرد قانونی قرار گیرد و یا دستگیر شود و بازداشت و سپس روانه ی دادگاه گردد . او هاج واج مانده بود که این چه شوخی مسخره ایست که با وی میکنند.  

از جانبی نیز میان صد ها زندانی محکوم به حبس ابد و یا قاتلان جانی و بلفطره و یا اشرار بی عاطفه و حیوان صفتی که همگی خصلت ضعیف کشی دارند ،جراءت اعتراض کردن ندارد و صدایش در گلو خفه میشود ، او در میابد که. برای یکروز و یکشب است اتوبوس در حرکت است و بجای جزیره انها سمت کویر میروند ، و انگاه در میابد که پس بی شک جزیره مورد نظر در دریای خزر واقع نشده و حتما در دریای عمان و یا خلیج فارس واقع شده.   

منوچهر سه سال را در جزیره ای ناشناخته که هیچ اسم و رسمی ندارد و برای تلف کردن و کشته شدن مجرمان خاص استفاده میگردد سپری نمود ، و او از هجده زندانی بازمانده ای بود که از سیصد و هفتاد محکومی طی سه نوبت در بهار 1366 ، و پاییز 1366 و اسفند 1366. به ان جزیره انتقال داده شده بودند .  

  

یکروز که 

 با یک قایق مانند سابق برایشان یک قابلمه کوچک غذای بی نام نشانی. که تشکیل شده از پوست بادمجان پخته شده و کمی نمک و تکه ی کوچکی نان خشک بود. اوردند و به علت بیظرفی برخی از انان. غذایشان را با ملاقه بر روی تکه نان میریختند و میرفتند. انروز منوچهر غذایش را دم موج شکن گرفت و بازگشت که قبل از سایبان متوجه ی تکه های ه شده ی خون بروی. ماسه ها شد و سپس با کمی دقت متوجه شد که خون همراه با بافت و اندام انسانی بوده و چیزی شبیه به شش و یا جگر سفید تکه تکه روی ماسه ها در مسیر مشخصی ریخته شده ، مسیر و رد پای این. اندام و خون به سمت سایبان درختی سوخته و چهار ستون چوبی که با پلاستیک سقفی سست بعنوان سایه بان کرده بودند میرفت. منوچهر یادش امد که اینبار موقع گرفتن یک وعده غذای روزانه شان ، دوستش علیرضا که او نیز از اهالی شهر رشت بود ونیامده بود و. کمی عجیب و نگران کننده بود ،چون غیبت برای تنها وعده غذایی در طی شبانه روز داده میشد خیلی نادر بود . دوستش علیرضا کسی بود که از اهالی رشت بود اما قادر به تکلم با گویش محلی نبود و فارسی را غلیظ صحبت مینمود و صاحب یک فرزند بود ، که سال ها پیش در شهر رشت به جرم همراه داشتن سه گرم هرویین و یک گرم تریاک با حکم عجیبی مثل 15سال زندان محکوم شده بود و به زندان لاکان افتاده بود و بدلیل. درگیری با. یک سرباز در زیرهشته بند سه زندان به انفرادی و سپس سوار اتوبوس های جهنمی شده بود و در دوره سوم تبعیدی ها در زمستان 1366 اسفندماه به این جزیره بی نام و نشان. امده بود    

     منوچهر دوستش علیرضا را با دهانی بیش از حد باز و چشمانی باز و منبسط و بی جان در حالتی درد اور و. زجر اور زیر سایبان پیدا کرد . دوستش از حبس بی قاعده و بی حکم و بی انتها در جزیره و. از فشارهای روحی روانی و. درماندگی تصمیم گرفته بود که با خوردن. تم بیر ، واجوین ، تیزبر ، خودکشی کند.

 (تیزبر واجوین یا به اصطلاح تم بیر ،= ،ماده ای است که برای نظافت و ریختن موههای زاید بدن استفاده میشود و ان را با کمی اب مخلوط و ماده ی خمیری مانند. نهایی را بر سطح خشک بدن میمالند و سپس با اب شستشو میدهند و همزمان تمام موههای ان سطح از بدن همراه خمیر خشک شده از سطح بدن شسته و پاک میشود ) 

تنها ماده ی موجود برای نظافت ان سالها در جزیره. حنا و صابون بود و سالانه یک قاب صابون به ازای هر سه زندانی و یک مشت حنا به ازای هر چهار زندانی داده میشد و هرگز ماده ی پاک کننده و بهداشتی تیزبر. داده نمیشد. گویا. دوست منوچهر به ازای بخشیدن ساعت مچی و عینک و انگشترش به ماموری که مسئول اوردن یک وعده غذای جزیره بود. از او چنین تقاضایی کرده بود. زیرا افراد کمی از موارد مصرفی خطرناک یه ماده ی بهداشتی باخبرند. و کسی به ذهنش خطور نکرده بود که وی چنین ماده ی بهداشتی ای را برای خودکشی تقاضا نموده. 

پس از ان نیز سه نفر از زندانیان که موفق شده بودند پابند و وزنه ی متصل به پایشان را باز کرده و از بند زنجیر پابند و وزنه پنج کیلویی متصلش رها گردند اقدام به فرار از جزیره به طریق شنا نمودند که در اوج ناباوری مورد حمله ی ه قرار گرفتند و تکه های خون الود لباس هایشان شناور بر اب. به ساحل جزیره بازگشته بود. 

لحظه ای که در زمستان 1369 منوچهر به رشت بازگشت شهر رشت سفید پوش از برف بود .

 

 

سه سال بعد وقتی که جزیره را در زمستان سال 1369 تعطیل و ممنوع اعلام گردیده بود. 

#____ خداوردی دادستان متفاوت ان سالها که داستان های باور نکردنی ای پیرامونش نقل میشود و آوازه اش همچون خلخالی حاکم شرع دوره اول انقلاب بوده در نهایت چند سال بعد درون خودروی رنو خارج شهر قزوین. بیرون. کارگاه سنگ پاسازی ، با کلت کمری خودکشی نمود و جسدش پیدا شد . 

 

 

روایت است که خداوردی شب ها به منزل نمیرفته و زمآن انجام وظیفه و دادستانی خودش نیز همچون یک فرد زندانی شبه‍ا برای خوابیدن به داخل زندان لاکان میرفته و در قسمت بند دو ، معمولا اتاق شش با فردی محکوم به اعدام بنام علی همخرج بود و گهگاه اتاق ۹ با شخص دیگری شب را سپری میکرد که او حبس ابد بود خداوردی سپس بعد از اعدام نمودن و اجرای حکم اعدام و قصاص دوست و همخواب خود یعنی علی به بند چهار که معروف به بند محکومین بود در نزد شخص دیگری شبها را سپری میکرد که نام وی را بدلیل زنده بودنش نمیاورم و تا این حد که وی اهل شرق گیلان بود . کسی جرات نمیکرد که به زبان بیاورد ولی خداوردی هم جنسگرا بود . او یکبار مورد حمله ی دو تن از زندانیان محکوم به اعدام قرار گرفت و توسط یک فرد قتلی و لنگرودی نجات یافت و فردی که به وی کمک کرده بود بجای تشویق و یا عفو زودتر به صحنه ی اجرای حکم و چوبه ی دار راهنمایی و مشرف گردید . چون خداوردی میخواست به دیگران بفهماند که او هیچ ترحم و یا بادمجان دورقاب چینی را بر نمیتابد

 

 

مستند و حقیقی ، بنابر شهادت اقایان امید ،مظلومیان ، علیرضا چماچایی، علی سیدپور، و خود شخص منوچهر پرواز . که در سال 1393 به دلیل ایست قلبی و انفاکتوس فوت نمود.  

_________________________/________________________________/


____________________________________________________________

 

داستان حقیقی سوم عباس ادمخوار رشت زندان لاکان تراژدی  

 

 

آذر ماه سال 66 بود که گذر ایام به یک پیچ تند و یک تراژدی نزدیک میشد . همیشه انسان ها طی گذران زندگانی چنان درگیر روزمرگی ها میشوند که یادشان میرود حادثه خبر نمیکند. و یا اینکه باید همواره ، منتظر غیر منتظره ها بود. 

 

دم ظهر بود و از اخبار شبکه یک شماره جدید کوپن های شهر و روستا برای قند و شکر اعلام شده بود و یک بقالی خاص در محله کیژده شلوغ و اهالی صف کشیده بودند تا سهمیه قند و شکر خودشان را بگیرند . کمی بالاتر عباس اقا با دستان زبر و ضخیمی که طی سالها کار سنگین فنی ،حسابی خشن و زوموخت شده بود آخرین پوتک رو بر فولاد سرخ و داغ دیده کوبید و تکه فولاد را درون سطل فی لبریز از اب فرو برد و بخار شدید به هوا برخواست. 

دقایقی بعد عباس آقا سمت خانه روانه شد و زیر لب بی اختیار یک ترانه ی محلی گیلانی و شاد را زمزمه میکرد. و میخواند ؛

 ♪ خودم انگشتر. ،یارم نگینه♪ ♥ ♪جانمی توبی جانمی توبی 

    ♪می دل غریبی بوجور بامو.♪ ♥ ♪جانمی توبی جانمی توبی 

♪پارسال بوشو امسال بامو ♪ ♥ ♪جانمی توبی. جانمی توبی 

♣عباس این ترانه ی محلی شاد رو زیر لب زمزمه میکرد و از اهنگری سمت خانه میرفت تا با سه فرزند پسر و سه فرزند دختر و همسر مریض احوالش سر یک سفره ی کارگری نهار بخورد ، برای خرید مایحتاج روزمره به سوپر مارکت میرود و از رفتار عجیب بغال محل متوجه ی چیزی مجهول و غیر معمول میشود ، گویی یک جای کار میلنگد . او یک مقدار به فکر فرو میرود که چخبر است و ماجرا چیست . ولی چیزی دستگیرش نمیشود. یک بسته ادویه سماق و یه بسته زغال کبابی میخرد و چند کره ی حیوانی کوچک و چند بطری شیشه ای از دوغ ایعلی و راهی خانه میشود 

♦با خود به مشکوک بودن رفتار اهالی محل و رهگذران می اندیشد ، گویی قصاب محل مشغول حرف زدن راجع به اوست. زیرا با گوشه ی چشمش به وی اشاره میکند و دم گوش کارگرش چیزهایی پچ پچ کنان میگوید. کارگر نیز متعجب به سمت عباس خیره میماند و از چشم در چشم شدن ناگهانی با وی ترس میخورد و هول شده و تند تند شروع به لته زدن مغازه میکند ، تا خودش را مشغول کار و امورات مغازه نشان دهد.  

♠چند قدم بالاتر ، کودکان محل برخلاف سابق به او سلام نمیگویند و با دیدنش متواری میشوند و فرار میکنند . 

عباس اقا در عوض هیچ دغدغه ی خاصی در زندگی ندارد و تنها ذهن مشغولی هایش گذر از پستو بلندی های روزمره اش است و تنها حادثه پررنگ طی ماههای اخیر درگیری لفظی با همسایه ی روبرویی اش بوده که سر جای پارک ماشین جلوی درب شان بوده .  

•عباس با کمی سردرگمی و تعجب از رفتار عجیب بغال محل به خانه میرود.  

داخل خانه همگی بطور بی سابقه ای صف ایستاده اند .  

و مات و مبهوت خیره به پدرشان. .عباس اقا پاکت های خرید را پایین میگذارد. 

∆ او سکوت پیشه میکند تا سرِ سنگینی اش بماند. منتظر شنیدن سلام میماند ، اما هیچکس حرفی نمیزند و همگی شروع به پچ پچ میکنند . 

♪کوچکترین فرزندش پشت ابجی خود پنهان شده و مخفیانه با یک چشم به پدر زول زده  

    . عباس میگوید؛ چرا کسی نمیاد این پاکت ها رو ازم بگیره؟ چیه چرا مث بز زول زدید به من؟ چیه؟ چرا رنگو سو ندارید و رنگ پریده شدید ؟

√ دقایقی میگذرد ، عباس از سکوت همسرش و نگاههای مضطرب فرزندانش متعجب شده و دست و دلش به غذا خوردن نمیرود ، و همسرش سکوت را میشکند و با بغض و ناله میگوید ؛ خدااااا. خدااا دیدی چه بلایی سرمون اوردش این عباس بیرحم ، اخه خدایاا من حالا با شش تا بچه چه خاکی توی سرم بکنم؟؟؟؟ 

و بغضش میترکد و شروع به زجه زدن میکند ، دختر بزرگش تلاش به ارام کردنش مینماید ، پسر کوچکش با گریه سوی انباری فرار میکند ، پسر بزرگش میگوید؛ 

بابا هنوز پیدا نشده هااا! 

عباس به ه‍یچ وجه نمیداند ماجرا چیست و با سردر گمی میگوید؛ چی پیدا نشده؟ این مادرتون چی بلغور میکنه؟ 

پسر؛ باباعباس آخه الان 36 روز شده هاا! 

^ عباس ؛ چی 36روز شده؟ 

∆دختر بزرگش جواب میدهد؛ بچه ی اقا طهماسبی هنوز پیدا نشده؟ زنه طهماسبی اومدش لنگ ظهر و اینجا کلی فحش داد و نفرین کرد 

♣عباس؛ چی؟ اینجا؟ غلطش رو کرد زنیکه ی پافیوس ، به ما چه ربطی داره؟ خب برن نذر کنن تا شاید پیدا بشه ، به ما چه ربطی داره ؟

♪صدای درب خانه به گوش میرسد ، 

♠عباس درب را باز میکند و کسی نیست ، بلکه یک رهگذر غریبه در حال گذر از کوچه ی خشتی انان است ، با خود می اندیشد که لابد مزاحم بوده . عباس کتش رو بر روی دوشش می اندازد و کفشهایش را بخواب میپوشد و میرود سمت محل کار. 

 

عباس حین بالا دادن کر کره ی مغازه چشمش به سایه ای پشت سرش می افتد و تا سر برمیگرداند مامورین سازمان اطلاعات و آگاهی استان بر سرش میریزند و او را دستبند میزنند

 

♦×♦عباس متهم به ادم ربایی میشود و انگیزه اش نیز انتقام از همسایه روبرویی اعلام مییشود زیرا دقیقا یکروز پیش از مفقود شدن کودک همسایه شان ، او سر جای پارک خودرو برای چندمین بار طی یکسال اخیر بحث و دعوای لفظی نموده بود و انان را تهدید نموده بود که اگر یکبار دیگر خودرویشان را جلوی درب انان یا زیر پنجره اتاق شان پارک کنند چرخ هایشان را پنچر خواهد کرد. 

©,او در اگاهی استان زیر شدید ترین شکنجه ها از درد و فشار روانی خسته میشود و میگوید که حاضر است به هر جرمی اعتراف دروغین کند و اتهام ادم ربایی را میپذیرد . 

به این امید که تا چندی بعد کودک پیدا شود و حقیقت را بگوید که عباس اقا ،نقشی در گم شدنش نداشته . 

♥او درون سلول خود نشسته بود که به وی اعلام کردند باید برای بازسازی صحنه ی جرم و تحویل جسد ساعت ده صبح با مامورین اگاهی راهیه مکان وقوع جرم شود. 

♪عباس میپرسد؛ چی؟ جرم؟ کدوم جرم؟ من که جرمی نکردم.  

♠مامور؛ تو امضاء کردی و این بمنزله ی اعتراف هستش. و تو وگرنه مجدد باید بری زیر شکنجه تا اعتراف کنی . 

عباس تا صبح نمیخوابد و به فکر فرو میرود . که حالا چگونه از پس چنین مشکلی بر بیاید. 

∆او که استخوان ساق پایش و دستانش زیر شلاق شکسته و مدتی نیز بر روی استخوان شکسته شلاق خورده بود و از کف پایش شکافته شده تا فرق سرش زخم خورده ، دیگر تحمل و طاقت شلاق و تازیانه را ندارد و حاضر است اعدام شود تا به این رنج زندگانی پایان دهد.  

©عباس صبح به این نتیجه میرسد که به هر طریقی هست دادستان را راضی کند که قتل کار خودش بوده و مامورین اگاهی نیز هرچه بگویند اطاعت کند تا بلکه مجدد به تخم های مردانگیش با طناب وزنه و اهن اویزان نکنند و یا بروی صندلی فی داغ که زیرش پیک نیک روشن است ننشانندش . عباس بنا بر پیشنهاد یکی از مامورین رسیدگی به این پرونده ، به دادستان میگوید که ادم ربایی کار خودش بوده.  

و او با پرسش جدیدی مواجه میشود. زمانی که از او میپرسند که اکنون ان کودک کجا نگه داری میشود ؟ 

او میگوید♪ ؛ نمیدانم چون کار من نبوده و زیر شکنجه اعتراف کردم . 

دادستان میگوید ♪که مجدد وی تحت نظر اگاهی برای تحقیقات بیشتر قرار گیرد و از وی پذیرایی شود 

عباس که مفهوم پذیرایی را میداند یعنی شکنجه و شلاق ، هول میشود و میگوید _؛ نه. نه ، دروغ گفتم ، من اعتراف میکنم که کاره خودمم بوده و الان هم اون بچه رو نمیدونم از کجا باید بیارم تحویلتون بدم 

دادستان ♪؛ # یعنی چه؟ مگه بچه رو دست کی سپردی؟ ما رو ببر پیش همون . وگرنه باید بری باز چوب بخوری 

عباس از سر ناچاری میگوید ،؛♪ _ من. من اون بچه رو دست کسی نسپردم ، بلکه کشتمش . اره ، اره، الان یادم اومد من کشتمش. . من اون بچه رو کشتم . بخدا خودم کشتمش.  

 

♦از او میخواهند که جای دفنش را به انان نشان دهد 

و او باز به مشکل بر میخورد و میگوید که ؛_ اون رو دفن نکردم .

♪# چیکارش کردی پس؟ 

♪_اونو انداختم توی بشکه اسید

#بریم بشکه اسید رو به ما نشون بده ، وگرنه باید بری باز اگاهی

♠_چی؟ اگاهی؟ نه نه نه دروغ گفتم ، بشکه ی اسیدی وجود نداشت از اول. ، بلکه دروغ گفتم . 

#پس با جسدش چیکار کردی؟ ما رو ببر نشون بده وگرنه میری اگاهی

♣_من.من. من اون بچه رو کشتم و بعد. بعدش.

#بعدش چی؟ حرف میزنی یا زیر شکنجه ببریمت تا اعتراف کنی 

♦×♦_نه. الان میگم ، بعدش ، بعدش اون رو تکه تکه کردم و خوردمش .♦×♦ 

 

 

♥♥عباس به زندان میرود ، و به وی لقب عباس ادمخوار میدهند . 

او با چهره ی خشن و قدی بلند و اندامی نتراشیده و صدایی خشدار و صورتی زخم خورده و خطدار برازنده ی لقبی از این بهتر نمیشد . اما در حقیقت عباس قلبی ریوف داشت . و هرگز ازارش به یک گنجشک هم نمیرسید. 

♣عباس بلاتکلیف ، 28، سال زندان ماند تا برایش حکم امد که محکوم به دو بار اعدام و یکبار پرتاب از کوه شده . 

یک مرتبه اعدام چون دست به ادم ربایی زده و کودک ربوده شده را به قتل رسانده .   

یک مرتبه نیز اعدام مجدد که بخاطر قطعه قطعه کردن فرد متوفی . و مقتول. و توهین به جسد کودک 

همچنین به جرم خوردن گوشت ادمیزاد و اعضای بدن کودک فوت شده نیز به پرتاب از کوه محکوم شد .   

او از شدت غم سکته کرد و فوت 

نمود. 

♣∆♣سالها پس از ان ماجرا ، یک فرد غریبه که ساکن همان محله ی کیژده در رشت بود حین درد دل کردن در عالم مستی به دوست خود میگوید که؛ من سی سال پیش در جوانی مرتکب قتل شدم و به یک بچه خردسال و سپس از ترس او را به قتل رسانده ام و جسدش را از روی پل به درون رودخانه انداخته ام و پس از ان به اشتباه عباس اهنگر را که همسایه ی مقتول بود به جرم ادم ربایی بازداشت و شکنجه کردند و او نیز به دروغ ادعای عجیبی کرد و قتل را به گردن گرفت و حتی ناچار شد که برای خالی نبودن عریضه و توجیه مفقود بودن جسد کودک به دروغ ادعا کند که انرا خورده است . این عذاب وجدان سالهاست یقه گیرم شده و ان کودک به خوابم می اید . 

او هق هق کنان و مست الکل چنین رازی را افشا نمود و تمام معادله حل شد. اما چه سود که این میان در حق فرد بی گناهی ظلم و ناحقی شد.  

♣♣پس دوستان به این نتیجه میتوان رسید که اگر عباس اقا هرگز با همسایه اش سر جای پارک ماشین بحث نمیکرد و در عصبانیت او را تهدید نمینمود که بر سر وی چنان بلایی بیاورد که مرغان اسمان گریه کنند ، هرگز متهم و یا مورد تحقیق قرار نمیگرفت تا ناچار به اعتراف دروغین شود. 

پس لطفا اینبار سر جای پارک با همسایه تان کمی صبر پیشه کنید و خونسرد باشید . زیرا هیچکس نمیداند که چه اتفاقی در اینده ممکن است رخ دهد.  

 


 


Type the title here   Shahroo  Brari  

Type the text hereداستان   ترسناک    جن و روح      ترسناک      ماوراطبیعه   متافیزیک  18+ 


        چیز‌های زیادی در دنیا وجود دارند که انسان از آن‌ها می‌ترسد و به همین دلیل نیز تا دلتان بخواهد داستان‌های ترسناکی را سراغ داریم که رویداد‌های وحشتناک و دلهره‌آوری را روایت می‌کنند. در این بین بیشتر این داستان‌ها پایه و اساس واقعی ندارند. در در‌واقع ما از چیز‌هایی می‌ترسیم که وجود خارجی ندارند.

اما این سکه روی دیگری نیز دارد و چیز‌های ترسناک واقعی زیادی در دنیا هست که انسان‌ها را به ترس و وحشت وا می‌دارد. یکی از این موارد داستان‌هایی است که هر از گاهی درخصوص جن‌گیر‌ها و افرادی به اصطلاح جنی شده‌اند می‌شنویم. بعید می‌دانیم به لحاظ علمی، وجود جن‌ها ثابت شده باشد، اما از آنجایی که به لحاظ اعتقادی حضور جن‌ها را باور داریم، این موجودات نادیده و ترسناک حتی در ادبیات ایران و دیگر کشور‌های دنیا نیز ریشه دارند و همین امر باورپذیری جن‌ها را بیشتر کرده است.

از طرف دیگر ماجرا‌های زیادی را در گوشه و کنار دنیا سراغ داریم که از افرادی که تحت تسلط جن‌ها درآمده‌اند حکایت می‌کنند. این ماجرا‌ها از چیزی که فکرش را بکنید واقعی‌تر و ترسناک‌تر به نظر می‌رسد. به همین دلیل در ادامه برای شما داستان‌هایی ترسناک از جن‌زده‌های واقعی را در میان خواهیم گذاشت.

 


       

  سال ‍۱۶۱۷، شوهر الیزابت دِ رانفینگ» از دنیا رفت و یک پزشک محلی که بعد‌ها به جرم جادوگری در آتش سوزانده شد به الیزابت علاقمند شد و از وی خواستگاری نمود. الیزابت دست رد به سینه این پزشک زد و پیشنهاد ازدواجش را قبول نکرد. این پزشک که ید طولایی در ساخت معجون‌های عجیب و غریب دارویی داشت شروع به ساخت معجون‌هایی کرد تا با خوراندن آن‌ها به الیزابت، او را عاشق خودش کند. همان‌گونه که انتظار می‌رفت این شربت‌های عشق، الیزابت را نه تنها عاشق این پزشک نکرد بلکه زمینه‌ساز ایجاد رفتار‌های عجیبی در این زن بیچاره شد.

این رفتار‌ها به اندازه‌ای عجیب و غیرطبیعی بودند که دیگر اطبا از بهبود الیزابت قطع امید کردند و مدعی شدند که او جنی شده است. در نتیجه اطرافیان الیزابت برای درمان به دنبال جن‌گیر رفتند.

تا اینجای ماجرا شاید قضیه جنی‌شدن الیزابت خیلی ترسناک نباشد، اما ماجرا به همین‌جا ختم نشد و چند نفر جن‌گیر حاذق در مراسم جن‌گیری الیزابت شرکت کردند. شاهدانی که در این مراسم حضور داشتند مدعی شدند الیزابت در حالتی بسیار ترسناک و رعب‌انگیز با چند زبان مختلف مانند فرانسوی، یونانی، لاتین، عبری و ایتالیایی به صحبت آمده بود. الیزابت از افکار افرادی که در حال جن‌گیری او بودند باخبر بود و با به زبان آوردن این افکار، افرادی که در این مراسم حضور داشتند را کاملاً شگفت‌زده کرد و ترساند. جالب اینجاست یکی از جن‌گیر‌ها در این مراسم دعایی را به زبان لاتین می‌خواند و در خواندن این دعا اشتباه می‌کند، در این لحظه الیزابت متوجه اشتباه این جن‌گیر می‌شود و به گونه‌ای مسخره‌آمیز اشتباه او را به وی گوشزد می‌کند.

الیزابت در این مراسم از اطلاعات محرمانه‌ای که هیچ‌کسی از

 

هیچ‌کسی از آن‌ها خبر نداشت سخن می‌گوید و جن‌گیر‌ها هر کاری از دستشان بر می‌آمد برای رهایی او انجام می‌دهند، اما از بخت بد روزگار، جن بسیار قدرتمندی الیزابت را در اختیار گرفته بود و به همین دلیل جن‌گیر‌ها هر کاری کردند نتوانستند این جن را از وجود او خارج کنند. شوربختانه الیزابت هرگز از چنگال این جن نابکار خلاص نشد و به مدت ۷ سال در تسخیر جن بود.

کلارا جِرمانا چِله (Clara Germana Cele)

شهروز براری صیقلانی


 

در سال ۱۹۰۶، دختر ۱۶ ساله‌ای که پدر و مادرش را از دست داده بود با نام کلارا جرمانا چله» به تسخیر اجنه درآمد. این دختر در دوران نوزادی در کلیسای مسیحی غسل تعمید داده شده بود، اما پس از این حادثه به کشیش گفته بود که با شیطان عهد بسته و به خدمت اجنه درآمده است. در نتیجه رفتار‌های ترسناک و عجیبی از کلارا سر می‌زد و به‌رغم اینکه تاکنون به زبان‌های لهستانی، فرانسوی و آلمانی صحبت نکرده بود، با این زبان‌ها صحبت‌های ترسناکی را به زبان می‌آورد.

جالب اینجاست که پس از تسخیر کلارا، او هر از گاهی از رمز و راز افراد دوروبرش که هیچ‌کسی از آن‌ها خبر نداشت پرده بر می‌داشت و نفرت شدیدی از تمام چیز‌هایی که به دین مربوط می‌شد پیدا کرده بود. جالب‌تر اینکه کلارا یک دختر ۱۶ ساله نحیف بود، اما قدرتی بسیار زیاد پیدا کرده بود، به اندازه‌ای که با راهبه‌ها درگیر می‌شد و آن‌ها را با قدرت زیادی به اطراف پرت می‌کرد. کلارا جیغ‌های بسیار وحشتناکی می‌کشید که هیچ شباهتی به جیغ‌های انسان نداشت و صدا‌های شیطانی و ترسناک از خودش در می‌آورد.

دست آخر کار کلارا به جن‌گیری کشید و دو کشیش مختصص در این امر برای جن‌گیری این دختر بیچاره آستین بالا زدند. اما همان‌گونه که انتظار می‌رفت مراسم جن‌گیری کلارا به خوبی پیش نرفت و این دختر نزدیک بود یکی از کشیش‌ها را خفه کند. این کشیش‌ها پس از اجرای مراسم مختلف در نهایت بر جنی که کلارا را تسخیر کرده بود پیروز شدند و این دختر بخت‌برگشته به حالت طبیعی بازگشت.

شهروز براری صیقلانی (The Ammons Children


 

تاکنون برای شما از داستان‌های جن‌گیری در سال‌های بسیار دور گفتیم، اما داستانی که اکنون به آن اشاره می‌کنیم به دوران مدرن باز می‌گردد و در سال ۲۰۱۲ اتفاق افتاد. ماجرا از این قرار بود که خانواده آمونز در سال ۲۰۱۲ به منزلی جدید اسباب‌کشی کردند، اما پس از مدتی متوجه اتفاق‌های ترسناک و شیطانی در این منزل شدند. مثلا دسته بزرگی از مگس در خانه آن‌ها پرواز می‌کردند در حالی که زمستان بود و همان‌گونه که می‌دانید در زمستان خبری از مگس‌ها نیست.

ماجرا به همین‌جا ختم نشد و یکی از روز‌ها یکی از سه فرزند این خانواده شروع به کشیدن جیغ‌های ترسناکی کرد و مادرش، لاتویا» (Latoya)، وقتی به اتاق این بچه رسید در کمال ترس و تعجب فرزندش را مشاهده کرد که میان هوا معلق است. اعضای این خانواده ماجرا‌های ترسناک‌تری را نیز تجربه کردند و سه فرزند لاتویا به طرز بسیار وحشتناکی با چشم‌های گشاده، خنده‌های بسیار وحشتناکی سر می‌دادند. گفته می‌شود پسر این خانواده در خلاف جهت بدن به پشت خم می‌شد و از دیوار بالا می‌رفت!

مدتی بعد نیز مادر این بچه‌ها سایه‌های سفید بسیار ترسناکی را در گوشه و کنار خانه می‌دید و صدا‌های پای وحشتناکی را می‌شنید. در نهایت پای پلیس به قضیه وارد شد و از آنجایی که نیرو‌های پلیس ادعای لاتویا را باور نمی‌کردند، به این فکر افتادند که این مادر با فرزندانش سوء‌رفتار دارد و به همین دلیل نیز بچه‌ها را از او جدا کردند.

اما از قرار معلوم گفته‌های لاتویا کاملاً صحت داشت و بچه‌های او زمانی که در اختیار مامورین دولتی بودند نیز رفتار‌های وحشتناکی از خود نشان دادند و در نهایت پلیس حرف مادرشان را باور کرد. پس از این اتفاق‌ها اعضای خانواده آمونز چاره‌ای نداشتند به‌غیر از اینکه دست به دامان جن‌گیر‌ها شوند و پس از چندین جلسه جن‌گیری، اوضاع این بچه‌ها به حالت اول بازگشت و از آن خانه جن‌زده نقل مکان کردند.

جوزف بیرچ و سوتیریس چارالامبوس

 

جوزف و سوتیریس به صورت کاملاً اتفاقی آینه‌ای را در زباله‌دانی بیرون از منزل خود پیدا کردند و از آنجایی که این آینه ظاهر جذاب و زیبایی داشت، آن را به خانه آوردند و از دیوار


یکی از اتاق‌های آپارتمان‌شان آویزان کردند. این دو فرد بخت‌برگشته حتی روح‌شان هم خبر نداشت که این آینه بی‌دلیل بیرون از خانه و در زباله‌دان قرار نگرفته و داستان‌های وحشت‌باری در آن نهفته است.

مدت زیادی از حضور این آینه شیطانی در خانه آن‌ها نگذشت که مشکلات مالی و بیماری بر سر این دو نفر آوار شد. اما این مشکلات تازه شروع بدبختی‌های جوزف و سوتیریس بیچاره بود. بیماری این دو شدت گرفت و روز‌به‌روز حالشان بدتر شد. آن‌ها شب‌ها با جیغ و فریاد از کابوس‌هایی بیدار می‌شدند که پس از بیداری هرگز این کابوس‌ها را به‌خاطر نمی‌آوردند. قضیه بالاتر گرفت و سایه‌های ترسناک بر روی این آینه در حال رقص دیده می‌شد. این دو نفر نیز زخم‌های عجیب و غریبی را روی بدن خود مشاهده می‌کردند.

کار به جایی رسید که این زوج بخت‌برگشته به آینه شک کردند و به این نتیجه رسیدند که این آینه شیطانی است و آن‌ها را به تسخیر خودش در آورده. در نتیجه آینه مذکور را در ای‌بِی» (Ebay) به فروش گذاشتند. این زوج تمام بدبختی‌هایی که این آینه بر سر آن‌ها آورده بود را در توضیحات فروش آن نوشتند و در نهایت فردی جرأت خرید این آینه را پیدا کرد. جالب اینجاست همان‌گونه که این زوج فکر می‌کردند، پس از فروش آینه، تمام بدبختی‌های آن‌ها نیز به پایان رسید و زندگی آن‌ها به حالت طبیعی بازگشت.

اگر به این فکر می‌کنید که آینه شیطانی را چه کسی خریداری کرده است باید برای شما بگوییم که هویت این خریدار مرموز هرگز برملا نشد و هیچ‌کسی نمی‌دارد این آینه اکنون در اختیار چه کسی است.

 (Robbie Mannheim)

شین براری صیقلانی

بیشتر فیلم‌های ترسناک را که با موضوع جن‌گیری ساخته شده دیده‌ایم و همین قضیه باعث شده تا اطلاعات بیشتری از جن‌گیری بدست بیاوریم، اما مطمئن باشید جن‌زده‌های واقعی بسیار ترسناک‌تر از چیزی است که در فیلم‌ها به تصویر کشیده می‌شود. اگر حرف ما را باور ندارید در ادامه داستان واقعی جن‌زدگی رابی منهیم» را برای شما بازگو می‌کنیم تا به عمق وحشت ماجرا پی ببرید.

ماجرای تسخیر رابی دهه ۱۹۳۰ باز می‌گردد و در آن زمان، رابی که نوجوانی ۱۳ ساله بود به این فکر افتاد تا با روح عمه‌اش از طریق تخته ویجا» (Ouija board) ارتباط برقرار کند. برای آن دسته از خواننده‌هایی که با تخته آشنایی ندارند باید بگوییم این تخته شکل و شمایلی صاف و مستطیل شکل دارد و از آن برای احضار ارواح استفاده می‌شود. پس از انجام چنین کاری، اعضای خانواده رابی متوجه رویداد‌های ترسناک و عجیبی در خانه‌شان شدند و لوازم منزل بدون هیچ توضیحی جابجا می‌شدند و تمام تمثال‌های مقدسی که در این منزل بود در اثر عبور رابی از کنار آن‌ها به لرزه در می‌آمدند. قضیه به جایی رسید که همشاگردی‌های رابی مدعی شدند میزی که او در مدرسه پشت آن درس می‌خواند ناگهان در هوا معلق شده است.

طبق معمول از دست پزشکان برای رابی کاری بر نیامد و قضیه به جن‌گیری توسط کشیش ختم شد، اما فرآیند جن‌گیری رابی نیز بسیار خشن و ترسناک پیشرفت و این نوجوان سیزده‌ساله با قدرتی شیطانی و فراطبیعی به کشیش حمله کرد. خوشبختانه در نهایت کشیش توانست بر جنی که رابی را تسخیر کرده بود پیروز شود و رابی منهیم به دنیای انسان‌های معمولی بازگشت.

جان و بتسی بِل (John and Betsy Bell)

شهروزبراری صیقلانی 

سال‌ها پیش و زمانی مهاجران از اروپا و دیگر قسمت‌های دنیا به آمریکا مهاجرت می‌کردند، خانواده بل» یکی از بحث‌برانگیز‌ترین رویداد‌های جن‌زدگی را تجربه کردند و تمام اعضای این خوانده در معرض حادثه‌ای ترسناک قرار گرفتند که جان به‌عنوان پدر خانواده و بتسی، به‌عنوان دختر کوچک آسیب‌های بیشتری در این حادثه تلخ دیدند.

قضیه از این قرار بود که موجودی ناشناخته که بعد‌ها به نام جادوگر بِل» (Bell Witch) شناخته شد از طریق جان صحبت می‌کرد و صدا‌های وحشتناکی در می‌آورد. این موجود مدعی بود که آینده را پیش‌بینی می‌کند و از طریق جان، بتسی بیچاره را دائم کتک می‌زند و مو‌های او را می‌کشید. ماجرا ادامه پیدا کرد تا اینکه موجود شیطانی که جان را تسخیر کرده بود مدعی شد که او را مسموم می‌کند و همین اتفاق هم افتاد و جان به طرز فجیعی کشته شد. دیگر اعضای خانواده نیز بر این باور بودند که جان توسط این موجود شیطانی به‌قتل رسیده است. پس از مرگ جان، اوضاع به حالت اول بازگشت و دیگر خبری از آزار و اذیت بتسی توسط این موجود شیطانی نبود.

این ماجرا گمانه‌زنی‌های مختلفی را به‌دنبال داشت و عده‌ای معتقد بودند زمینی که جان در آن خانه ساخته بود، زمینی نفرین‌شده بود و به همین دلیل نیز نفرین این زمین، گریبان او و اعضای خانواده‌اش را گرفت. بعضی دیگر نیز باور داشتند که جان به‌عنوان پدر خانواده، با بتسی سوء‌رفتار داشت و به همین دلیل نیز شیطان در او حلول کرده بود تا انتقام بتسی را از این پدر بی‌شرم بگیرد.

جولیا (Julia)

 

رفتار‌های جولیا به اندازه‌ای عجیب و غریب بود که روان‌پزشک او از درمان این دختر ناامید شد و مدعی گردید که جولیا به لحاظ علم روان‌شناسی بیماری خاصی ندارد و رفتار عجیب او ناشی از تسخیر وجود او توسط موجودی فراطبیعی است. دکتر ریچارد. اِی. گالاگِر» (Dr. Richard E. Gallagher)، در حال انجام معاینه‌های پزشکی متوجه شد که جولیا در مقابل او به ناگهان در هوا معلق می‌شود و با زبانی صحبت می‌کند که کاملاً مشخص است این زبان مربوط به جولیا نیست. از طرف دیگر جولیا راز‌های سربه‌مهری از دیگران می‌دانست و گاه و بیگاه به اطرافیانش ناسزا می‌گفت.

جالب اینجاست که در یکی از جلسه‌های درمان، این موجود شیطانی که جسم جولیا را تسخیر کرده بود از طریق جولیا به دکتر گفت که این دختر را رها کند چرا که جولیا دیگر اختیار خودش را ندارد و متعلق به شیطان است. تمامی این موارد دست به دست هم داد تا این پزشک از درمان‌های طبیعی برای جولیا قطع‌امید کند و دست به دامان جن‌گیری شود.

در فرآیند جن‌گیری، جولیا آب مقدسی که روی او ریخته می‌شد را پس می‌زد و حرارت اتاق به‌گونه‌ای غیرطبیعی افزایش پیدا کرده بود. خوشبختانه قضیه جن‌گیری جولیا دست آخر ختم به خیر شد و این دختر بخت‌برگشته از شر جنی که او را تسخیر کرده بود نجات پیدا کرد.

دیوید بِرکوویتز (David Berkowitz)

 

در اوایل دهه ۱۹۷۰ میلادی، جمعیت نیویورک‌سیتی از ترس قاتلی با نام مستعار پسر سام» (Son of Sam) در ترس و وحشت فرو رفت. این قاتل بی‌رحم، در صحنه‌جرم، یادداشت‌های مرموزی از خود به‌جای می‌گذاشت و کاملاً مشخص بود از قتل‌هایی که انجام می‌دهد نهایت لذت را می‌برد. در نهایت پلیس نیویورک‌سیتی توانست وظیفه‌اش را انجام دهد و این قاتل مرموز دستگیر شد.

در بازجویی‌ها مشخص گردید که نام این قاتل دیوید برکوویتز» است و پس از اینکه پلیس انگیزه این قتل‌ها را از او جویا شد، برکوویتز ادعا کرد که سگ همسایه‌اش توسط شیطان تسخیر شده و این سگ به نزد او می‌آمد و برای قتل انسان‌های بی‌گناه به او دستور می‌داد. مدتی بعد نیز برکوویتز ادعای خودش را برای انگیزه قتل‌هایی که انجام می‌داد تغییر داد و مدعی شد او این قتل‌ها را برای فرقه‌ای شیطانی که عضو آن بود انجام می‌داده است.

دیوید برکوویتز در مجموع ۶ نفر را کشت و جراحت‌های وخیمی به ۷ نفر دیگر وارد کرد. این قاتل زنجیره‌ای بی‌رحم روانه زندان شد و پس از تحمل سال‌ها زندان، همچنان ادعا می‌کند که در حین ارتکاب قتل‌ها، خودش نبوده و موجودی شیطانی به او دستور می‌داده است.

آرن جانسون (Arne Johnson)

 

داستان آرن جانسون» یکی از خشن‌ترین داستان‌های مربوط به تسخیر توسط ارواح شیطانی در چند دهه اخیر به‌حساب می‌آید. ماجرای این داستان از آنجا شروع شد که خانواده گِلاتزِل (Glatzel) به خانه‌ای جدید نقل‌مکان کردند. در این خانه، دیوید گلاتزل (David Glatzel) ۱۱ ساله، رفتار‌های عجیب و ترسناکی از خود نشان می‌داد و به زبان‌های مختلف که پیش از آن این زبان‌ها را بلد نبود با لحنی ترسناک صحبت می‌کرد و گاهی اوقات نیز در هوا معلق می‌شد. در نتیجه کشیش‌ها دست‌به‌کار شدند و مراسم جن‌گیری برای دیوید صورت گرفت، اما این مراسم نیز دردی از این نوجوان ۱۱ ساله درمان نکرد و دیوید همچنان در تسخیر اجنه بود.

قضیه از این هم وخیم‌تر شد و آرن جانسون» نامزد خواهر دیوید، اشتباه بسیار وحشتناکی را انجام داد و شیطانی که دیوید را تسخیر کرده بود، تحریک کرد. همان‌گونه که حتماً پیش‌بینی کرده‌اید مدت زیادی از اینکار نگذشت که آرن جانسون نیز رفتار‌های عجیبی از خود نشان می‌داد و از فردی که بسیار آرام و گوشه‌گیر بود، به فردی پرخاشگر تبدیل شد. از قضای روزگار آرن جانسون با صاحبخانه‌اشِ، آلن بونو (Alen Bono)، مجادله می‌کند و او را با ضربات چاقو به‌قتل می‌رساند، اما مدتی بعد در کمال تعجب ادعا می‌کند که هیچ خاطره‌ای از این حادثه ندارد و چیزی یادش نمی‌آید.

برای آن‌دسته از طرفداران فیلم‌های ترسناک باید بگوییم در سومین قسمت از فیلم موردانتظار احضار» که قرار است در سال ۲۰۲۰ اکران شود، به ماجرای آرن جانسون» نیز اشاره می‌شود.

آنه لیز میشل (Anneliese Michel


  بدر این قسمت به غم انگیزترین جن‌زدگی که در طول تاریخ رخ داده اشاره می‌کنیم و برای شما از ماجرای تسخیر آنه لیز میشل» می‌گوییم که داستان واقعی آن قلب هر انسانی را به درد می‌آورد. ماجرا از این قرار است که در سال ۱۹۶۷، آنه از خود رفتار‌های عجیب و ترسناکی نشان می‌دهد و به چیز‌های مقدس نمی‌تواند نگاه کند. بدن او بوی بسیار نامطبوعی می‌گیرد و گرفتار تشنج‌های شدیدی می‌شود. رفتار‌های او پس از مدتی عجیب‌تر می‌شود و شروع به خوردن ه‌ها و ادرار خودش می‌کند. مدتی بعد نیز آنه میشل در حال گاززدن سر یک پرنده دیده شد.

او به خانواده‌اش گفت که جسم‌اش تسخیر شده تا کفاره گناهانی که در دنیای مدرن انجام می‌شود را پس دهد. خانواده آنه لیز برای درمان دخترشان دست‌به‌دامان کشیش‌ها می‌شوند و مراسم جن‌گیری یکی پس از دیگری بر روی او انجام می‌شود. اما هیچکدام از این مراسم فایده‌ای نمی‌کند و به‌رغم نزدیک به ۷۰ مراسم جن‌گیری، آنه لیز میشل همچنان در تسخیر شیطان باقی می‌ماند. او در این مدت آب و غذا نمی‌خورد و در نهایت نیز بر اثر گرسنگی و تشنگی از دنیا می‌رود.

آنه لیز میشل که دختر زیبا و شادابی بود، به پوست و استخوان تبدیل شد و در هنگام مرگ فقط ۳۰ کیلو وزن داشت. ماجرای جن‌گیری آنه لیز میشل، پس از مرگ او به پایان نرسید و پدر و مادرش به همراه دو کشیشی که در جن‌گیری‌های او شرکت داشتند به دلیل اینکه اجازه داده بودند آنه لیز آب و غذا نخورد، بازداشت و محکوم شدند. پدر و مادر آنه و کشیش‌ها در دفاع از خودشان مدعی بودند که جرمی مرتکب نشده‌اند و شیطان که از اجرای جن‌گیری به خشم آمده بود اجازه نمی‌داد تا آنه لیز میشل آب و غذا بخورد.

برای آن‌دسته از کاربرانی که به ماجرای غم‌انگیز جن‌گیری آنه علاقه‌مند شده‌اند و اهل تماشای فیلم‌های سینمایی نیز هستند باید بگوییم از این رویداد تلخ و وحشتناک فیلمی با نام جن‌گیری امیلی رُز» (The Exorcism of Emily Rose) ساخته شده است.

در پایان آروز می‌کنیم چنین مصیبت‌هایی هرگز برای وجود نازنین شما و اطرافیان‌تان رخ نداده باشد، اما اگر خدای ناکرده با چنین مواردی روبرو شده‌اید و تجربه‌ای در این زمینه دارید، برای ما و دیگر خواننده‌ها در قسمت نظرات از این تجربه‌ها بگویید.   

 

__________________________________

سلام خواهر من یکبار جن دیده ما یه زمان تهران زندگی میکردیم وبنا به دلاییلی به یه شهردیگه رفتیم برای زندگی خواهرم میگه روزی که برای خداحافظی به خونشون رفته بودیم بعد از رفتن ما خیلی دلش میگیره ومیره توحیاط خونشونو میشینه به گریه کردن همینطور که داشته گریه میکرده صدای پدرمو میشنوه که داره صداش میزنه اول فکرمیکنه خیالاتی شده ولی بعد میبینه نه واقعا پدرم داره صداش میکنه وصدای پدرمون داره ازسمت خونه میادخوشحال میشه باخودش میگه مادوباره برگشتیم ولی وقتی به طرف خونه نگاه میکنه میبینه سرپدرم بالای پشت بامه وبه اندازه یه سینی خیلی بزرگه خواهرمم مینرسه وسریع میره داخل خونه ودوتا بچه هاش که خواب بودنو بغل میکنه وازخونه فرار میکنه و   خونم  رو  میمکه  و منو میبره برنمیگرده  


ناشناس پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۸ 2 0 

سلام 

جن به کسی که با ایمان باشه نمیتونه هیچ کاری کنه 

هر چقدر هم که ادم بد باشه بگه بسم الله رحمان رحیم جن نابود میشه 

اصلا یه ایت کرسی بخونید دیگه جن نتونه وارد خانه بشه 

وقتی انس با خدا زیاد باشه دیگه نه تون از جن میترسی واگر هم نخوای جن ببینی نمیتونه سمتت بیاد 

اگه واقعا از جن میترسید شب اول قبر رو میخواهید چه کار کنید؟

یه روز یه مرده اسمش رو یادم نمیاد هر شب جن ها اذیتش میکردن میره پیش پیامبر میگه پیامبر هم چند آیه ای به او میدهد و میگوید زیر بالشتت بگزار وقتی شب شد ان مرد صدای ناله و گریه هایی میشنود . همون جن هایی بودنن که اذیت میکردن گفتن اون رو از زیر بالشتت بردار دیگر اذیت نمی کنیم ان مرد میگوید تا وقتی پیامبر اجازه ندهد برنمیدارم 

رفت پیش پیامبر و گفت همه چیز را

پیامبر گفت ان را بردار تاوقتی ان انجا باشد انها در دوزخ میروند و میسوزند 


 

انسان اشرف مخلوقاته 

فقط لازمه بنده ی خوب خدا باشیم مگه جن جرئت میکنه سمتون بیاد بعد اگر سمتمون هم بیاد اصلا از جن نمیترسیم چون همه جا خدا هست و احساس تنهایی و ترس نداریم و بایک ذکر فرارش می دهیم    


 


بنام خدا


مامان:روشا جان؟مادر برو بخواب دیگه دیروقته فردا صبح زود باید پاشیا
-:وااااای مامان واقعا لازمه یادم بیاری؟بخدا از استرس دارم میمیرم
مامان:برو بخواب مادر فردا شب این موقع دیگه راحت شدی.

صفحه         اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  
_الان برم بازم خوابم نمیبره بی فایدست
رُهام:میخوای بیام برات لالایی  بخونم؟
-:نمــــــــــک.
یه خنده تحویلم داد و مشغول تلوزیون تماشا کردنش شد
-: رُهام؟
برگشت و دوباره نگاهم کرد:جونم؟
-:فردا باهام میای؟
رُهام:آره عزیزم،بهتره االن بری بخوابی که صبح زود پاشی.
-:باشه.
یه شب بخیر به مامان و رُهام گفتم و از پله ها رفتم بالا بابا امشب رفته بود ماموریت سر شب زنگ زد و کلی سفارش کرد که زود بخوابمو اصلا استرس نداشته باشم.
فردا کنکوردارم و الان یک هفتست که از استرس دارم میمیرم.تو این یک هفته رُهام اصلا نذاشت که درس
بخونم میگفت باید استراحت کنی خوب نیست که تا آخرین لحظه درس بخونی.
رُهام تنها برادرم بود خیلی به هم وابسته بودیم عاشقش بودم و جونم به جونش بسته بود. 
۲۵ سالش بود و مدیریت خونده بود تو یه شرکتی مشغول کار بود، بابا هم تو یه اداره مشغول بود که بیشتر وقتا تو
مأموریت بود ! دیگه چیزی نمونده بود که بازنشسته بشه.
مادرمم خانه دار بود، منم که ۱۸ سالمه و فردا باید تو کنکور معماری شرکت کنم
وضع زندگیمون بد نبود یه خونه ویالیی با یه حیاط نه چندان بزرگ داشتیم ،ساختمون دوبلکس بود یه پذیرایی
تقریباً بزرگ داشتیم که دو دست مبل توش چیده بودیم یه آشپزخونه که به کل پذیرایی دید داشت بغل
آشپزخونه یه راهرو بود که اتاق مامان و بابا اونجا بود.سرویس بهداشتی هم تو همون راهرو بود. رو به روی راهرو
هم حدود ۵۲ تا پله میخورد که بالا ۵ تا اتاق بود یکیش مال من بود یکیشم مال رُهام که رو به روی هم قرار
داشت.
رو تختم دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم هدفون تو گوشم بود و به آهنگ "دوست دارم زندگی رو"
ی سیروان خسروی گوش میکردم خیلی بهم انرژی میداد این آهنگش


صفحه       2  اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور
همینطوری به آهنگ گوش میدادم و زیر لب باهاش میخوندم یه دفعه دیدم برق اتاقم روشن شد برگشتم دیدم
رُهامِ.جلودر وایستاده بود و میخندید آهنگ رو قطع کردم و رو تخت نشستم.
رُهام:در زدما شما نشنیدی.بزار حدس بزنم چی گوش میکردیامـــــــــم .سیروان؟
-:باهوشیا!
رُهام:آخه تو که چیز دیگه ای گوش نمیکنی.
-:من همه جور موزیکی از همه دوست دارم فقط کافیه با آهنگ ارتباط برقرار کنم.
خندیدم که رُهام گفت:بگیر بخواب دختر خوب فردا آزمون داریا.
-:خوابم نمیاد خب!
رُهام:روشا جان سعی کن بخوابی منم خوابم میاد میرم بخوابم.
-:باشه برو، شب بخیر
رُهام:شب توام بخیر
بعد از رفتن رُهام یکم دیگه آهنگ گوش کردم و مثل همیشه با فکر امید خوابم برد.
************************ 
رُهام:روشا؟روشا پاشو دیگه دیر شدا!
عین فنر پریدمو سرجام نشستم.یادم افتاد که امروز آزمون دارم
-: وااای رُهام ضربان قلبمو تو حلقم احساس میکنم.
رُهام:چرا؟
-:استرس دارم دیگه!
رُهام:تا چندساعت دیگه تموم میشه میره پی کارش توام راحت میشی.برو یه آبی به دست و صورتت بزن خوابت
بپره.
-:باشه.
رُهام: الکی نگو باشه.پاشو برو پایین مامان صبحانه حاضر کرده برو بخور منم آماده میشم میام پایین.

صفحه    3     اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

اینو گفت و رفت.منم پاشدم و رفتم پایین مستقیم رفتمو یه آبی به سرو صورتم زدم مسواک زدم و رفتم
آشپزخون پیش مامان.
-:سالم صبح بخیر.
مامان برگشت و گفت:سالم،صبح توام بخیر بیا بشین یه صبحانه حسابی بخور که ضعف نکنی!
از استرس زیاد احساس میکردم که دارم بالا میارم!
-:وااای زیاد نمیتونم بخورم !
مامان تقریباً با داد گفت :یروز مثل آدم صبحانه بخور.میری سر جلسه ضعف میکنیا.
سری دست به کار شدم که بیشتر غر نزنه!
مشغول خوردن بودم و آروم آروم میخوردم که صدای رُهام رو از پشت سرم شنیدم.
رُهام:میگم ببین دختر کش شدم یا نه؟
-:ها؟چیه ،قصد جون دخترای مردمو کردی؟
رُهام:آره دیگه من اونا رو جذب خودم میکنم که فکرشون بیاد سمت من ،اونوقت دیگه حواسشون به درس
نیست!اونوقت در طول امتحان فقط به من فکر میکنن! اینطوری تو از همه اونا بهتر امتحان میدی.
منو مامان زدیم زیر خنده، آخه ببین چه فکرایی میکنه ها.دیوونه
داشت صبحانه میخورد و منم نگاهش میکردم .صورتش گرد بود با موهای قهوه ای تیره چشماش درشت بود
،بینیش کوچیک و خوش فرم بود ،قدش حدود ۱۸۲ ، تقریباً هیکلی بود یه تیشرت سفید پوشیده بود و یه پیرهن
مردونه چهارخونه کشیده بودروش که رنگ سرمه ای و قرمز داشت با یه شلوار جین مشکی وقتی میخندید خیلی
با مزه میشد.
رُهام:خوردی؟برو حاضر شو دیگه.
با بی حالی ناشی از استرس زیاد از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم یه شلوار جین آبی یخی پوشیدم با یه مانتو
مشکی ساده یه مقنعه سرم کردم کیفمو برداشتم و رفتم پایین.
مامان:مادر میخوای منم بیام؟
رُهام:کجا مادر من؟مگه ناهار مهمون نداریم؟!
مامان:خب مادر غریبه نیستن که فوقش زنگ میزنم میگم شام بیان!

صفحه     4    اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

 مهمونمون؟
رُهام:ما کی رو داریم جز خاله اینا؟!
واااای کلی خوشحال شدم اصالً دیگه استرس و آزمون از یادم رفت.!
-:نه مامان نمیخواد رُهام هست دیگه.بابا کی برمیگرده؟
مامان:فردا
-:باشه پس ما زود بریم. رُهام بدو دیگه دیر شد!
رُهام:اصالً انگار نه انگار سه ساعته منتظر خانم هستم، خب بریم من که کاری ندارم
-:برو ماشین و روشن کن اومدم
رُهام:چشـــــــــم.بای مامی
مامان:خیرپیش.روشا حواستو جمع کنیا عجله نکن باشه؟
-:باشه.مامان برام خیلی دعا کن .
مامان:باشه عزیزم خیر پیش.
بعد از خداحافظی با مامان رفتم و کتانیمو پوشیدم و رفتم تو حیاط، رُهام تازه ماشینشو از در برده بود بیرون و
داشت در رو میبست.
رفتم و سوار شدم تا محل برگزاری آزمون حدود نیم ساعت 52 دقیقه راه بود .خیلی خوشحال بودم که امروز
خاله اینا میومدن خونمون.امروز میتونستم امید رو ببینم.
خاله فاطمه تنها فامیلمون تو تهران بود که دوتا پسر به اسم امید و ایمان داشت امید پسر بزرگش بود و 52 سالش
بود ایمانم هم سن رُهام بود که حدود 2ماه هم از رُهام بزرگ تر بود و یه 5 ماهی میشد که نامزد کرده بود.خانواده
شوهر خاله بهروز از پولدارای تهران بودن .خاله از اول ازدواجشون تهران زندگی میکرد.
من وقتی 2سالم بود بخاطر کار بابا اومدیم تهران و اینجا ماندگار شدیم.خاله فاطمه اینا قبل از ما اینجا بودن .
پدر و مادر من هر دو شمالی بودن بنابراین تمام فامیلامون شمال بودن.
از بچگیم همیشه امید رو دوست داشتم و وقتی میدیدمش کلی ذوق میکردم!آخه امید همیشه با من مهربون
بود،خیلی هم خوش اخالق و با حوصله ۲۸ سالم که شد دیگه مطمئن شدم حسم به امید یه حس معمولی نیست و
دیگه فقط به چشم یه پسر خاله نگاهش نمیکنم.
رُهام:رسیدیم.

صفحه    5     اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور


ر باز تازه یاد کنکور افتاده بودم دائم زیر لب صلوات میفرستادم.
محوطه دانشگاه خیلی شلوغ بود پربود از داوطلب ها و خانواده هاشون. رُهام یه گوشه ماشینو پارک کرد و با هم
رفتیم نزدیک ساختمون اصلی و منتظر بودیم تا اعالم کنن بریم داخل به ساعت نگاه کردم ساعت 2::2 بود نیم
ساعت دیگه آزمون شروع میشد.
رُهام:یخورده حرف بزن خب!چرا یدفعه ساکت شدی؟
خندم گرفته بود مثالً میخواست حواسمو پرت کنه.
-:چی بگم؟!!!
رُهام:هرچی میخواد دل تنگت .
اوووووه تازه یادم افتاد، انقدر که حواسم پرت بود یادم رفت به پونه زنگ بزنم!
-:اوه رُهام یادم رفت به پونه زنگ بزنم.
رُهام:بس که گیجی خب زنگ بزن ببین کجاست.
-:گوشیمونیاوردم.گوشیتو میدی؟
گوشیشو از جیبش در آورد و داد به من.
گوشی رو گرفتم و شماره پونه رو گرفتم بعد از چندتا بوق جواب داد:الو؟
-:سالم خوبی؟کجایی؟
پونه:شما؟
-:درد.روشام
پونه:اااا دیوونه چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
-:یادم رفت بردارم!خونست.
پونه:پس این شماره کیه؟
-: رُهام.حاال میگی کجایی؟
پونه:دانشگاهِ.
-:خب ببین منو رُهام پیش ساختمون اصلی کنار یه کاج وایستادیم،تو با کی اومدی؟

صفحه    6     اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور


:مامان و بابا.باشه بمون االن پیداتون مییم.
-:اوکی.منتظرم.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو دادم به رُهام
رُهام:اومد؟
-:اوهوم.االن میاد اینجا.
پونه صمیمی ترین دوستم بود از کالس دوم با هم بودیم تا االن مثل خواهرم بود خیلی به هم نزدیک بودیم قضیه
عالقم به امید رو بهش گفته بودم .
رُهام:اوناهاش اومدن.
سمتی که رُهام نشون داده بود رو نگاه کردم و پونه رو دیدم،براش دست ت دادم که متوجه ما شد و اومد
پیشمون.مامان و باباشم همراهش بودن با اونا هم سالم و علیک کردیم به ساعت نگاه کردم یک ربع دیگه باید
میرفتیم باال!
رُهام با پدر پونه مشغول حرف زدن بود مامانشم رو یه نیمکت نشسته بود و تسبیح میزد.
پونه:چه خبر؟
با ذوق بچه گونه ای گفتم:امید اینا امروز ناهار خونمونن!
پونه:خیلی واسه آزمون استرس داری نه؟
متوجه تیکه ای که انداخت شدم.
-:خاک تو سرت.اصال تو آدمی من باهات حرف میزنم؟
خندید و گفت:شوخی کردم دیوونه.
-:گمشو.
همین لحظه چندتا از همکلاسی  هامون ما رو دیدن و اومدن سمتمون
بعد از اینکه با هم سالم و احوال پرسی کردیم مشغول حرف زدن شدیم.
یکم بعدش رُهام اومد پشت سرم و یه سرفه ای کرد که من برگشتم.
رُهام:بیا وسایالتو بردار کم کم آماده شو که بری باال .باز ته دلم خالی شد و استرس گرفتم .کیفمو ازش گرفتم و
ماشین حساب و مداد پاکنم رو برداشتم و دوباره کیفو دادم دستش.
صفحه    7     اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور


مارال:روشا معرفی نمیکنی؟
میدونستم مارال از اون شیطوناست واالن بقول خودش میخواد مخ رُهام رو بزنه !
رو کردم به رُهام و با دو دست بهش اشاره کردمو گفتم:برادرم رُهام.
رُهام هم با خوشرویی با همه سالم و احوالپرسی کرد.
پونه:آقا رُهام پس بابام کو؟
رُهام:مادرتون تشنش شد گفت میره از تو ماشین آب بیاره براشون.
همین موقع با بلندگو اعالم کردن که داوطلبا برن داخل ساختمون و رو صندلی هاشون بشینن.
دست رُهام رو گرفتم و گفتم:برام دعا کن خب؟
دستمو فشار داد و گفت:حتما.برو عزیزم نگران نباش.
یکم که ازش دور شدم صدام کرد که برگشتم سمتش .
رُهام:به شماره صندلیت دقت کن که اشتباه نشینی خوب باشماره رو کارت چک کن.
-:باشه،حواسم هست.
با بچه ها رفتیم باال که مارال اومد در گوشم گفت:یه همچین داداش تیکه ای داشتی و رو نمیکردی؟
یه لبخند الکی زدم و چیزی نگفتم.کال رو رُهام خیلی غیرتی بودم دوست نداشتم با هرکسی باشه.این مارالم که
کالً تا چشمش به یکی میوفته میخوادش.
بالخره صندلیمو پیدا کردم و نشستم پونه طبقه دوم بود و از هم دور بودیم.
تا ساعت 85 سر برگه نشستم اصال اونطوری که انتظار داشتم پیش نرفت خب من خیلی خونده بودمو این جواب
اون خوندنام نبود.ساعت 85 اومدن و برگه ها رو جمع کردن.عمرا اگه با این وضع سراسری قبول شم ،خب اگه
غیرانتفاعی هم قبول شم دلم نمیاد که بابا رو مجبور کنم هزینه سنگین دانشگاه رو پرداخت کنه!مگه همش چقدر
حقوق میگرفت؟!
تو راهرو پونه رو دیدم.
پونه:چطور بود؟
-:افتضاح!
صفحه     8    اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

ونه:واقعا؟!تو که خوب خونده بودی.
-:آره، ولی خب گند زدم.تو چیکار کردی؟
پونه:خیلی هم بد نبود.
-:خب خدارو شکر
دیگه چیزی نگفتیم واز ساختمون رفتیم بیرون، رُهام رو دیدم که هنوز کنار همون کاج وایستاده، اواخر مرداد بود
و هوا هم گرم.دلم براش سوخت الهی قربونش برم حتما خیلی خسته شده.
بابای پونه سری اومد جلو و پرسید چیکار کردین؟
_:اصالً خوب نبود عمو.
عمو:ااا.چرا دختر؟تو که خوب درس خون بودی!
-:خب ایندفعه جواب نداد.
پونه داشت با باباش حرف میزد رُهام تازه متوجه من شد و بایه لبخند گشاد اومد سمتم!
رُهام:خسته نباشید آبجی خانم.چطوربود؟
اصالً دلم نمیخواست ناراحتش کنم ولی گفتم:راضی نبودم!
رُهام:یعنی چی؟!
-:یعنی خیلی خوب پیش نرفت دیگه.
لبخندشو جمع کرد و گفت:حاال تا نتیجش بیاد خیلیه ،ایشاهلل که یه جای خوب قبول میشی.
-:جای خوب؟خب بابا که نذاشت جز تهران جای دیگه ای رو انتخاب کنم.
رُهام:ایشاهلل تو همین تهران یه جای خوب قبول میشی.
-:غیرانتفاعی دیگه؟
رُهام:اَاَاَاَاَ روشا چقدر سخت میگیری؟تا نتایج بیاد خیلی مونده حاال بریم که دارم از گرما میمیرم.
-:بریم.
از پونه و خانوادش خداحافظی کردیم و بعدش رفتیم و سوار ماشین شدیم.
صفحه    9     اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

ستگی حال نداشتم، از شیشه ماشین به بیرون نگاه میکردم که رُهام ضبط رو روشن کرد همون سی دی بود
که خودم رایت کرده بودم.
آهنگ زانیار خسروی
حرف من حرف توئه/تو بگی بمون یا بگی برو میدونی تو روباز دوست دارم/همه چی دست توئه،هرچی تو
بگی،هرچی تو بخوای،بیای یا نیای بااااز دوست دارم.دوست داااارم/تو اگه بخوای میتونی غمامو دور بکنی.ثانیه
های تاریک منو پر نور بکنی./تو اگه بخوااای میتونی شبامو کنار بزنییی.دنیا رو دارم اگه بگی تا ابد مال
منییی.مال منییی
وقتی غمگین دلممم با صدای تو.با نگاه تو همه چی یهو باااز عوض میشه/وقتی غمگین دلممم هرجا که هوات
نزدیک منه دلم میزنه تا بیاد پیشت.بیاد پیشت.بیاد پیشت
با این آهنگ یاد امید افتادم.همین یادش کافیه تا همه غممو یادم بره همینطوری که به آهنگ گوش میدادم رُهام
جلوی یه سوپرمارکت نگه داشت و پیاده شد.
یکم بعدش دیدم برام رانی و کیک گرفت و آورد.ازش تشکر کردم.رانی خنک واقعاً میچسبید یکی رو باز کردم
و دادم به خودش یکی رو هم واسه خودم باز کردم.
رُهام:کیکم باز کن بخور
-:من نمیخورم االن دیگه ظهره،اگه میخوای واسه تو بازش کنم
رُهام:نه منم نمیخورم
یکم که از رانیشو خورد ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم.
82دقیقه بعدش رسیدیم خونه!
ماشین امید جلو در بود از هیجان داشتم سکته میکردم واااای که چقدر دلم براش تنگ شده بود.رفتیم باال دیدم
خاله و شوهرخاله نشستن تا مارو دیدن بلند شدن خاله اومد و بغلم کرد:الهییی من فداتشم خوبی قربونت
برم؟راحت شدی.
تمام حواسم به این بود که امید چرا نیست!ماشینش جلو در بود یعنی شوهرخاله با ماشین امید اومد؟
خاله:روشا جان با توام؟خوب بود آزمون؟
به خودم اومدم و گفتم:آره.یعنی نه.راستش راضی نبودم!
شوهرخاله:نتیجش که هنوز مشخص نیست عزیزم ایشاهلل که قبول میشی.


صفحه    10     اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور


:قبول که آره میشم ولی من میخواستم دانشکده دولتی قبول شم.
مامان:ایشاهلل که قبول میشی نشد سال بعد.
اعصابم با این حرف مامان بهم ریخت!
-:بعله دیگه گفتنش واسه شما راحته همش سال بعد سال بعد میکنی.
با حرص مقنعمو برداشتم که خاله به مامان اشاره کرد که دیگه چیزی نگه!
رُهام واسه عوض کردن جو گفت:خاله پس بچه ها کجان؟
خاله:ایمان رفته دنبال پرستو،امیدم رفته دستاشو بشوره!
آخی فکر کردم امید نیومده یه نفس راحت کشیدم و یه با اجازه گفتم که برم باال لباسمو عوض کنم.
داشتم از پله ها میرفتم باال که صدای امیدرو از پشت سرم شنیدم:سالم بچه.چطوری؟یکم ما رو هم تحویل
بگیر.
با شنیدن صداش باز قلبم تو سینه بی قراری میکرد! دستام عرق کرده بود و میلرزید.آروم برگشتمو
گفتم:سالم.بچه؟چند وقت دیگه دانشجو میشیما!
خندید و گفت:اوه اوه حق با شماست!ببخشید
اومد نزدیک تر و به هم دست دادیم یه لبخند قشنگ از اونایی که روشا رو میکشه زد و گفت:خب حاال با کنکور
چیکار کردی؟
با حالت درمانده گفتم :واااای امید تو رو خدا برو از رُهام بپرس خسته شدم بس که به همه گفتم افتضاح بود.من
میرم لباسمو عوض کنم.
بعدشم سری از پله ها اومدم باال رفتم تو اتاق و در و بستم،بدون اینکه مانتومو در بیارم خودمو پرت کردم رو تخت
.
از اینکه منو بچه صدا میزنه اصالً خوشم نمیاد.واااای خدایا چرا من انقدر عاشقشم؟چرا؟ چرا وقتی میخنده دلم
براش ضعف میره؟امید خیلی جذاب بود وقتی ومیخندید دندونهای مرواریدی و ردیفش مشخص میشد که من
واسش میمردم.قدش یکم از رُهام بلندتر بود استیلش کامال ورزشی و رو فرم بود چند سالی میشد که میرفت
بدنسازی.ابرو های پرپشت با یه بینی قلمی و کشیده چشماش یه حالتی بادامی کشیده بود لباشم قلوه ای بیشتر
وقتا هم ته ریش داشت کال امید شبیه خاله بود و ایمان شبیه شوهرخاله.فقط خاله تپل و قد کوتاه بود .ایمانم هم
قد امید بود از امید خیلی پرتر بود با ابرو های کمونی و چشمای مشکی و درشت که واقعا چشم و ابروش خیلی

صفحه 11        اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور


قشنگ بود ایمان شبیه باباش بود. زنش پرستو هم که از خانمی چیزی کم نداشت اونم چشماش درشت و کشیده
بود که خیلی با ایمان میومد.
به خودم که اومدم دیدم دارن در اتاقمو میزنن !یه نگاه به خودم کردم که دیدم هنوز لباس بیرون تنمه،وااای
خداکنه مامان یا رُهام نباشن که االن منو ببینن باز غر میزنن.
-:بفرمایید.
در یکم باز شد و سر پرستو اومد داخل:سالم خانم
-:سالم عزیـــــــزم.
اومد تو و همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم.
-:چطوری؟چه عجب از این طرفا!
پرستو:بابا من که همیشه اینجام!
-:آره راست میگی.آخه دیونه همش 5 ماهه نامزد کردی اینم که دومین باره اومدی اینجا.
پرستو:خب ببین تو5 ماه دوبار اومدم.آمار خوبیه دیگه نه؟
-:نه.
پرستو:خب دیگه حاال توام.کنکورو دادی راحت شدی دیگه هان؟
-:وااای پرستو جان مادرت بیخیال، اصالً دیگه نمیخوام راجبش حرف بزنم!
پرستو:باشه باشه حرف نمیزنم.حاال تو چرا هنوز لباستو در نیاوردی؟!
-:االن در میارم تو روتو کن اونور یکم!
خندیدو نشست رو تخت و روشو کرد اونور .خیلی پرستو رو دوست داشتم55 سالش بود واقعا خانم و دوست
داشتنی بود خودش دانشجو بود و شیمی میخوند.
سری لباسمو عوض کردم یه شلوار مشکی پوشیدم بایه تونیک صورتی کمرنگ آستین کوتاه ، موهامو پشت سرم
دم اسبی بستم یه رژ صورتی کمرنگ زدم و گفتم:من حاضرم.
پرستو:خب پس بریم پایین.
پایین که رفتیم امید و رُهام و ایمان داشتن حرف میزدن، شوهر خاله هم داشت تلوزیون میدید مامان و خاله هم
تو آشپزخونه بودن .
صفحه      12   اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

رفتم سمت پسرا و با ایمان دست دادم و سالم و احوالپرسی کردم، بعدشم منو پرستو نزدیک اونا رو یه مبل
نشستیم.
-:چه خبرا؟کم پیدایی!
پرستو:من کم پیدام یا تو؟من که هستم تو سرت گرم درس بود ما رو تحویل نمیگرفتی.
-:بخدا این آخراش دیگه خیلی سخت بود،خیلی فشار روم بود.
پرستو: میدونم،کنکور همیشه وحشتناکه.
با پرستو که حرف میزدم وقتایی که حواسش نبود چشمم همش به امید بود وااای وقتی میخندید ته دلم خالی
میشد.خدایا من دارم دیوونه میشم خودت یه کاری کن.
یکم دیگه همینطوری با پرستو حرف زدیم بعدش رفتم پیش پسرا و گفتم:چی میگین شما بهم؟
ایمان:شما چیزی؟
-:تعارف نکن.بگو
ایمان:نگرفتی منظورمو؟
-:حیف که زنت اینجاست!
ایمان:آخه مگه ما از شما میپرسیم چی داشتین بهم میگفتین؟
-:خب بپرس.!
ایمان:چی داشتین میگفتین شما؟
-:پرستو داشت از دست تو مینالید.منم داشتم دلداریش میدادم!
یدفعه رُهام و امید خندیدن و پرستو هم آروم منو هُل داد
ایمان:پرستو جان؟!!!
پرستو:دروغ میگه این دیوونه!
امید:پرستو از این ذلیل تر از کجا میخواست گیر بیاره؟
رُهام:همینو بگو واال.
همه زدیم زیر خنده که مامان از آشپزخونه صدام زد که برم سفره رو بندازم

صفحه      13   اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

فتم تو آشپزخونه که پرستو هم باهام اومد و دوتایی با کمک خاله سفره رو انداختیم یکم بعد هم همه اومدن و
دور سفره نشستن.
موقع غذا خوردن بین مامان و رُهام نشسته بودم و تمام حواسم به غذا خوردن امید بود.خدایا ازت خواهش
میکنم کمکم کن نزدیک چهار ساله دارم این وضع رو تحمل میکنم .خدایا هیچ بنده ای رو با دوست داشتن یطرفه
امتحان نکن خیلی عذاب آوره خیلی.
رُهام آروم در گوشم گفت:تو چرا چیزی نمیخوری؟
به خودم اومدم و گفتم:اشتها ندارم!
رُهام:یعنی چی اشتها ندارم؟از صبح چیزی نخوردی که!
واسه این که این بحث ادامه پیدا نکنه و بقیه هم حرف رُهام رو تایید نکنن یه قاشق از غذا رو گذاشتم تو دهنمو
گفتم :باشه میخورم!
هر وقت که به عالقم به امید فکر میکنم و فکر میکنم که آخر این عالقه ی یک طرفه چی میخواد بشه کالً افسرده
و ناراحت میشدم.
گوشی شوهر خاله زنگ خورد که جواب داد و حرف زد بعدشم گوشی رو قطع کرد.تقریباً غذاشو تموم کرده بود
از مامان تشکر کرد وگفت مثل اینکه واسه یکی از دوستاش یه مشکلی پیش اومده که باید زود خودشو برسونه به
اون.
شوهرخاله رفت و ماهم یکم بعد سفره رو جمع کردیم شوهرخاله بهروز یه شرکت واردات و صادرات داشت،ایمان
هم پیش باباش کار میکرد.شوهرخاله خیلی مرد مهربونی بود از طرفی هم چون خودش دختر نداشت عاشق دختر
بود منو از بچگی خیلی دوست داشت خاله هم همینطور بود خیلی دوستم داشت همیشه منو مجبوری میبرد
خونشون واونجا هم که کلی خوش میگذروندم.االنم پرستو رو مثل دخترخودشون دوست داشتن.
-:مامان ظرف ها رو بشورم؟
مامان:نه.برو پیش پرستو که تنها نباشه منم االن میام.
یه باشه ای گفتم و رفتم پیش پرستو.از هر دری حرف میزدیم.مامانم و خاله هم به جمعمون اضافه شدن پسرا
هم داشتن پاسور بازی میکردن.
-:میدونین بعد از کنکور چی میچسبه؟
ایمان:خواب.
همه خندیدیم که خاله به ایمان گفت:تو حواست به بازیه یا به ما؟

صفحه   14      اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

ا
ایمان:یه انسان باهوش باید حواسش به همه جا باشه.بعدشم انقدر که اینا رو بردم دیگه تکراری شده!
بعدشم بازی رو بهم ریخت و اومد از رو میز یه چایی برداشت!
داد امید و رُهام رفت هوا !
امید:باز دیدی داری میبازی جرزنی کردی؟
ایمان:بیا چایی بخور حرف نزن بچه.
-:اِاِاِاِاِ داشتم حرف میزدما.!
ایمان همینطور که یه قند انداخت تو دهنش گفت:کجا داشتی حرف میزدی؟یه سوال کردی جوابتو دادیم دیگه!
امید همینطور که داشت میومد از رو میز چایی برداره گفت:بعد از کنکور و کار و گرما و آلودگی هوای تهران و همه
چی فقط شمال میچسبه آقا، شمــــال.
-:دقیقاً.
امید:ایمان خان حاال باهوش کیه؟
ایمان:البد تو.!
امید خندید و یه چشمک بهش زد.
خاله:بچه ها راست میگن فرشته ،بریم؟هم حال و هوامون عوض میشه هم مامان اینا رو میبینیم.این همه از
تابستون گذشت هیجا نرفتیم.عیدم که نشد بریم یه سر بهشون بزنیم!
مامان:واال من که از خدامه ولی رضا که نمیتونه بیاد بهش مرخصی نمیدن ، رُهامم که معلوم نیست مرخصی بدن
بهش یا نه.
رُهام:مامان؟! ناسالمتی منو کیارش رفیق گرمابه و گلستان هم هستیم!با هم از این صحبتها نداریم که!
بعد یه قیافه مسخره به خودش گرفت و گفت:ملت اونجا میان اجازه مرخصیشونو از من میگیرن ،مثالً جای مدیر
شرکت نشستیما!
خندیدیم و خاله گفت: پس حله، میریم .البته فکر نمیکنم بهروزم بتونه بیاد فوقش دوتا باجناغها خونه میمونن
دیگه.
خالصه تصویب شد وسط هفته بریم شمال .دلم واسه بابا و شوهر خاله بهروز سوخت،کاش میتونستن بیان.
خاله:امروز که جمعست دوشنبه چطوره که حرکت کنیم؟
صفحه     15    اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

مان:خوبه.
خاله:پرستوجان تو که کاری نداری؟دوشنبه برات خوبه؟
پرستو:آره مامان جان واسه من فرقی نمیکنه.
خیلی خوشحال بودم ، عاشق شمال بودم همیشه کلی خوش میگذشت بهمون.
غروب بود که خاله اینا قصد رفتن کردن اصال دوست نداشتم برن با اینکه خیلی خسته بودم و خیلی خوابم میومد
ولی باز دوست نداشتم برن چون دلم از همین االن واسه امید تنگ میشد.
************************* 
چشمامو وا کردم نور خورشید چشمامو زد.آروم چشمامو باز کردم تا به نور عادت کنه، گوشیمو از رو میز کنار
تخت برداشتم به ساعت نگاه کردم82:88بود،یکم کش و قوس به خودم دادمو رفتم پایین.
مامان تو آشپزخونه بود یه سالم بهش گفتم و مستقیم رفتم تو دستشویی.دستشویی و حماممون کنار هم
بود.صدای آب از حمام میومد اول فکر کردم رُهامِ !بعد یادم افتاد که اون االن سر کاره پس بابا اومد.
دست و صورتم رو شستم و مسواک زدم اومدم بیرون،مامان رو مبل رو به روی تلوزیون نشسته بود و مثل هر روز
به این برنامه های پزشکی نگاه میکرد رفتم کنارش نشستم و گفتم :بابا اومد؟
مامان:آره
-:ساعت چند رسید خونه؟
مامان: یک ساعتی میشه،اومد دید خوابی گفت میره یه دوش بگیره.برو یه چیز بخور
هیچوقت حوصله صبحانه خوردن رو نداشتم!
-:وااای بیخیال گرسنم نیست.
مامان:برو چایی گرمه باز شروع کردیا!
واسه جلوگیری از هرگونه تنش احتمالی پاشدم و رفتم آشپزخونه یه چایی واسه خودم ریختم وبا یه شکالت
مشغول شدم.
فکرم پیش امید بود دوست داشتم این دو روز زود بگذره و بریم شمال حداقل بیشتر میدیدمش.از وقتی به حس
خودم نسبت به امید پی بردم خیلی ازش فاصله میگیرم نمیدونم چرا ولی یه حس خجالت نسبت بهش دارم، کاش
رابطم باهاش مثل قبل بود مثل اون موقع ها که با هم شوخی میکردیم کاش همونطوری رفتارمو حفظ میکردم
باهاش همونطور که با ایمان همون رفتار قبل رو دارم.

صفحه      16   اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور


خدایا یعنی میشه اونم دوسم داشته باشه؟دیگه دارم دیوونه میشم خواهش میکنم کمکم کن خواهش میکنم.
-:علیک سالم روشا خانم!
چشممو از استکان تو دستم گرفتم و به رو به روم نگاه کردم
-:سالم بابایی خوبی؟
بابا:تو بهتری، تو چه فکر عمیقی هم بودی!
پاشدم و رفتم بوسش کردم اونم منو بغل کرد:داری میری شمال خوشحالیا.
-:بابا توام میای؟
بابا:نه بابا من که نمیتونم شما برید خوش بگذره بهتون،تو یه وقت مناسب تر ایشاهلل با هم میریم
دلم گرفت،با بابا رفتیم و رو مبل نشستیم
-:کاش میشد بیاین اینطوری جاتون خیلی خالیه
بابا خندید و گفت:خانواده به جای ما.
همینطوری تا ظهر با بابا حرف زدم گاهی هم که مامان کارشو تموم میکرد میومد و تو بحث ما شرکت میکرد.چون
رُهام ساعت 5 از شرکت میومد ما هم عادت داشتیم میموندیم منتظرش،اینطوری میشد که ناهار رو دیر
میخوردیم.
-:مامان؟بعد از ظهر بریم جایی؟
مامان:چرا؟
-:خب حوصلم تو خونه سر میره دیگه!
مامان:آدم که هر روز نمیتونه بره بیرون،حاال مثال کجا میخوای بری؟
-:چه میدونم!! بازاری ،خریدی، خونه خاله ای ،جایی.
مامان:وااای میدونی که من حوصله بازار و خرید و ندارم .خاله اینا هم که دیشب اینجا بودن زشته حاال ما زودی
باشیم بریم اونجا.
-:ای بابا چه زشتی آخه،ما که جز اونا دوست و آشنای دیگه ای نداریم اینجا.بعدشم آدم میره اونجا تو باغشون
کیف میکنه،روحیه ی آدم عوض میشه.
صفحه   17      اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور
روشا | شقایق دهقانپور کاربر انجمن نگاه دانلود
18 com.negahdl.www برای دانلود رمان بیشتر به نگاه دانلود مراجعه کنید
مامان:امروز آخرین روز پنج تن خونه زهره خانم ایناست آشپزی هم هست ،تو این چند روز وقت نکردم برم
امروزم نرم درست نیست همسایست حاال فکر میکنه چی شده که این چند روزه نرفتم!توأم بیا با من بریم.
-:آهان.پس اینو بگو برنامت پره وگرنه من میگم آخه، تو پیشنهاد خونه فاطی رو اصالً امکان نداره رد کنی .
مامان:حاال هرچی.فردا میریم خونه خاله،امروز باهام میای ؟
-:نه بابا کجا بیام؟هعی میگم بابا، بسوزه پدر این بی کس و کاری!
بابا:خدا نکنه بی کس و کار باشی دختر.خب خودت تنها برو خونه خالت.
مامان:بابات راست میگه برو تازه خاله هم خوشحال میشه.
یه شونه باال انداختم و از جام پاشدم و گفتم:نمیدونم حاال ببینم چی میشه.
رفتم تو اتاقم از خدام بود که برم اینطوری امید رو هم میدیدم هر وقت که بهش فکر میکردم و تصویرش میومد
جلو چشمم دلم ضعف میرفت.
کامپیوتر و روشن کردم و یه موزیک پلی کردم و رفتم و رو تخت دراز کشیدم یه دستمو رو گذاشتم زیر سرم و به
سقف خیره شدم.
ساعت نه یه خیابون من تنها/یه عالم فکر نم بارون چندتا رویا/آدما تصویر کوتاه تو خیاااابون/یخ زدن خاطره ها
تو نگاااهشون/تو پیاده رو،انگار تو رو میبینم/چقدر شکل توئه بزار ببینم./رد شدی یا که هنوز همونجا
هستی؟/منو میبینی و باز چشماتو بستی./زیر پامون خش خش برگای زرد،مثل دوستیمون هوا خیییلی سرد.اما
چه خوب بود/یه کافی شاپ،قهوه و تلخی حرفات.چشماتو بغض منو سردی دستات.اما چه خوووب بود.
در اتاق باز شد برگشتم دیدم رُهامِ.
-:زشته بخدا همینطوری میای تو!
اومد و صدای موزیک رو کم کرد و گفت:واال انقدر صدات زدم جواب ندادی نگرانت شدم.باز که رفتی تو فاز
موزیک !به به چه موزیکی هم.عاشق شدی ما خبر نداریم؟
خندم گرفته بود کاش میتونستم و به رُهام میگفتم که چقدر امید رو دوست دارم .همیشه برام مثل یه دوست
بود هوامو داشت به درد و دل هام گوش میداد و راهنماییم میکرد .ولی این موضوع خیلی فرق میکنه ،نمیدونم
اگه بفهمه چه برخوردی میکنه.
رُهام:ها؟چیه؟خوشت اومد؟
-:ها؟!!!


صفحه    18     اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور
رُهام:داری میخندی میگم خوشت اومد؟نکنه واقعا یه خبرایی هست و ما نمیدونیم؟
یدفعه دست پاچه شدم و گفتم:نه بابا دیوونه ای؟!
بیا بریم پایین من گرسنمه!
زودتر از رُهام از اتاق زدم بیرون بین راه یادم اومد که کامپیوتر رو خاموش نکردم.
از همونجا داد زدم: رُهام بی زحمت کامپیوتر رو خاموش کن.
رفتم تو آشپزخونه و به مامان کمک کردم که میز رو بچینه.یکم بعد رُهام اومد پایین ،بابا هم اومد و همگی دور
میزنشستیم.
مامان رو کرد به رُهام و گفت:به کیارش گفتی قضیه مرخصی و شمال رو؟
رُهام:مادر من شما چرا انقدر سخت میگیری؟کلید کردی رو مرخصی من؟!
مامان:خب مادر، من بخاطر خودت میگم که از کارو زندگیت نیوفتی بخاطر یه شمال رفتن.
رُهام:نه بابا.گفتم قراره بریم شمال!تازه کلی هم حسودی کرد وبهم فحش داد !بعدشم قول گرفت که یروز با هم
بریم.
-:ما هم بیایم؟
وایستاد و نگاهم کرد و گفت:کجا بیای؟
-:شمال دیگه!
رُهام:با منو کیارش؟مگه من با تو دوستات میام خرید؟!
-:آهان تنها میخواین برین؟
رُهام:پ ن پ.
-:ایـــــــــــش.خب برو!
بابا:ای بابا!غذاتونو بخورین کل کل نکنین.
یه چشم غره واسه رُهام رفتم و دیگه چیزی نگفتیم.
ساعت نزدیک 5 بود که مامان لباس پوشید و گفت که میره خونه زهره خانم به منم گفت که اگه میخوام برم خونه
خاله زود برم که زود برگردم.بعد رو کرد به رُهام و گفت: رُهام جان اگه کار نداری روشا رو ببر خونه خاله اینا .
رُهام:روشا پاشو حاضر شو من میخوام برم جایی کار دارم،سر راه تو روهم میرسونم خونه خاله.


صفحه    19     اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

:اگه عجله داری تو برو من خودم میرم.
رُهام:پاشو برو حاضرشو بچه.
خندیدمو از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم.
بعد از اینکه لباس پوشیدم یه رژ کم رنگ زدم با یکم مداد چشم و ریمل یه نگاه تو آیینه به خودم انداختم.امممم
دیگه خوبه
سری رفتم پایین دیدم بابا تنها نشسته!
-:پس رُهام کو؟
بابا:رفت ماشین و روشن کنه.
-:اهان.خب بابایی، کاری نداری؟
بابا:نه عزیزم مراقب خودت باش.به سالمت
-:چشم.فعال
از خونه زدم بیرون و کفشامو پوشیدم دیدم که رُهام تازه ماشینو برده بود سرکوچه. راه افتادم سمت ماشین در
جلو رو باز کردم و نشستم رو به رُهام گفتم:امروز چه خبره انقدر عجله داری؟
رُهام:کی من؟من کجا عجله دارم؟همه چیز ریلکس و عادیه.
-:اوهوم.نکنه قرار داری؟!
خندید و گفت:نه بابا!
-:آره جون خودت.
رُهام:من که هرچی باشه بهت میگم دیوونه.قراره با بچه ها برم بیرون.
خندیدم و دیگه چیزی نگفتم ضبط رو روشن کرد آهنگ دوست دارم زندگی رو .
خندم گرفته بود بهش گفتم:به من میگی گیر دادی به سیروان تو خودت بدتر شدی که میبینم خب طرفدار
شدی!
رُهام:کمال هم نشینه دیگه.این آهنگ ها رو تو رایت کردی منم گوش میدم .
بعدشم این آهنگو خیلی دوست دارم خیلی حس خوبی به آدم میده.چجوری بگم؟یجور انرژی مثبت تو آدم
ایجاد میکنه.)داشت ادای منو در میاورد!(

صفحه  20       اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

خندیدیم و گفتم:اوهوم.میفهمم چی میگی.
رُهام ؟ایندفعه تهران کنسرت گذاشت بریم؟
رُهام:خدایی بدجور گیر دادی بهشا!
-:خب کاراشو دوست دارم دیگه،یجورایی متفاوته.
رُهام:خیلی خب بابا.متفاوت!
-:پس میریم دیگه؟
رُهام:ببینم چی میشه.
دیگه تا خونه خاله اینا ترجیح دادم به آهنگ گوش بدم و چیزی نگم.حدود یک ربع بعد رسیدیم جلو در خونه
خاله اینا.
رُهام:به خاله اینا سالم برسون بگو شرمنده یه کاری پیش اومد نتونستم بیام باال.
-:باشه.
رُهام:روشا غروب زود برو خونه اگر هم دیر شد آژانس بگیر من احتماالً دیر میام خونه نمیتونم بیام دنبالت.
-:باشه مراقب خودت باش.
رُهام:توأم مراقب خودت باش
از ماشین پیاده شدم و منتظر موندم که بره یه بوق برام زد و راه افتاد ،منم براش دست ت دادم. وقتی که دور
شد رفتم و اف اف رو زدم،چند ثانیه بعد در با صدای چیکی باز شد و من رفتم داخل.
اول با چشمم دنبال ماشین امید کشتم!که متأسفانه نبود این موقع روز حتما شرکت بود دیگه !
امید یه شرکت مهندسی داشت که مال خودش بود بعضی وقتام که خیلی سرش شلوغ میشد دیرتر میومد
خونه،مثل امروز.
همونطوری که قبال گفتم شوهر خاله بهروز اینا خیلی وضعشون خوب بود من عاشق این باغ و خونشون بودم،یه
باغ خیلی بزرگ بود که بیشتر خاطرات کودکیمو اینجا داشتم این باغ همیشه منو یاد شمال و خونه خانم جون
مینداخت، چه روزای خوبی بود یادش بخیر.
عاشق یاییز اینجا بودم واقعا رویایی میشد.از جلو در سنگ فرش بود تا جلو ساختمون اصلی دوطرف پرشمشاد
بود پشت شمشادها هم چمن بود که با کلی گلهای رنگی و خوشگل تزئین شده بود همچنین درختای بید مجنون
زیادی بود که زیر چنتاشون نیمکت قرار داشت با چراغای وسط باغ شب های این خونه واقعا رویایی بود،تقریبا

صفحه    21     اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

پشت ساختمونم چندجور درخت میوه بود همچنین یه استخر بزرگ ،نزدیک ساختمون گوشه سمت راست یه
آالچیق نسبتاً بزرگ بود که دورش شیشه ای بود واسه زمستونا که سرما داخل نشه و وسط باغ هم ساختمون
اصلی بود که خیلی بزرگ بود، دوطبقه و شیک.
نزدیک ساختمون که شدم دیدم خاله رو پله ها با یه لبخند خوشگل وایستاده
-:سالم خوشگله.
خاله:سالم به روی ماهت چه عجب بابا؟!
-:عجیبه؟من که بقول ایمان همیشه آویزونتم!
خاله:ایمان بیخود کرده ،ما که شما رو نمیبینیم خانم!
حدود82 تا پله میخورد و میرفت باال.پله ها رو طی کردم و رفتم روبوسی کردم و منو هدایت کرد داخل از
در که تو میرفتی یه راهروی تقریبا کوتاه بود که سمت چپ یه میز سه پایه بود که باالش یه آیینه تقریبا بزرگ
نصب شده بود یکم دیگه که میرفتی از اون راهرو خارج میشدی باز سمت چپ یه پذیرایی بزرگ بود که لوازم
داخلشم لوکس و خوشگل بود سمت راست پذیرایی هم آشپزخونه بود رو به روی اون راهرو هم پله های مارپیچی
خوشگل بود که به طبقه دوم ختم میشد اون باال هم یه پذیرایی بزرگ بود که توش چند دست مبل و راحتی چیده
شده بود 5تا اتاق خواب هم اون باال بود .اتاق کار شوهر خاله و اتاق خوابشون پایین زیر اون پله های مارپیچی
بود.
خاله:تنهایی خاله جان!پس مامان کو؟
-:زهره خانم،همسایمون خونشون مراسم داشت رفت اونجا.سالم رسوند گفت ایشاهلل یروز دیگه میاد پیشتون.
خاله:سالمت باشه.تو با کی اومدی؟
-: رُهام منو رسوند.متاسفانه جایی کار داشت نتونست بیاد باال،خیلی سالم رسوند
خاله:آخی.عیبی نداره.برو لباستو در بیار قربونت برم بیا بشین منم میرم یه شربت برات بیارم.
-:چشم.شما زحمت نکشین خاله چیزی نمیخواد .
خاله:باشه.حاال تو برو لباستو عوض کن.
یه چشمی گفتم واز پله ها رفتم باال ،رفتم تو اتاقی که همیشه وقتی میرفتم خونه خاله اینا اونجا ساکن
میشدم.اتاقی دقیقاًرو به روی اتاق امید.اتاق بزرگی بود خاله داده بود برای دکور این اتاق از رنگهای شاد و
دخترونه استفاده کنن چون من این اتاق رو خیلی دوست داشتم هم بزرگ و دلباز بود هم یه طرف اتاق کلش
شیشه بود که به باغ دید داشت مورد اصلی هم که قبال گفتم این بود که قشنگ رو به روی اتاق امید بود.رمان مجازی به مدیریت شهروز براری صیقلانی

صفحه      22   اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری 


ژانر تخیلی فانتزی  
شین براری و افرینشش فرمالیسم هنری و جهانی فانتزی  در  اثری بنام  :       روح فرشته -تن ادمی-بال کبوتر 
  
       خلاصه ای از اثر موفق شهروز براری صیقلانی  ۴۳۲صفحه   سایز رقعی  www.copyRihgt 2020 @com    انتشارات کانون شیراز ، فرانکفورت_↓ 
ShirazNashr./StoryLongNew/ShinBrari/lovely/2021.com 
آه ه  ای خدااااا  این عشق لعنتی چه بود که افریدی؟   دل ها را خون میکند    جوانی ها را تباه 
 درام ها را تراژدی 
شرح اثر؛ 
 درون سرزمینی میان خواب  و رویا  شهر هایی  بی نام واقع شده است که هرکدام خصوصیات متفاوت خودش را دارد یکی سنگی ، دیگر  آجرپوش ، و یک دیگر ضهر  خشتی  است . 
شایعاتی  مبنی بر سرزمینی بنام بهشت  انسوی ابرهای  گیرکرده بالای کوه بلند  شنیده میشود  و به مرور تبدیل به افسانه گشته  زیرا هیچکس تاکنون  از انجا باز نگشته .  ﺍﻭﻟﻦ  مدرک از وجود سرزمینی ماورایی بنام بهشت  زمانی به دست میاید که فردی جوان و عاشق پیشه  دست به خودکشی ناموفقی میزند و برای مدتی در حدود یکسال را در حالت کُما و اغما  سپری میکند تا که خانواده وی از پس هزینه ها بر نمی آیند و تصمیم به قطع دستگاه  حیات بخش و  پایان به زندگی فرزندشان میگیرند که  ماجرا با خوابی عجیب آغاز میشود خوابی  شبانه در عالم رویا  که برای اشخاص  خاص  و ثروتمند  و ساکن شهرهای همسایه رخ میدهد و آنها تن به قطع کردن دستگاهها نمیدهند  و هزینه ها را تقبل میکنند به امید  بر آورده شدن  تعبییر خواب عجیبی که دیده اند   تن به هزینه های کلانی میدهند و این میان شباهت خواب دیده شده ی افراد  با یکدیگر کمی عجیب و شبهه انگیز است  . سپس  به تاریخ موئد مورد نظر که میرسند  پسرک از کما در  می آید   و  همگان را شوکه و متعجب میکند  زیرا در طی مدت یکساله ی بستری شدن در بخش مراقبت های ویژه و در حالت اغما   او  دارای زایده های  غضروفی نرم از جنس استخوان های بال پرندگان در پشت کمرش گشته که در ابتدا هیچ پزشکی از  وجود چنین عوارض و یا اختلالی در رشد غضروفی  یک بیمار در اغما  آگاهی لازم را ندارد ، پس از مدتی پسرک  با مشکلات ناشی از  رشد اندامی همچون بال کبوتران در مقیاس آدمی  دست و پنجه نرم میکند و منزوی میشود تا که عاقبت   خسته از انگشت نما شدن و   زیر ذره بین و تگنگاههای  شکاک قرار داشتن  به جوشه ای خلوت از  روزگار میخزد و تارک دنیا میشود   او هیچ چیز نمیگوید   هیچ چیز به یاد ندارد تا که عاقبت  اسیر جنون و شیدایی میشود و  این میان  افرادی که هزینه های درمان در زمان اغما او را تقبل کرده بودند اینک حس مالکیت و طلبکار بودن از او را  آشکارا  اکران عمومی میدارند و توقعات نابجا و  استفاده ی ابزاری از وی برای جلب توجه و کسب معاش سبب رسوایی پسرک میشود    و  او که درمانده و  مجنون تر از پیش شده   حرفهای ناگفته اش را در دفتری مینویسد    و طرح هایی  میکشد     و  جبر روزگار وی را به کار در سیرک میکشاند  اوکه بال های پشتش کامل گشته  بود    از   ناتوانی اش در پرواز کردن  غمگین بود تا  با زور و اصرار  کارفرما  ناچار به انجام حرکاتی  دور از منطق برای اموختن پرواز میشود و در روز خاص  در نمایشی بزرگ   در  سطح شهر آجرپوش   وی به بالای بلندترین سازه ی اجری شهر میرود    و  دو شبانه روز مکث وی سبب  جلب توجه و هجوم افراد شهر خشتی و شهر  سنگی به ان میدان میشود  وی  که معشو۴ش را میان تجمع انبوه مردم  نمیابد     خودش را  از نوک قلعه ی سفید  به پایین می اندازد و همگان چشم انتظار پروازش هستند  و  او در میان بهت و حیرت همگان  بال نمیگشاید و حتی تلاشی برای نجات جانش نمیکند و بر سنگفرش  خیس  سقوط کرده و خون در  از خطوط موازی میان سنگفرش سمت شیب دار خیابان را پیش میرود تا به جوی اب میرسد         و از درون جوی اب  مبوتری سفید  بال میگشاید و پرواز کرده و بر نوک قلعه ی سفید  مینشیند       این مییان کسی نمیبیند که چه زمان سنگفرش خیس و خون الود شهر   از جسد پسرک  پاک شده و جز  لباسی کهنه برویش چیزی نمانده  ،    دخترکی کارگر در سیرک به  اتاقک سابق پسرک سرک میکشد و دفترش را میابد  و   نوشته هایش را میخواند  و در میابد که   آثار شهروز براری صیقلانی  انتشارات چشمه تقدیم میکند  اثری بدیع        
ﺍﺛﺮ ﺩﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﺴﻨﺪﻩ ﺘﺎﺏﻫﺎ ﻣﺤﺒﻮﺏ مثل -۱-هاجر  ۲- دختر رودخانه ٔ لَنگ ،  ۳-_پسررودخانه ٔ زَر _۴-شهر خیس_۵-چشمان بددهن_۶-دوشیزهٔ هرزهٔ پیر  ظاهرگربه  باطن شیر  و.ﻭ ﺷﺎﺪ   (روح فرشته ،تن ادمی،بال کبوتر )ﺟﺎﺩﻭﺗﺮﻦ ﻭ ﺮﻫﺠﺎﻥﺗﺮﻦ ﺘﺎﺏ  شین براری ﺑﺎﺷﺪ . ﺘﺎﺑ ﺍﺳﺮﺍﺭﺁﻣﺰ ﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪﺍ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻗﺪﺭﺕ ﻮﻧﺪِ ﺍﻧﺴﺎﻧ .
ﺭﻭﺍﺖِ ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﺣﺮﺘ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺩﻝﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻫﺎ ماورایی و  عاشقانه ﻭ ﺭﻭﺍﺑﻂ انسانی و اجتماعی و جبر حاصل از زیاده خواهی انسان ها . .
روح فرشته _ تن ادمی_  بال کبوتر← ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﺍﺳﺖ ﻏﺮﺐ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺗﺎﺭﺦ ﻭ ﺍﻤﺎﻥ .و جبر روزگار و مردمان ناسازگار 
______________________shinbrariشهروز براری شهروز براری صیقلانی
منفی ترین بازخورد و  نظر از میان ۳۹۷نظر دریافتی  
نقدو بررسی  
 Farbod46stion.blog.com      نظر داد ؛  : 
این اثر را میتوان همرده با اثار معروف  میچ البوم   و اثر   اولین تماس از بهشت   پنداشت  . میچ البوم با اثاری مانند  چهارشنبه ها با موری  .   و  اولین تماس از بهشت  
به شهرت رسید .     اولین تماس از بهشت روایتی اینچنین دارد که:
ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ، ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻮ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻮﻟﺪﻭﺍﺗﺮ ، ﻨﺪ ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧ ﻣﺧﻮﺭﺩ . ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﻂ ﺴﺎﻧ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻪ ﻣﻮﻨﺪ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﺮﻓﺘﻪﺍﻧﺪ؛ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﺯﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ، ﻫﺮﺴ ﺑﺎ ﻋﺰﺰ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ . ﺁﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩﺍ ﻏﺮﺐ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ؟ ﺎ ﻓﺮﺒ ﺑﺰﺭ ﺩﺭ ﺎﺭ ﺍﺳﺖ؟ﻭﻗﺘ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺍﻦ ﺗﻤﺎﺱﻫﺎ ﻋﺠﺐ ﺨﺶ ﻣﺷﻮﺩ ، ﻏﺮﺒﻪﻫﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺳﺮﺍﺯﺮ ﻣﺷﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺁﻥﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﺸ ﺍﺯ ﺍﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ .
ﺷﻬﺮ ﻮ ﻭ ﺣﺘی ﺩﻧﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺯﺮ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ؛ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﺸﻪ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺷﺎﺩ ﺑﺨﺶ ﺍﻧﺪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ . ﻣﺮﺩ ﻫﺴﺖ ﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﺬﺮﺩ ﻨﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩﺍ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ، ﻮﻥ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﺱ ﻧﻤﺮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﻫﻤ ﺑﺮ ﺯﺧﻢ ﺩﻭﺭﺍﺵ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺎﺩﺁﻭﺭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻓﻘﺪﺍﻥ ﺴﺮﺵ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﻣﺷﻮﺩ .…
ﺍﻣﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ …
ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ اگر بخوانیم  میتوانیم شباهت های باوری و پنداری  متعددی را در  پیرنگ و  عقیده ی جهان شناختی نویسنده اش  با  افکار خاص و کاریزماتیک  گنجانده شده در اثر شین براری  یافت . .
ﺑﺨﺶ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺘﺎب  
خاموش ها گویاترند :ﻠﻤﺎﺗ ﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪﺯﺑﺎﻥ ﻧﻤﺁﻭﺭﻧﺪ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻠﻤﺎﺗ ﺍﺳﺖ ﻪ ﻣﻮﻨﺪ . ،ﺻﺪﺍ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺻﺪﺍ ﺩﺮ ﻓﺮﻕ ﻣﻨﺪ؛ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﺗ ﺑﺎﻻﻭﺎﻦﻫﺎ ﻭ ﻧﺠﻮﺍﻫﺎﺶ ﺁﺷﻨﺎ ﻫﺴﺘﻢ؛ ﺑﺎ ﺗﺗ ﻟﺮﺯﺵﻫﺎ ﺎ ﺟﻎﻫﺎ . ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺮﻫﻤﺸﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﺣﺘﺎ ﺍﺮ ﺩﺮ ﻧﺘﻮﺍﻧ ﺑﺒﻨ ﺎ ﻟﻤﺴﺶ ﻨ .
ﺑﺎﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﻨ . ﻫﻤﻪ ﻫﻤﻦ ﺭﺍ ﻣﻮﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪ ﻪ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﻧﺴﺖ؛ ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘ ﻣﺤﺒﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺩﻫﺪ ﻪ ﺩﺮ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﺗﻮﺍﻧﺪ ‏ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﻨﺪ ‏» . ﺑﺶﺗﺮ ﺰ ﺍﺳﺖ ﺷﺒﻪ ‏ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻭ ‏» . عین  تقویم چهار برگ ولی  بی بهار .   ﺩﺭﺩ ﻪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪ ﻣﺸ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﺯﺎﺩ ﺭﻭ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺭﻩ … ﺭﻭ ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﺕ ﺗﺎﺛﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ … ﺧﻠ ﻗﻮﺗﺮ ﻭ ﺭﻭﺷﻦﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧ ﻫﺴﺘ ﻪ ﺧﺎﻝ ﻣﻨ .
ﻣﻮﻨﺪ ﺍﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﻭﺭ ﺍﺳﺖ ، ﻮﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻭﻗﺘ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺲ ﺩﺮ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﺩﻡ ﻓﺮ ﻣﻨﺪ .
ﻭﻗﺘ ﺑﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺎﺩ ﻣﺩﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﺭﻭﻢ . ﺍﻣﺎ ﻫﺮﺰ ﻧﻤﻮﻨﺪ ﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺷﺎﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺪ . ، ﻣﺮﺩﻡ ﺰ ﻪ ﻣﺧﻮﺍﻥ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﻨﻦ . ، ﻫﺮ ﺯﻧﺪ ﺩﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ : ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﻪ ﺯﻧﺪ ﻣﻨﺪ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﻪ ﺩﺮﺍﻥ ﺗﻌﺮﻒ ﻣﻨﻨﺪ .
ﺍﺷﺘﺎﻕ ﻗﻄﺐﻧﻤﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﻨﻈﻢ ﻣﻨﺪ ، ﺯﻧﺪ ﻭﺍﻗﻌ ﻣﺴﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻌﻦ ﻣﻨﺪ .
♦ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﺭﺍﺎﻥ  شهروز براری
در  htt://shahroozbarary.blogfa.com   ♦ 

شهروز براری صیقلانی رمان نویس معروف سایت موفق نود و هشتی ها در مصاحبه با ارین نیوز



Toggle navigation


مجموعه پیام تبریک ماه رمضان (ادبی، حدیث، شعر، پیام کوتاه)

با مجموعه ای از پیام تبریک ماه رمضان، متن تبریک ماه رمضان، اس ام اس تبریک ماه رمضان، شعر تبریک رمضان و . همراه ما باشید.


ستاره | سرویس سرگرمی - ماه رمضان بهترین ماه قمری است و با نزدیکی آمدن ماه نزول قرآن، همه در تدارک و آماده شدن برای این ماه عزیز هستند. خوب است که در این روزها با ارسال پیامک تبریک ماه رمضان به دوستان و آشنایان حلول ماه خدا را گرامی بداریم. ستاره بهترین پیام‌هایی را که می‌توانید ارسال کنید، در مطلب حاضر گردآوری و دسته‌بندی نموده است. از شما دعوت می‌کنیم که مجموعه پیام تبریک ماه رمضان را مطالعه کنید.

آنچه در این مطلب خواهید خواند

پیام ادبی تبریک ماه رمضانپیام ماه رمضان در قالب حدیثشعر تبریک ماه رمضانمتن کوتاه تبریک ماه رمضان

پیام تبریک ماه رمضان (ادبی)

فرا رسیدن ماه رمضان، ماه عبادت فرصت بنده شدن، شوق اطاعت از گنه کنده شدن، بهار روح و به خدا پیوستن و شوکت زیبایی و زیبنده شدن بر شما مبارک باد.
〰* پیام تبریک ماه رمضان *〰
هنگامه آمرزش و شهرُ الله العظمی آمد. ان شاء الله خداوند به همه ما توفیق عبادت عنایت فرماید. فرا رسیدن ماه ضیافت الهی بر شما و خانواده محترم مبارک باد.
〰*〰*〰
مسافر پرواز رمضان، پروازت بی خطر، امیدوارم توشه‌ات فراوان و سهم سوغات من، دعای شب‌های قدرشما باشد. التماس دعا
〰*〰*〰*〰

ماه رمضان آمده و دل‌های مسلمانان جشن گرفته است. در این روزها بر روی لبان گلبرک خنده‌ها همراه با ذکر خدا شکل می‌گیرد. هرگاه اشک شوق بر گونه‌هایت جاری شد و نغمه یارب یارب بر کلامت آهنگ گرفت، مرا از دعای خیر خود محروم نکن. التماس دعا.
〰*〰*〰*〰
حلول ماه مبارک رمضان، بهار قرآن، ماه عبادت‌های عاشقانه، نیایش‌های عارفانه و بندگی خالصانه را به شما تبریک عرض می‌کنم. التماس دعا.
〰*〰*〰*〰
السلام علیک یا شهر الله الاکبر و یا عید اولیائه. در ماه پر خیر و برکت رمضان برایتان قبولی طاعات و عبادات را آرزومندم. التماس دعا

〰*〰*〰
در سال یک ماه است که خدا بیشتر از همیشه دنبال دوست می‌گردد و ما بالقوه دوست او هستیم. آرزومند آمرزش گناهان و برآورده شدن حاجات روزه‌داران و دوستداران خدای مهربان هستم.
〰*〰*〰*〰
این بزم را خداوند برای تو آماده کرده است تا رستگاری‏ات را تضمین کند. بزمی که در آن تنها تو هستی که باید سرنوشت خویش را به سمت رستگاری سوق دهی. مهیای سفر شو. ماه رمضان مبارک باد.

〰*〰*〰*〰

در رحمت خالق به روی خلق باز شد و ماه مبارک از افق هویدا گشت. بر شما مژده باد که ماه مبارک پدید آمده است.

⇐ پیام تبریک ماه رمضان ⇒

ضمن تبریک ماه رمضان از خداوند بزرگ خواهانم کمکمان کند که در این ماه رمضان تمرین کنیم ترک هر آنچه که درک دوران ظهور را به تأخیر می‌اندازد.

〰*〰*〰*〰

ماه رمضان برای آن است که یک ماه مرخصی از زمین برای سفر به ملکوت بگیریم. مرخصی رمضان الکریم بر شما مبارک.
〰*〰*〰*〰

ماه مبارک رمضان، بهترین ماه‌ها، ماه میهمانی خدا، ماه خوبی‌ها، ماه شب‌های قدر، ماه دعا و نیایش، ماه رحمت و آمرزش و ماه خیر و برکت بر شما مبارک.

〰*〰*〰*〰
ماه رمضان، ماه برچیده شدن بساط شیاطین از عرصه زندگی اولاد آدم و حضور ملموس ملائک در اطراف صائمین مشتاق شیدایی است. تبریک ماه مبارک رمضان را از بنده پذیرا باشید.


〰*〰*〰*

عازم یک سفرم، سفری دور به جایی نزدیک، سفری از خود من تا به خودم. مدتیست نگاهم به تماشای خداست و امیدم به خداوندی اوست. آغاز ماه رمضان مبارک و التماس دعا.

〰*〰*〰*〰

 ماه رمضان ماه مفروش کردن قدوم شب قدر با اشک‌های شوق برای درک زیباترین لحظه حیات انسانی بر شما و تمامی مشتاقان رمضان مبارک باد.


〰*〰*〰*

ماه رمضان آمده و باز امشب حق تعالی بندگان را صدا می‌کند، او به مهمانسرای خویش دعوتمان نموده و با همه نقصی که در ما بوده است، پذیرایمان شده است. حلول ماه مبارک 
(★★★★★)ً
ماه رمضان فرصت خوبی برای خودسازی و پیداکردن خویشتن است. پس مواظب باشیم بعد از این ماه خودمان را گم نکنیم. التماس دعا.
〰*〰*〰*〰

ماه رمضان ماه کشیده شدن خط گذشت و غفران الهی بر خطاهای گناهکاران در سایه الغوث الغوث‌های عمق جانی» بر شما و خانواده محترمتان مبارک.
〰*〰*〰*〰
یک دانه از تسبیح نماز سحرت را، یک بار به نام من محتاج بینداز. شاید همان دانه تسبیح دعایت یک‌باره به دریای اجابت غلتان شود. طاعات و عبادات قبول.

〰*〰*〰*〰
هرچه داریم از خداست و هرچه توان داریم برای خدا باید خرج کنیم و با ادب خاص خود وارد این مهمانی بی مانند بشویم. ماه رمضان بر شما مبارک.

〰*〰*〰*〰
خدایا قرار ده روزه‌ام را در این ماه روزه روزه‌داران واقعی و شب زنده‌داری‌ام را نیز مانند شب زنده‌داران و بیدارم کن در آن از خواب بی‌خبران و گناهم را بر من ببخش ای معبود جهانیان و درگذر از من ای درگذرنده از گناهکاران.
〰* پیام تبریک ماه رمضان *〰
رمضان آمد و خدای مهربان بندگانش را آهسته صدا زد و آنها را مستعد سفر شهر خدا نمود. بر شما مبارک طرفه نسیمی که از گلستان کرم حضرت حق وزید و سراپای مسلمانان را پر از عطر و صفا کرد.

⇐ پیام تبریک ماه رمضان ⇒
پیام ماه رمضان در قالب حدیث

رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: رمضان ماهی است که ابتدایش رحمت، میانه‏‌اش مغفرت و پایانش آزادی از آتش جهنم است.
〰*〰*〰*〰
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: برای هر چیزی زکاتی است و زکات بدن‌ها روزه است.
〰*〰*〰*〰
رسول خدا (ص) فرمودند: سحری بخورید، اگر چه یک دم آب باشد. خدای را فرشتگانی است که بر استغفارکنندگان در سحرگاهان، و سحری‌خوران صلوات و درود می‌فرستند.

〰* پیام تبریک ماه رمضان *

رسول خدا (ص) فرمودند: کسی‌که با اخلاص ماه رمضان را روزه بگیرد،خداوند ‌گناهان ‌گذشته‌اش‌ ر‌ا می‌آمرزد
〰*〰*〰*〰
پیامبر اسلام ‌(ص) می‌فرمایند: هرکس در این ماه روزه‌دار مؤمنی را افطار دهد، ثواب آزاد کردن بنده‌ای به او عطا خواهد شد و گناهان گذشته‌اش مورد عفو قرار خواهد گرفت.
〰*〰*〰*〰

امام صادق (ع) فرمودند: خواب روزه‌دار عبادت، خاموشی او تسبیح، عمل وی پذیرفته شده و دعای او مستجاب است.

〰*〰*〰*〰

امام صادق (علیه السلام) فرمودند: خداوند روزه را واجب کرده تا بدین وسیله دارا و ندار (غنی و فقیر) مساوی گردند.

〰*〰*〰*〰

امام صادق (ع) فرمودند: افضل الجهاد، الصّوم الحرّ؛ بهترین جهاد، روزه‌داری در هوای گرم است.
〰*〰*〰*〰

امام کاظم (ع) می‌فرمایند: دعای روزه‌دار هنگام افطار، مستجاب می‌شود.

〰*〰*〰*〰

امام رضا (ع) فرمودند: مردم به انجام روزه امر شده‌اند تا درد گرسنگی و تشنگی را بفهمند و به واسطه آن فقر و بیچارگی آخرت را درک کنند.

⇐ پیام تبریک ماه رمضان ⇒
شین براری بازنشر ‍
شعر و دوبیتی تبریک ماه رمضان

آمد رمضان و مقدمش بوسیدم
در رهگذرش طبق طبق گل چیدم

من با چه زبان شکر بگویم که به چشم
یک بار دگر ماه خدا را دیدم
〰*〰*〰*〰
مژده ای منتظران ماه خدا آمده است
ماه شب‌های مناجات و دعا آمده است

ماه دلدادگی بنده به معبود رسید
بر سر سفره شاهانه گدا آمده است


〰* پیام تبریک ماه رمضان *〰
رمضان شهر عشق و عرفان است
رمضان بحر فیض و احسان است

رمضان ماه عترت و قرآن
گاه تجدید عهد و پیمان است

رمضان چشمه عطای خدا
ماه عفو و گذشت و غفران است

رمضان رهنما و راه گشا
بهر گم گشتگان حیران است


〰*〰*〰*〰

السلام ای میهمانی خدا
ماه خوب آسمانی خدا

السلام ای روزه‌داران السلام
عاشقان مخلص ماه صیام


〰*〰*〰*

رمزها در رمضان است، خدا می‌داند
برتر از فهم و گمان است، خدا می‌داند

موسم بندگی چشم و زبان و گوش است
نه همین صوم دهان است خدا می‌داند

بار عام و همه مهمان خداوند کریم
ماه آزادی جان است، خدا می‌داند 


〰*〰*〰

یا اله الخلق یا رب الفلق
ای خدای انجم و شمس و شفق

از تو می‌خواهم در این ماه شریف
چشم پوشیدن ز جرم ما سبق

⇐ پیام تبریک ماه رمضان ⇒ چ

ماه رمضان آمد و تمرین صبوری
هنگام دعای سحر و رزق سحوری

برخیز که از قافله راز نمانیم
حیف است نیابیم در این جمع حضوری

〰*〰*〰*〰
ماه رمضان که بهترین حال شماست
در سیر و سلوک حق پر و بال شماست

نور از صلوات می‌ستاند این ماه
این روشنی آبروی اعمال شماست


〰* پیام تبریک ماه رمضان *

در دامن این بحر گرانمایه ببینید

دریای گهرهای فراوان رمضان است

با ذکر مناجات خدا در دل شب‌ها
بر هستی ما دست گل افشان رمضان است
〰*〰*〰*〰
آمد رمضان و التهابی‌ست به لب
هر لحظه مرا حسرت آبی‌ست به لب

با شوق لب تو ربنا» می‌خوانم
هر بوسه به پای تو دعای مستجابی‌ست به لب
〰*〰*〰*〰
دلا در روزه مهمان خدایی
طعام آسمانی را خورایی

در این مه چون در دوزخ ببندند
هزاران در ز جنت برگشایند


〰* پیام تبریک ماه رمضان *〰
جمع بشید عاشقای ماه رمضون
مهمونی داره خدای مهربون

غنی و گدا رو دعوت می‌کنه
همه عاشقا رو دعوت می‌کنه

چی بگم که سفره خیلی با صفاست
صاحب سفره ما امام رضاست

⇐ پیام تبریک ماه رمضان ⇒
متن کوتاه تبریک ماه رمضان

آغاز رمضان و گشوده شدن راه پرواز به سوی آسمان مبارک باد.

〰*〰*〰*〰
ماه مبارک رمضان، ماه دوری از گناهان و ماه بندگی مبارک باد.
〰* پیام تبریک ماه رمضان *〰

ماه رمضان مبارک و التماس دعا در لحظه‌های قشنگ خدایی‌تان.
〰*〰*〰*〰
عشق زمین، زمین‌ات می‌زند؛ آسمان را دریاب. رمضان مبارک.
〰*〰*〰*〰
حلول ماه مبارک رمضان بر شما مهمان ضیافت الهی مبارک باد.
〰*〰*〰*〰
ماه رمضان مبارک، در این لحظات عرفانی ما را هم دعا کن.
〰*〰*〰*〰
ماه مبارک رمضان، ماه دوری از گناهان، ماه بندگی مبارکتان باد.
〰* پیام تبریک ماه رمضان *〰
فرا رسیدن ماه خدا، ماه تزکیه و راز و نیاز با حضرت حق مبارک باد.
〰*〰*〰*〰*_***______*___//; 
الهی به حق ماه قشنگ رمضان هیچ کدام از آرزوهایت آرزو نماند

〰*〰*〰*〰
سلام بر تو ماه رمضان، ماه مهمانی رب الکریم، ماه سفره‌های مغفرت. آمدی؟ زیبا آمدی و خوش

〰*〰*〰*〰
ماهی سرشار از برکت و رحمت و عبادت‌های پذیرفته شده برایتان آرزومندم
〰*〰*〰*〰
خوبان سحرخیز که صاحب نَفَسان‌اند، ما را به دعا کاش نسازند فراموش. فرا رسیدن ماه مبارک رمضان بر شما مبارک
〰*〰*〰*〰ة
ماه پربرکت رمضان بر شما عاشقان صیام مبارک.
〰* پیام تبریک ماه رمضان *〰

فرا رسیدن ماه رمضان، ماه بارش باران رحمت الهی مبارک.
〰*〰*〰*
ماه رمضان، ماه چیده شدن مائده‌های آسمانی بر سفره جان‌های رسته از خاک و متصل به انوار اهورایی مبارک.
〰*〰*〰*〰
فرارسیدن ماه خدا، ماه نور، ماه مهربانی مبارک. التماس دعا.
★★★_★_★★★★__★★★★____,چ/////
در پایان ضمن آرزوی قبولی طاعات و عبادات خالصانه بندگان خوب خدا امیدواریم مجموعه پیام تبریک ماه رمضان برای شما مفید بوده باشد. در صورت تمایل از طریق ارسال نظر برایمان بنویسید کدام پیام را برای ارسال انتخاب کردید.
شهروزبراری صیقلانی 

 


 دخترانه های  یک ذهن  خوددرگیر   
( شهروز براری صیقلانی )←شین بازنشر      
من   هفته رو   خیس ،  و  بالدار ، بطور  سینه خیز  و با  درد گذراندم . ما دهه ی  شصتی ها خیلی ماهیم .   والا.  خلاصه  با بی حوصلگی  سوار بر قایق تکنفره ای   در تلاطم دریای طوفانی  از جنس  دخترانه های ماهانه ، پارو زدم تا ساحل  ارامش  رو از پشت  امواج غریب در غم انگیزترین  لحظات هفته ،یعنی   غروب جمعه  دیدم  
از دل درد و  کلافگی خسته بودم و  زدم زیر گریه ، تا  به خواب رفتم و بلطف گذر زمان   وقتی چشمم رو باز کردم  دیدم  به ساحل امن ارامش رسیدم و  تکرارهای   لجباز و  بالدار  تمام شده .   و عاقبت به شنبه ای  خشک و  ازآد  و رها رسیدم . 

حالا که خوب شدم  نویتی هم باشه  نوبت عشقمه.   بهش میگم جیگرطلا .  خخخ  اسمش شهروز ه.  
 شهروز  و من     یعنی ما.     ما یعنی عشق،   عشق  عشق یعنی   حس  خوش .  ما نوجوان و شادیم   ، عاشق  و  با هم یاریم  کلی حرف برای گفتن داریم، کلی  تففاهم   ینی تفاهم  و  کمی هم تفاوت  و  کلی  نمک  برای دعواهای زندگی.   ما یک کوله پشتی نیز پرشده از  نظرات  مشابه،  موضوع مشترک، کلی خاطره و پیشینه مشترک، کلی علایق و سلایق مشترک.  نیز  داریم. 
من از اینکه فکر کنی عجیب‌غریبم، یا چون مثل بقیه فکر نمی‌کنم خل و چلی چیزی هستم، نمی‌ترسم. با شهروز که هستم  به معنای حقیقی کلمه  احساس خوشبختی میکنم  اما  امان از لحظه ی  خداحافظی
دقیقا روی دیگر سکه و حس درماندگی بهم هجوم میاره و من هم  ناخواسته  دعوا مرافه  بحث الکی و  جنگ اعصاب فرسایشی راه میندازم  .  از اونجایی که میدونم درکش بالاست و مهربونه   و  کوتاه میاد  قیضم میگیره    ولی  تا سکوتش  طولانی میشه  من میترسم
میترسم بالاخره ازم خسته شه   و  ولم  کنه.    پس سریع  ناز میکنم و لوس بازی در میارم تا خنده اش بگیره     اونم که همیشه  میخواد با اخم کردن  لبخندش رو  پنهان کنه ،ولی اخه کدوم ادم عاقل  لبهاش میخنده  ولی  اخماش در همه؟.  خب معلومه  شهروزه خول و چل   و مهربون
 گاهی بی‌اندازه بی‌پرده حرف می‌زنم، کاری که حتی توی دلمم  تنهایی  قادر به انجامش نیستم  ولی   اعتماد به نفس کاذب  میگیرم و  غیر از  برای شهروز   محال است که برای کس دیگری هم بکنم.   مثلا  چندی پیش به شهروز  زیر عمارت  کلاه فرنگی  گفته بودم؛ 
شهروز  گوشت با منه؟  
شهروز؛  آره  گوشم با شماست ولی  اون  گربه  رو ببین چه ملوسه!. 
من؛   تو از حرف زدن با من لذت می‌بری، خودت این را می‌گویی. خودت وقتی نگرانم که دارم سرت را می‌خورم توی چشم‌هایم نگاه می‌کنی و می‌گویی دوست‌داشتنی‌ترین دختر زندگی‌ات هستم. بعضی وقت‌ها بحثمان می‌شود، بعضی وقت‌ها بحثمان بالا می‌گیرد و تبدیل به دعوا می‌شود. و امان از وقتی که دعوایمان می‌شود. 
شهروز؛   ها؟ چی شده؟ چی میگه؟  این حرفا چیه‍  که یهو داری میزنی؟   مگه سکانس سینمایی قورت دادی که  با لحن رسمی  نطق میکنی! 
من؛  آخه اینا رو  از قبل توی این کاغذه نوشتم تا یادم نره . و چون حرفهای مهم و جدی ای هست  لازمه که رسمی خونده بشه . شهروز؛  خب  باشد پس بخونش ‌  (دهان شهروز باز و چشماش گرد  شده بود  و زول زده بود به من   هاج و واج نگاه میکرد که  چرا چنین کار عجیبی دارم میکنم ) 
من  چند تا سولفه ی نمایشی زدم و صدامو صاف کردم و انداختم توی دماغ (بینی)    و مثل گوینده  اخبار  شبکه چهار غروب دم  ها   مقنعه ام رو  خورشیدی گذاشتم و کاغذو بالا گرفتم تا از دیدن قیافه اش خنده ام نگیره و گفتم .  ؛    
                از من خواسته‌ای اگر مشکلی داشتم، نریزم توی خودم. حرف بزنم و با حرف زدن حلش کنیم. سعیم را می‌کنم، اما کم‌کم وقتی می‌بینم هربار به دعوایی شدید‌تر از قبلی ختم می‌شود، فکر می‌کنم بهتر است خودم با خودم مسائل را حل کنم. هربار که بحث بالا می‌گیرد می‌پرسی میخوای تمومش کنیم؟» و من تقریبا هربار می‌گویم آره. یک قسمت از فکرم این است که ترسیده‌ام، تا سر حد مرگ ترسیده‌ام، می‌خواهم کنترل زد بگیرم روی همه چیز و دوستم را پس بگیرم. یک قسمت از فکرم این است که خب من هیولای هفت سری هستم که لیاقتت را ندارم و حقم است حقم است حقم است که تنها بمانم تا به کسی آسیب نزنم. و قسمتی هست که نمی‌توانم ساکتش کنم    .پایان 
کاغذ و که آوردم پایین دیدم شهروز نیست  صداش کردم     شهرووووز      شهرووووز 
_چیه؟ تموم شد  نطق سخنرانیت؟. 
*اره  کجایی؟  چرا صدات اینقدر گنگ و گرفته ست     چرا من نمیبینمت    کجایی شهروز؟ 
_چرا داد میزنی؟  من  همین جا هستم  گوشم با شماست   
*اخه پس چرا نیستی؟،. 
_سایز پات چقدر کوچیکه    چطور کفش پیدا میکنی؟  میری بچگانه فروشی؟   چند هست حالا 
*چی؟ 
_سایزش یعنی سایز پات 
*شهروز بیا از پشت درخت بیرون   من  دارم میترسم   این چرت و پرتا چیه میگی؟  عبه عیبه.   مردم نمیگن که  چه پسره ؟ که دوستش رو  تنها ول کرده رفته به امان خدا!؟،، 
_من این پایینم     دارم  گربه رو ناز  میدم      پاهات رو ت بدی  برخورد میکنه با گربه  پس  اروم بشین  
*واااااااا؟؟  منو باش  دارم با کی حرف میزنما  ایششششش 

ته دلم میگم؛ 
کاش گربه بودم ،  راستی!. اگه خودش نمی‌خواد تمومش کنه، چرا هی پیشنهادشو می‌ده؟» 
بقیه نوشته هایم را برایش میخوانم ؛ 
بخش دوم   نطق   در پارک شهر (باغ محتشم)    زیر عمارت کلاه فرنگی : شهروز هر بار که قهر می‌کنیم خودت بر‌می‌گردی. حرف می‌زنیم و من کوتاه می‌آیم و قضیه حل می‌شود. وقتی بهت می‌گویم که توقع دارم حقوق انسانی که قانون ازم گرفته، حق طلاق، حق کار کردن، حق تعیین مکان زندگی، یا حق خروج از کشور را بهم بدهی، عصبانی می‌شوی، توی پیشانی‌ات می‌کوبی، بلند می‌گویی اینو باش!» و بهم می‌گویی اگر قرار است هنوز هیچی نشده به فکر راه‌های فرار باشم اصلا به هیچ رابطه‌ای جواب مثبت ندهم. یک روز وقتی به شوخی بهت می‌گویم خدا مرده و توقع کمک ازش نداشته باش، بهم می‌گویی اگر تو را می‌خواهم باید دوباره مسلمان شوم چون ازدواج با زن غیرمسلمان حرام است و چی و چی. بهت اعتراض می‌کنم که می‌دانستی دیگر مذهبی نیستم، و این تبدیل به یک جنگ تمام عیار می‌شود که چرا به خاطرت حاضر نیستم وانمود کنم به قرآن خدا ایمان دارم. توی جر‌و‌بحث‌ها گاهی تحقیرم می‌کنی، گاهی وقتی حرف می‌زنم بی‌صبرانه پوفی میکنی و رویت را می‌کنی آن‌طرف و دیگر جوابم را نمی‌دهی، گاهی متهمم می‌کنی که از قصد خودم را به کوچه علی چپ می‌زنم یا حرفم را عوض می‌کنم تا مجبور نباشم جواب پس بدهم. یک بار بعد از دعوا و آشتی این‌ها را بهت می‌گویم و می‌"گویی اتفاقا تمام این‌ها را خودم هزار برابر بدتر مرتکب می‌شوم. و من باورت می‌کنم، چرا نکنم؟ مگر همه بهم نمی‌گویند منطق حالیم نیست و قابلیت استنتاج و استدلالم به اندازه بچه پنج ساله‌ای است که سرش خورده گوشه حوض؟ البته که تو هم بالاخره به این نتیجه می‌رسیدی، توقعم چی بود؟ البته که به این نتیجه می‌رسم بهتر است من نظرات احمقانه‌ام را برای خودم نگه‌ دارم. 

کم‌کم تصمیم می‌گیریم موضوعاتی که در‌موردشان حرف می‌زنیم را محدود کنیم، از چیز‌های جدی‌تر اجتناب کنیم تا دعوایمان نشود. یکی یکی چیز‌هایی که سرشان جر و بحث کرده‌ایم را حذف می‌کنیم. 
(شهروز در حالیکه گربه را اورده روی پایش نشانده و نازش میدهد) با حالتی بی ربط و شول میگوید؛ 
           _  چرررررا؟.
* من ؛ چون با هم بودنمون ارزشش بیشتر از اونه که بخوایم با حرف زدن سر این چیز‌ها و بحث کردن مکدرش کنیم». 
شهروز:  اهان  خب  بگو   چیزم  با شماست .  یعنی گوشم  با شماست
*من؛  دیگه  حسش رفت .  اصلا کی گفته  بپری وسط حرفم؟   
   ********************************************
۱۰سال بعد. 
اکنون سالها گذشته  و من دلم برایش ، برایت  لک زده  .آاااه   شهروز  عزیزم  !.  اه.  
   بعد من  تو   عاشق بهار شدی  و  او     در اوج ناباوری لگد  لقد به  بختش زد و  دنیایی  را  غافلگیر نمود     تمام شهر را از بی عقلی و بی وفایی اش به شوکه واداشت  .    تو  در  رشت بارانی از جبر یار بی وفایت  خونت به جوش امد و  پیک   پیک    غصه   غم   آه   اندوه    خودخوری ،  غرور   تنهایی    خوددرمانی های  ناخلف. مشروب  پشت مشروب   دود  پشت  دود   سیگار  پشت سیگار    غم   کاغذ     سولفه ی خشک  خودکار.
تا عاقبت زمین خوردی . اما کسی ندیدت .    پشتت خالی      بیکس    تنها  غریب   غمگین  هجران
     تو  رنجیدی    تو شکستی     اما به تنهایی مجدد  ایستادی .  جنگیدی  .     یک توک پا تا  المان  سرک کشیدی  و رفتی  از الودگی ها از وابستگی ها  پاک شدی ، ای کاش از دلبستگی ها نیز میشد پاک شد .    به تو هنگام درمان در المان  خون اشتباه تزریق کردند و تو تا پای مرگ رفتی ،  اکنون هم که مثلا خوبی   باز  نیز از همان اشتباه  خاکسوز و  نقره داغ میشوی وقتی که خون میچکد از بینی ات . دکترها گفتند که حافظه ی سلولی خونی که با RH اشتباه تزریق شده بود سبب فعالیت و خون سازی بیش از حد  توسط کبدت شده  و   اگر زن بودی  با های ماهانه  مشکلت رفع میشد ، اما حالا  بهترین گزینه همان خون دماغ شدنت است  و چقدر  تو را  رنجاند وقتی که هنگام تصحیح برگه های دانش اموزانت  قطره خونی چکید و تو بی دلیل به ان برگه نمره ی بیست دادی تا از مفقود شدن برگه اش اعتراض نکند .    شهروز  اکنون من مونترال  و تو  در ایران و شهر  ری  یک تنه  حافظ و  نگهدارنده ی تمامی خاطرات شیرینی هستی که جز خودت کسی به یادش نمانده .     از  خاطرات بهار   از خاطرات  مژده   از خاطرات من    شهروز عزیزم    نوشتن   و  دلنویس و  کاغذ   اخرین سنگر بدون سانسورت شده بود   ولی  زبانت تند  و  سرت سبز   و قلمت سرخ بود     خط قرمزها را خودت تعیین مینمودی  تا  سپس خودت نیز انرا بشکنی  .    از بس ساختار شکنی کردی که کارت گرفت و اسمو رسمی  دستو پا کردی  ،  وارد  بازیهای ممنوعه شدی   با اتش بازی کردی  با  ت همخانه شدی  عاقبت دیدی اما! چطور تلخ   ممنوع قلمت کردند    و تو هیچ نگفتی    . تنها جایی که بدون ترس از قضاوت شدن حرف می‌زدی، .
این روزها  اما!  تو ممنوع قلم شدی ولی در عوض من چیزی نمینویسم    براستی چرا!. 
دیگر چیزی نمی‌نویسم. ، چون فکر می‌کنم چرا دهانم را نمی‌بندم و نمی‌گذارم این شهروز از دست چرت‌و‌پرت‌هایم نفس راحتی بکشد؟!.  توییتر را کمرنگ می‌کنم. قبل از هر توییت به خودم می‌گویم کی از تو خواست حرف بزنی؟» و جوابش این است که هیچ‌کس.


اپیزود اول  نیمه دوم 
*************هجرت من به غربت************
سالها بعد  و مرور خاطراتت  پر تکرار 
شهروز دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. خودت نمی‌دانی چقدر. خودت نمی‌دانی از کی. نمی‌دانی هرروز وقتی یادم می‌آید که توی زندگی‌ام دارمت چطور توی دلم قند آب می‌شود. الان که این‌ها را می‌نویسم مطمئنم اگر بعدا بتوانم باز هم کسی را دوست داشته باشم، همین طوری دوستش خواهم داشت. همین حس‌ها را تجربه خواهم کرد. اما تو می‌گویی دوست داشتن این‌طوری نیست. هنوز باورم نکرده‌ای. به نظرت عاشق چیزی شده‌ام که فکر می‌کردم هستی، و حالا که دیده‌ام با تصوراتم فرق داری مدام دارم سعی می‌کنم تغییرت بدهم. مدام بهم می‌گویی توی این رابطه‌ی آشغال هیچی نیستی، هیچ اهمیتی نداری، و تنها چیزی که من بهش فکر می‌کنم خودم و خواسته‌های خودم است. به خودم نگاه می‌کنم و نمی‌فهمم چرا به این نتیجه‌ها می‌رسی، و بیشتر باور می‌کنم که یک مرگی‌ام هست. فکرم درست کار نمی‌کند که نمی‌فهمم. توانایی تمییز دادن احساساتم را از هم ندارم که نمی‌فهمم دوست داشتن این‌طوری نیست. اصلا برای همین می‌روم پیش مشاور، که ببینم نکند مرگی‌ام است. نکند سایکوپث هستم و نمی‌دانم. مگر می‌شود آدم دلش پر از محبت و علاقه باشد و یک نفر آن بیرون پیدا نشود که بهش نگوید دلت از سنگ ساخته شده؟ مشاورم سخت‌ترین مسیر ممکن را برای رسیدگی به مساله‌ام انتخاب می‌کند؛ ازم می‌خواهد فقط حرف بزنم. برایش تعریف کنم چی فکر می‌کنم و چه حسی دارم. کنارم چراغ قوه به دست حرکت می‌کند و خودم باید زیر نور چراغش دنبال مشکل بگردم و نتیجه بگیرم قضیه از چه قرار است. هیچوقت مستقیم نظر نمی‌دهد، نمی‌گوید چی درست و چی نادرست است، کجایم عادی و کجایم غیرعادی است. برای همین وقتی بهت‌زده بهم می‌گوید پسره‌ی همکلاسی پایش را از گلیمش درازتر کرده و بابا معنیِ رابطه این نیست که در قدم اول تخت‌خواب همدیگر را فتح کنیم، می‌فهمم اشتباهم خیلی فراتر از هر چیزی است که تا آن موقع برایش تعریف کرده بودم.
خیلی سریع پیش رفتم. از روی جدایی موقتی‌مان رد شدم. دو سال دنبال پرواز آن شب دویده بودم و حالا دو ماه بود که می‌خواستم و نمی‌خواستم ویزایش بیاید. قرار بود دو سال بروم کانادا، درس بخوانم، شاید کمی کار کنم و سرمایه‌ای جمع کنم، بعد برگردم و رسمی برویم سر خانه زندگی خودمان. شاید کتاب‌فروشی‌ای می‌زدیم با دیوار‌های فیروزه‌ای، یا همه‌ی پولمان را جمع می‌کردیم برای خانه‌ای که بالکنش به اندازه تمام گلدان‌های باقی‌مانده‌ی مادر جان بهار جا داشته باشد. آرام‌ترین زوج دنیا نبودیم، ولی از پس پستی بلندی‌های رابطه‌مان بر‌می‌آمدیم. این‌که قلبی که برایم می‌تپید جا بگذارم اینجا و دو سال صاحبش را نبینم، دلم را می‌لرزاند. دلم را قرص کرده بودی که باید حتما بروم، حیف این دو سال دویدن و زحمت کشیدن نیست که به خاطر دو سال زودتر داشتنت ازش صرف نظر کنم؟ برمی‌گردم، دنیا که به آخر نرسیده. و وقتی برگردم خوشبخت‌ترین نیکان دنیا می‌شوم.
آن روز برای بار آخر بغلت کردم. با محکم ترین بغلی که زورم می‌رسید چسبیدم بهت. توی گوشت گفتم که دوستت دارم. حالا با تو راحت بودم، خیلی راحت بودم. دوست داشتم ببوسمت و ببوسی‌ام. دوست داشتم سفت سفت در آغوش بگیرمت. دوست داشتم پیشانی‌ام را تکیه بدهم به گردنت و به صدای نفس‌هایت گوش بدهم. بازیگوشیِ انگشت‌هایت را روی تنم دوست داشتم. لبخند عجیبت وقتی نگاهم می‌کردی، چشم‌هایت که از دیدن بدنم برق می‌زد. وقتی از بوسیدنم تعریف می‌کردی خوشحال می‌شدم، لااقل یک کار هست که درست بلدم انجام بدهم. و وقتی قرار بود بالاخره رسمی و قانونی و عرفی و شرعی برویم سر خانه زندگی خودمان، چه اهمیت داشت از الان بدانی لب‌هایم چه طعمی دارد؟ وقتی توی بغلت بودم از همیشه بیشتر دوستت داشتم، از همیشه بیشتر جایم امن بود. دیگر برایم مهم نبود که دوستیمان را با سرعت سرسام‌آوری که مرا می ترساند پشت سر گذاشتیم و پل‌های پشت سرمان را تا خاکستر شدن سوزاندیم. برایم مهم نبود که یکهو از من از بغل کردنت می‌ترسم» به اینجا رسیدیم. مهم نبود که حالا کار‌هایی را می‌کنیم که از انجامشان اکراه داشتم. من با تو خوشحال بودم. قرار بود با تو خوشحال بمانم و همین مهم بود.

برایم تاکسی گرفته بودی و راننده منتظر بود. پریدم توی ماشین و تا خانه بغض قورت دادم. تا آن طرف گیت خروج فرودگاه. تا فرودگاه قطر. تا سن کتغینِ مونترآل. 
یک هفته‌ی اول حضورم در مونترآل تمامش بدوبدو بود. کار‌های اداری، بانکی و دانشگاهی. پیدا کردنِ خانه و هم‌خانه. مانده بودم پیش دختر‌عمه‌ی دختر‌عمه‌ام که تا آن موقع ندیده بودمش. گوشی‌ام که تو هواپیما خاموش کرده بود دیگر دوربین نداشت، جت‌لگ دست از سرم بر‌نمی‌داشت و فرانسه بلد نبودنم هم مانع بزرگ همه چیز. کم پیش می‌آمد وقت آزاد داشته باشم و توی همان وقت آزاد هم تنها نبودم. تنها وسیله ارتباط تصویری‌ام با خانه، لپ‌‌تاپم بود. همان هفته‌ی اول، پنج صبحی که من کف هال خانه‌ی مینا دراز کشیده بودم تا آفتاب سر بزند، دعوایمان شد. چرا برایت وقت نمی‌گذاشتم؟ چرا مجبور بودی به وقت ایران تا دیروقت بیدار بمانی؟ هنوز پایم به خارج نرسیده رهایت کرده‌ام، معلوم است دلم برایت تنگ نشده که یک بار هم نخواسته‌ام "عکس بازی" کنیم، اگر دوستت داشتم حواسم به ساعتت بود، حواسم به وقت گذاشتنت بود، حواسم به اینکه یک هفته است برایت "عکس" نفرستاده‌ام، بود. گفتم که تحت فشارم و درست می‌شود،وقتی خانه پیدا کنم خلوت خودمان را داریم، قبول نکردی، قبول نکردی، قبول نکردی و آخرش دیگر گفتم به جهنم. اگر یک هفته صبر نداری که من سر و سامان بگیرم اصلا تمامش کنیم. بلند شدم و توی تاریک روشنِ سحر از خانه‌ی مینا زدم بیرون، رفتم برای یکی از آن پیاده‌روی‌های طولانیِ بلوار گیلان تا منظریه در رشت ،  یا از ستارخان تا انقلاب،تهران.  یا گیشا تا آزادی، صادقیه تا میدان نور. هفت و نیمِ صبح که برگشتم، وانمود کردم رفته بودم ورزش و صورتم از باران خیس است و چپیدم توی دستشویی.
کمی بعد دوباره به هم بر‌می‌گردیم. ازم می‌خواهی که نگرانی‌ات را درک کنم، از این‌که نکند اینجا بهم آنقدر خوش بگذرد که برنگردم، که نکند چون خانواده‌ام مخالفند کوتاه بیایم و رهایت کنم، که از بس رهایت کرده‌اند همه‌ش می‌ترسی من هم بگذارم و بروم، که می‌دانی با برگشتنم به چه فرصت‌هایی پشت‌پا خواهم زد و می‌ترسی که اگر با هم خوشبخت نشویم زندگی‌ام را خراب کرده‌ای.  ولی من هنوز کینه ی زمانی که  دعوتم را برای امدن به کانادا  رد کردی  را در دل دارم   بخاطر ان دخترک  کوتوله ی Anus    با چشمان درشتش   که موقع حرف زدن  سین شینش میزد و به محله ی  ساغرین سازان  میگفت   شیقرون شزون       بله. همان  بهار  .  همان بهار لعنتی و    تو عاشقش بودی .   
 بگذریم   ان هم که  حتی  هرگز نفهمید تو چکار  بزرگی کرده ای برایش .  از بس که  احمق و بی لیاقت بود .   شنیده ام که  او نیز رنگ خوشبختی را پس از تو ندید .    هرگز نفهمید که  عشقت حقیقی بود .  هرگز نفهمید که  بی لیاقتی اش را ثابت کرد .    میدانم که   بعد از رفتنش   بیصدا شکستی.  حتی من نیز  شبگریه های بیصدایم از غم  شکست عشقی ات بود  چون  بیرحمانه  رهآیت کرد  .   حقت نبود     نگرانم از اینده ی تاریکی که منتظر اوست  تا تاوان بدی هایش را ببیند .   او  به تو خواهد گفت  که  از خودی خوردن یعنی چه.      یعنی دوست دخترت  عشقت  نفست  ناموست    بی دلیل رهایت کند و  با  ازمایش حاملگی  از شخص غریبه بازگردد  .   این یعنی از خودی خوردن .‌.
شهروز  این روزها  نگرانی و  البته که می‌فهمم، البته که حق داری. گوشی‌ام را می‌دهم تعمیر و مشکل عکس فرستادن با یواشکی بردن گوشی به حمام حل می‌شود. ساعت گوشی را تنظیم می‌کنم تا ایران و مونترآل را با هم نشان بدهد و بین چت مدام چک کنم تا بپرسم می‌خواهی بیدار بمانی یا نه. سعی می‌کنم بیشتر برایت وقت بگذارم و گردش‌های پیشنهادیِ مینا را بپیچانم. خانه پیدا می‌کنم. اتاقم در و پیکر ندارد و صدایم راحت تا اتاقِ هم‌خانه‌هایم می‌رود، ولی قطعا از حمامِ خانه‌ی مینا امن‌تر است. حالا فقط باید حواسم باشد تماس‌های تصویری‌ات را وقتی کسی توی اتاقم هست جواب ندهم و یک چیزی بگذارم پشت در اتاق که بی‌هوا باز نشود. بعدا یاد می‌گیرم چت‌هایمان را هم جلوی کسی باز نکنم، چون ممکن است عکس یا گیفی فرستادی باشی. همه چیز حل می‌شود

نه، نمی‌شود. کم‌کم نخ صبر هردویمان باریک‌تر و باریک‌تر و باریک‌تر می‌شود. بیست روز بعد از تولدم، هردویمان به این نتیجه می‌رسیم که دیگر بس است. ساعت‌ها به خاطرت گریه می‌کنم، به خاطر دوستی که از دست می‌دهم و دوستی‌ای که دیگر پس نمی‌گیرم. به خاطر پل‌هایی که تا خاکستر شدن سوزانده‌ام. به خاطر کار‌هایی که با اعتماد به آینده‌ای که با تو دارم تن به انجامشان داده‌ام. توی پیام آخرت ازم می‌خواهی عکس‌هایمان که برایم چاپ کردی تا بزنم به دیوار خانه‌ام بریزم دور، و برایم می‌نویسی زندگی کن، خب؟». قبل از پاک کردنِ تمام هیستوری، درشت می‌نویسمش روی تخته‌ی یادداشت‌های بالای میزم. بیست‌و‌یک روز بعد از تولدم، پیام می‌دهی که اشکالی دارد اگر با دختر دیگری وارد رابطه بشوی؟ و من می‌گویم نه. بعد گوشی را می‌اندازم زیر تخت و می‌روم یکی از طولانی‌ترین دوش‌های دهه اخیر تمدن بشری را به نام خودم ثبت کنم.
خون دل. 2.
**************خون دل خوردن های مونترال*************
تصور کنید هیچ چیز از حساب‌داری نمی‌دانید. جمع و تفریق بلد نیستید و به عمرتان چرتکه ندیده‌اید. هرگز درگیر سود و زیان نبوده‌اید و کوچکترین اطلاعی از اینکه کسب‌و‌کار چیست، ندارید. سرمایه خوبی دستتان است و میل هم دارید وارد بازار شوید، اما باید شریک داشته باشید.

رفیق چندین و چند ساله‌تان که چشم‌بسته قبولش دارید و می‌دانید به چم‌و‌خم کار وارد است و خیلی وقت است که دلتان می‌خواهد بهتان پیشنهاد شراکت بدهد بالاخره بعد از سال‌ها پا پیش می‌گذارد. طبیعتا چون هیچ تجربه و دانشی ندارید فرمان را می‌دهید دستش. بهش اعتماد دارید دیگر نه؟ می‌دانید بار اولش نیست، اطمینان قلبی دارید که رفاقت چندین و چند ساله‌تان حرمت دارد، مهر تضمینِ این است که رفیقتان جز خیر برایتان نخواهد خواست. 

کم‌کم که پیش می‌روید، خواسته‌هایی جلوی رویتان می‌گذارد که دچار شک و تردید می‌شوید. هربار سوال می‌پرسید جواب می‌شنوید که همه تو بازار همینطورن. اصلا کسب‌و‌کار یعنی همین.» بعضی وقت‌ها جر و بحث در‌می‌گیرد. بعضی وقت‌ها کار بالا می‌گیرد و دعوا می‌شود. و شما هربار کوتاه می‌آیید. چون رفیقتان را دوست دارید. چون برای این شراکت کلی وقت منتظر مانده‌اید. چون بالاخره آن کسی که تجربه و دانشش را ندارد شمایید و اعتماد به نفسش را ندارید که به غریزه‌تان اعتماد کنید. چون تمام عالم سی  و چهار سال توی سرتان زده‌اند که هیچ چیزتان به آدم نرفته و رفیقتان که این را خوب می‌داند هم بدش نمی‌آید گاهی این را به رویتان بیاورد.

بالاخره یک روز شراکتتان به هم می‌خورد. محترمانه و دوستانه جدا می‌شوید. یک حسابرس استخدام می‌کنید تا حساب‌کتاب‌هایتان را سر‌و‌سامان بدهد. حسابرس بهتان اطلاع می‌دهد که هیچ هم همه تو بازار همینطور نیستند. اصلا هم کسب‌و‌کار معنی‌اش این نیست. رفیقتان سرتان را کلاه گذاشته تا برای خودش ویلایی بالای کوه بخرد
سوختید؟ حالتان گرفته شد؟

من سرمایه دست کسی ندادم. من قلب و روح و احساسم را گذاشتم وسط. به رفیقِ چندین و چند ساله ام که از ته دل، از تهِ تهِ دل، دوستش داشتم، اعتماد کردم. 

چرا باید دروغ بگویی که دوستم داری؟ چرا باید به این فکر کنم که مگر به تک‌تک دختر‌هایی که بهت نزدیک شده‌اند این را نگفته‌ای؟ من فرق دارم. ما فرق داریم. تو من را به قبلی‌ها نشان‌ داده‌ای. با قبلی‌ها بیرون برده‌ای. تو با قبلی‌ها شرط کرده‌ای که دوستیمان را نگه داری. تو من را بلدی. غصه‌هایم را می‌دانی، شکننده بودنم را دیده‌ای. تو حواست به من هست. تو تنها آدمِ دنیایی که صداقتش را قبول دارم، نه، تو راستش را می‌گویی. بهم می‌گویی پشت سرت حرف هست، که تصویری که از من بهت می‌دن، که فلان کام رو می‌گیره و در می‌ره، تصویر یه دن ژوان کثافته. قول بده که باورشون نکنی.» و من سردرگم می‌خندم، چرا نشانه‌ها را می‌بینم و ندیده می‌گیرم؟ چون هنوز از رابطه دختر و پسر هیچ چیز نمی‌دانم، پس صلاحیتش را ندارم تشخیص بدهم چی زنگ خطر لازم دارد.

کلیک کنید وبلاگ داستان

گفتم از سابقه مذهبی بودنم؟ تو می‌دانی من همانم که یک بار با بسته بیسکوییت بهم سقلمه زدی و بغض کردم که چرا دستت بهم خورده. هر قدر هم که الان خدا را زیر سوال ببرم و به عقل مسلمانانش شک داشته باشم، هنوز نمی‌پرم بغل پسر‌ها و با اصرار به غریبه‌ها دست نمی‌دهم. گفتم از خجالتی و درون‌گرا بودنم؟ تو می‌دانی من با لمس کردن و لمس شدن مشکل دارم. دیده‌ای که هربار دستت را روی پشتی نیمکتِ پارک دراز می‌کنی رو به جلو قوز می‌کنم. اجازه می‌گیری بغلم کنی. معذبم و بهت می‌گویم چرا. راضی‌ام می‌کنی. بعد‌ ازم می‌خواهی خط قرمز‌هایم را تعیین کنم و پایشان بایستم، و وقتی ازت می‌خواهم دستت سمت سینه‌هایم نرود دعوایمان می‌شود. قهر می‌کنی. چون دوست داشتن یعنی همین. همه‌ی دوست‌دختر دوست‌پسر‌ها این کار را می‌کنند». من شک دارم. من هنوز نمی‌دانم چیزی هست به اسمGray Sexualبودن، و وقتی می‌گویی دوست داشتن یعنی همین که بخواهی لمست کنم»، باور می‌کنم که پس به اندازه کافی دوستت ندارم. اگر به اندازه کافی دوستت داشتم، می‌گذاشتم سعی کنی تحریکم کنی. 

اما قبل از اینکه من کوتاه بیایم، خودت یک روز به بهانه اینکه تپش قلبم را حس کنی دستت را توی لباسم می‌بری و سینه چپم را مشت می‌کنی. بعدها یک بار به رویت می‌آورم که آن روز وقتی خواستی دستت را توی یقه‌ام ببری صراحتا ازت خواستم همین یک کار را نکنی، و سرم داد می‌زنی که چقدر این را توی سرت می‌زنم و چقدر این را به رویت می‌آورم و اگر بدم آمده بود جلویت را می‌گرفتم. و من کنار می‌کشم، چون خوشم نیامده بود ولی بدم هم نیامده بود، چون جلویت را نگرفته بودم. 

کوتاه می‌آیم. بعد‌ها این تبدیل به تم ثابت خواسته‌های تو و مخالف‌های من می‌شود. تو اصرار می‌کنی و من کوتاه می‌آیم، چون باور کرده‌ام دوست داشتن فقط به شکلی که تو تعریفش می‌کنی وجود دارد. ازت می‌خواهم جلوی دوست‌هایم زیر هجده سال حرف بزنی؟ چرا می‌خواهم تغییر کنی؟ این اسمش دوست داشتن نیست. می‌خواهی مرا ببوسی و من نمی‌خواهم؟چرا بهت کشش جسمی ندارم؟ این که اسمش دوست داشتن نیست. می‌خواهی مرا ببینی و من راحت نیستم؟چرا هنوز تمام و کمال دل به رابطه نمی‌دهم؟ این اسمش دوست داشتن نیست. دوست داری مرا ببری خانه‌ات و با هم عشق‌بازی کنیم و من برایش خط قرمز تعیین می‌کنم؟می‌خواهم تو را بگذارم توی خماری و این اسمش دوست داشتن نیست. بعضی جاها حس می‌کنم یک جایی از قضیه می‌لنگد. وقتی کنارم می‌نشینی و دستت را می‌کشی لای پاهایم. وقتی دستت را دورم حلقه می‌کنی و شستت را روی لب‌هایم می‌کشی تا بازشان کنم و انگشتت را بگذاری توی دهنم. وقتی ازم می‌خواهی برایت از روی دفتر خاطراتم بخوانم که دفعه قبل چه کار کرده‌ایم و ریز به ریزِ جزئیاتی که ننوشته‌ام را از روی حافظه تعریف کنم. بهم نگفته‌ای که با این‌ها خودیی می‌کنی. خودم بعدا می‌فهمم. خیلی بعد‌تر تکه‌های پازل را می‌گذارم کنار هم، اتفاقی. ازت پرسیده‌ام که این‌ها رابطه جنسی نیست؟ و گفته‌ای که نه. گفته‌ای که این اسمش foreplay است و همه این کار را می‌کنند. فرق بین دوست‌پسر با دوستی که همینطوری داری همین است و تا اینجایش اشکال ندارد. تا جایی پیش می‌رویم که خب تا وقتی خود قسمت اصلی رابطه جنسی را انجام نداده‌ایم همه این کار‌ها را می‌کنند چون دوست داشتن یعنی همین. 

دیگر از ملایمت اول رابطه و وقت دادن برای اینکه خودم را پیدا کنم خبری نیست. دوست نداری به هیچ طریقی اشاره کنم که برخلاف تو، من رابطه‌ی اولم را تجربه می‌کنم و سریع گارد می‌گیری که گذشته‌ات را به رویت می‌آورم. بابت هیچ خواسته‌ای جواب منفی نگرفته‌ای، ولی با اولین مخالفت صدایت بلند می‌شود چرا باید همیشه حرف تو باشه؟» و من باور می‌کنم، چرا باید همیشه حرف من باشد؟ و اینطوری جواب مثبت را برای هر چیزی می‌گیری. معنیِ اصرار کردن همینه، اگه مخالف نباشی که من اصرار نمی‌کنم!» و من نمی‌پرسم معنی مخالف بودن چی می‌شود پس. می‌گویم از امتحان کردنِ چیزی که ازم خواسته‌ای می‌ترسم، جواب می‌دهی از کامفورت زونت بیای بیرون میای تو بغل خودم، من مراقبتم، با هم تجربه‌ش می‌کنیم». بعد‌ها قبل از اینکه برای بار اول جدا شویم بهت نشان می‌دهم به خاطرت آنقدر عوض شده‌ام که دیگر خودم را نمی‌شناسم، و جواب می‌دهی مگه مجبورت کرده بودم؟ خودت خواستی. چرا اینقدر به روم میاری که به خاطرم چی کارا کردی؟ مگه کوه کندی؟». کتاب مجازی رایگان شهروز براری صیقلانی   در پستوی شهر خیس از شهروزبراری صیقلانی نشر ققنوس تقدیم میکند 

یک سال بعد از آمدنم به کانادا، وقتی همکلاسیِ ایرانی‌ام بهم پیشنهاد رابطه دوستی می‌دهد و با گرفتن یک جوابِ مثبتِ نیم‌بند همان شب به زور سعی می‌کند باهام بخوابد، به جای اینکه از خانه‌ام پرتش کنم بیرون و به پلیس یا دفتر رسیدگی به آزار جنسی دانشگاه خبر بدهم، خودم از خانه فرار می‌کنم و تا دوی صبح بر‌نمی‌گردم. برای مشاورم تعریف می‌کنم که خب همه رابطه‌ها مستقیم به همین ختم می‌شن دیگه، نه؟ تقصیر خودم بود که می‌دونستم هنوز راحت نیستم که حتی لمسم کنه، ولی به پیشنهاد رابطه‌ش جواب مثبت دادم. اون عادی بود، من باید بیشتر تاکید می‌کردم که غیرعادی ام.» و مشاورم، مشاورِ کاناداییِ سفید‌پوستِ غرق-در-آزادی-اجتماعی-بزرگ-شده‌ام، با چشم‌های گرد شده به دختر شرقیِ روبرویش، ساکن یک کشور سنتی، زل می‌زند. نه. اون عادی نبود، همه رابطه‌ها بلافاصله به foreplay یا سـکس ختم نمیشن  ؟!  
من  موندم بین این دوگانگی ها      بین تعصبات زیر چادر در قدیم و زندگی سنتی    و   پیشنهاد سک‍ س گروپ اینجا   یعنی مونترال کانادا  هیی  
یه روز موهامو آبی می کنم، سوار نیمبوس دوهزار فکستنیم میشم، پرواز می کنم اون دوردورا و هرگز برنمیگردم.

دنبال کنندگان‎+۶۰۰ نفر
گ


  دیباچه  اساطیر ایران باستان 

بهمن انصاری 7
دیباچه
مطالعه و بررسی تاریخ در ایران، دارای قدمتی بسیار طوالنی است. از دیرباز، ایرانیان
تاریخ نیاکان و پدران خود را چون میراثی مهم نگاهداری کرده و با تکرارِ مداوم، نسل به
نسل از فراموشیِ آن، پیشگیری کردهاند. این روحیة گذشتهنگری، فرهنگشناسی و
تاریخدوستی، باعث گردید تا با تکرارِ ذهنیتِ جاودانگیِ ایران و یادآوریِ برخاستنهای مداوم
پس از شکستها و مصائب، یک امید دائمی میان ایرانیان در هنگام گذر از گذرگاههای
تاریک و صعبالعبور، همواره وجود داشته باشد. جدای از آن، بازگویی و تکرار جوانمردیها
و پیشرفتهای نیاکانی که در اخالقیات، هنر و دانش همواره سرآمدِ دیگر ملل بودهاند،
دارای لذتی بود که ایرانی را از یک سو ترغیب به مطالعة تاریخ و از سوی دیگر تشویق به
ثبت و ضبط رویدادهای عصر خود مینمود. از همین روی است که »علمِ شریفِ تاریخ،
همواره در ایرانزمین مورد توجه اقشار گوناگون بوده و بزرگترین اندیشمندان ایرانی را
مورّخان و آگاهانِبهتاریخ تشکیل دادهاند.
امروز اما با دگرگونیِ زندگی در تمامِ زمینههای اجتماعی، اقتصادی، ی، علمی،
فرهنگی و فکری؛ تاریخ و مطالعة تاریخ دیگر نه یک سرگرمی برای افتخار به گذشته، بلکه
دانشی مهم برای بررسیِ رویدادهای پیشین و بهرهگیری از تجربیات تلخ و شیرین شکستها
و پیروزیها برای ساختِ فردایی بهتر است. بهگونهایکه نقد و بررسیِ دقیقِ وقایعِ فرهنگی
و بازخوردِ نتایح منفی یا مثبتِ هر کنشِتاریخی بر زندگیِ آیندة یک ملت، از مهمترین
وظایف »موّرخِ عصرِ تکنولوژی است. فرهنگِ امروزِ ما با وجود یورشهای متعدّدِ 
فرهنگهای نامانوسِ بیگانه، هزاران سال است که معجزهآسا سراپا مانده و همچنان باوقار
ایستاده است. این بهدلیل ریشة بسیار نیرومندِ فرهنگِ اصیل ایرانی است و آگاهیِ ما از این 
فرهنگ نیز مرهونِ همان نیاکانی است که با عشق و اشتیاق؛ نه فقط رویدادهای تاریخی، 
که آداب و رسوم و سنّتها و خلقیاتِ زمانة خویش را مکتوب کرده و برای ما به یادگار 
گذاشتهاند
__________________

. 8 اساطیر ایرانی  /شین براری 
****************
  کوشش نگارنده در نگارش این کتاب بر آن بود تا با نگرشی بر ریشههای کهنسالِ
فرهنگِ نابِ ایرانزمین، پارههای مهمی از تاریخ و تمدنِ فراموششدة نیاکان را بازیابی
نموده و در انتقالِ آن به نسلِ جوان امروزی، سهمی داشته باشد. برای نگارش این پژوهش
در گام نخست از »اوستا؛ کهنترین یادگارهای بازمانده از نیاکانمان، بهره بردیم. »اوستا 
این یادگارِ گرانبهایی که ایرانیان آن را در گذرِ هزارهها، چونان شناسنامهای ارزشمند -در 
بردارندة فرهنگ و تمدن و هنرِ اجدادی- با دقت حفظ نموده، نسلبهنسل مطالبی بر آن 
افزودند و چون مشعلی فروزان، برای نسلهای بعدی به یادگار گذاشتند تا فرزندانِ 
ایرانزمین، در کورهراههای تاریکِ تاریخ، از آن بهرهمند گشته و نگاهبانِ مامِ میهن باشند.
جدای از »اوستا، پارهای از منابع، کتیبهها و کتبباستانیِ بازمانده از دوران هخامنشیان تا
ساسانیان -که به نوعی مکمّلِ »اوستا محسوب میشوند- نیز با دقت وارسی شده و برای 
هرچهپربارتر شدنِ این اثر سترگ، مورد بهرهبرداری قرار گرفتهاند. درواقع کتابِ پیشِروی،
از چند بخشِ مجزا اما به هم پیوسته تشکیل یافته است. تمام مجموعة فوق، یک گنجینه
ارزشمند از مهمترین باورها و کهنترین بخش از فرهنگِ ایرانزمین است که حاصل سالها
پژوهش و تحقیق در متن »اوستا و کتبِ قدیمِ ایرانی است. 
از دشواریهای مطالعة چنین اثری، برخورد با نامها، عبارات، مفاهیمِ کهنه و سنتهایی 
است که به دلیل برنشستنِ غبارِ فراموشی بر روی آنها، با ذهنِ فردِ امروزی نامنوس بوده و 
درکِ آنها مشکل میباشد. نگارنده برای جبرانِ این معضل، ناگزیر به ارائة توضیحاتِ بسیار
در پاورقیها بوده و این امر، همچنانکه به دشواریِ مطالعة کتاب منجر گردیده، اما به فهم
و درکِ بیشترِ مطالب کمک شایانی نموده است. جدای از آن، برای هرچه روانترشدنِ 
مطالعة این سطورِ کهنسال، از عالئم نگارشیِ موجود در ادبیات پارسی استفاده شده است 
که در اینجا توضیحاتی داده خواهد شد: 
همة اسامی خاصِ مردان و نی که در متنِ کتاب آمده است در 
میانِ " " قرار گرفته است. 
همة اسامی خاصِ غیرانسانی اعم از نام سرزمینها، کشورها، 
شهرها، کوهها، دریاها، رودها، ایزدان، خدایان، امشاسپندان، دیوها،
اهریمنان، خاندانها و دودمانها در میانِ » قرار گرفته است. 
در ترجمة متون، هر جایی که برای درکِ بهترِ مفاهیم از واژگانی 
استفاده شده که در متنِ اصلی وجود نداشته؛ اما برای حفظ جملهبندی با شیوة کنونیِ زبانِ پارسی و رساندنِ مفهومِ کالم، به متنِ
ترجمهشده افزوده گردیده است، واژة یا عبارتِ اضافی را در میانِ ] [ 
 قرار دادیم.
______________
صفحه ۹  شین براری
********************
و نهایتا توضیحاتِ اضافیِ درونِ متن را که نیازی به انتقال آن به 
پاورقی نبود، در میان ) ( آوردیم.
در پایان ام به ذکر است که یادآوری شود، این مجموعة ارزشمند حاصلِ سالها
تحقیق و پژوهشِ نگارنده در اساطیر و افسانههای کهنسالِ ایرانی بوده و شایسته است که
مخاطبین گرامی، در حفظِ کتاب و رساندنِ آن به دستِ دیگرهممیهنان، کوشا باشند؛ که
این متون، میراثی است غنی و پربار از آنچه که در اندیشة نیاکانِ ما - در طی هزارانسال-
جاری گشته و پس از گذر از پیچ و خمهای بسیار، امروز به دست ما رسیده است. ضمنا باید 
توجه داشت که در هنگامِ انجامِ این پژوهشِ گرانسنگ؛ برای هرچه پربارشدنِ مفاهیم و
مطالب، از آرا و افکار و نظراتِ صاحبنظران، پژوهشگرانِ تاریخ، ایرانشناسان و اساتیدِ 
اسطورهشناسیِ ایرانی بهرهبرداریها گردید که جا دارد از این بزرگان، مراتبِ قدردانی و 
سپاسگزاری را داشته باشم.
شین براری _بهار 1397 خورشیدی
______________
صفحه ۱۱_شین براری
*******************
کهنترین اساطیر اوستایی
پیشگفتار
»کتاب اوستا، کهنترین و دیرینهترین یادگار ایرانیانباستان و قدیمیترین سرودهها و 
نوشتارهای ایرانی است. این کتاب مجموعهای از باورهای کهنسال آریاییان است که تا دورة 
ساسانیان، بارها در کشاکشِ حوادثِ تاریخی پراکنده شد و دگرباره گردآوری گردید؛ و 
پیوسته مطالبی نیز بدان افزوده شد. منابع تاریخی میگویند که »اوستای دستنویسِ 
مکتوب و تا پایان »دوران هخامنشی 1 زرتشت بر روی دوازدههزار پوستِ گاو نرِ دباغیشده
نیز به صورت یکپارچه باشنده بود و ظاهرا در سالهای واپسینِ حکومت »هخامنشیان، به 
»کاخ شاهی )تختجمشید( یا »آتشکدة استخر منتقل گردید و به خوبی از آن نگهداری 
میشد. اما با یورش "اسکندر مقدونی"
2
و به زیر کشیده شدنِ »دودمان هخامنشی از 
3 با این قدرت، »اوستای یکپارچه در آتشِ کینِ یونانیان و مقدونیان سوزانده شد.
حال، 
بخشهای گوناگونِ این میراثِ ارزشمند به صورت پراکنده هنوز در آتشکدههای گوشه و 
کنار ایران موجود بود و برخی از موبدان نیز پارههای مهم »اوستا را حفظ کرده و 
سینهبهسینه به نسلهای بعدی منتقل میکردند. در زمان »اشکانیان و بههنگامة 
برتختنشستنِ "بالش یکم" بیست و دومین شاه اشکانی، کوششی فراگیر برای گردآوریِ 
4 بخشهای پراکندة »اوستا به عمل آمد اما این کوشش ناتمام ماند.
با روی کارآمدنِ 
»ساسانیان و اعالم دینِ زرتشتی به عنوان تنها دین رسمی کشور، یک عزم ملی برای 
 
______________________پاورقئ_____
1 -حتی اگر رقم »دوازدههزار مبالغهآمیز نیز باشد، اما به هر صورت کتاب اوستا آنقدر بزرگ بوده است که 
نویسندگان و مورخان ایرانی و اسالمی، بدون ابراز تردید، این رقم را پذیرفته و مکتوب کردهاند. 
2 -زادة 356 و متوفی در 323 قبل از میالد. وی پس از فتح تمام یونان و مقدونیه، وارد آسیا شد و با 
شکست دادن "داریوش سوم" آخرین پادشاه هخامنشی، شاهنشاهی هخامنشیان را برانداخت و تا هند را 
متصرف گردید. 
3 -بنگرید به: »ارداویرافنامه، 1382 :مقدمه ؛ » بندهشن، 1369 :140 ؛ »مسعودی، 1374 :1/224 و.
4 -این مطلب به وفور در کتب بازمانده از دوران ساسانیان منعکس شده است. برای نمونه بنگرید به 
کتابهای »دینکَرد، »بندهشن، »ارداویرافنامه و.

_______________
۱۲صفحه _شین براری
****************
بازسازی »اوستا به وجود آمد. در این دوره با کوشش موبدان و حمایت شاهان ساسانی، 
سرانجام هرآنچه که از »اوستای زرتشت و »دیگرمطالب مذهبی و غیرمذهبی ایرانی
باقیمانده بود، گردآوری و در قالب یک کتابِ جامع، مدوّن گردید.
رویداد بسیار مهمی که باید بدان توجه شود آن بود که پنج قرن حکومت اشکانیان بر 
پایة آزاداندیشی و آزاددینی، شرایطی را فراهم آورد تا افزونبر دین زرتشتی، شاخههای 
1 گوناگونِ ادیانِ کهنِ آریایی
نیز به آرامی رشد یافته و در میان پیروان خود ابقا شوند. از 
همینروی ناخواسته زمینة مناسبی مهیا گشت تا موبدان زرتشتی در هنگام گردآوریِ دوبارة 
»اوستای پراکندة زرتشت، سهوا بسیاری از باورهای غیرزرتشتی - اما آریایی- را درون 
»اوستا جایداده و بدینترتیب این متونِ ارزشمند از خطر نابودی، نجات یابند. این 
مستندات ارزشمند که امروز در دل »اوستا باقی ماندهاند - شامل تاریخِ اساطیرِ باستانی، 
انواعِ سنّتها، آداب و رسومهای ملی، باورهای مذهبی، جشنها و بسیاری از افسانههای 
قدیمی- بعضا دارای ریشهای بسیار کهنتر از "زرتشت" و »آیینِ زرتشتی هستند. 
2 این مجموعة بینظیر که در 21 نسک
منظّم و مدوّن گردید، دربرگیرنده آداب و رسووم 
و مراسم و مناسک و ادعیه زرتشتی، بازنویسی ِتاریخ کهن و اساطیر چنودهزار سوالة ایرانوی، 
برخی مناسکِ مهرپرستی، آیینِ کهنِ مغان باستان، باورهای زُروانی، نوشتارهای فقهویِ دوره 
ساسانی و. بودند که با کنار هم قرار گرفتنِ همة این موارد، کتابی شکل گرفوت کوه از ایون 
پس در حکم شناسنامه و هویتِ مکتوبِ فرهنگِ ایرانی، قلمداد گردید. 
اما از بخت بد، طی سلسولهرویدادهای نواگوار تواریخی همچوون یوورش اعوراب، خوزش 
تُرکووان، تاختوتازهووای مغوووالن و قتلعامهووای تیموریووان، هشتاددرصوود از »اوسووتای 
گردآوریشده در زمانِ ساسانیان در گذر زمان از میان رفته و امروزه تنهوا بیسوتدرصود از 
آن برای ما باقی مانده است.
آنمقدار از »اوستا که امروز باقیمانده اسوت، از لحواز زموانی بوه سوه بخوش تقسویم 
میشود:
- بخش نخست را »اوستای کهن مینامیم. مضامین آن بسویار 
کهنسال بوده و متعلق به »باورهای غیرزرتشوتیِ آریاییهایباسوتان 
 
_______________پاورقی_____________
1 -برای آگاهیِ بیشتر نسبت به ادیانِ آریاییِ غیرزرتشتی، به فصل نخستِ کتاب »زرتشت و زرتشتیان از
همین نگارنده، مراجعه کنید.
بخش 21 ،دفتر 21 -2
________________
صفحه۱۳ _شین براری
****************
میباشد. این مطالب اکثرا در بخشهای »یشتها و پارههایی نیوز در 
البالی »یسنا و یکی دو فقره از »وندیداد، باقیمانده است.
- بخش دوم، را »اوستای زرتشت مینامیم. آن شوامل مطوالبی 
است که به وسیله "زرتشت" و یا توسوط نخ پیوروان او ثبوت و 
ضبط گردیده است. این مطالب شامل تمام »گاهوان، »هفتهوات و 
چند هاتِ کوتاه از »یسنا میباشد. چنود عبوارتِ کوتواه در برخوی از 
»یشتها نیز یا وجودی که به سبب بازنویسی شدن در دوران میانه
1
از لحاز دستور زبان، در شمار »اوستای نو قورار میگیورد، اموا اصول 
آن، مربوط به دوران "زرتشت" یا نزدیک به دورانِ زندگانیِ اوست.
- بخش سوم که آن را »اوستای جدیود مینوامیم، دربرگیرنودة 
مطالب فقهوی و آیینوی اسوت کوه توسوط موبودان زرتشوتی در دورة 
ساسانیان تحریر یافته است. عمدة این موارد در بخشهای »وِندیداد، 
»ویسپَرَد، »هادخت نسک و مجموعة نمازهوا و نیایشهوای آیینویِ 
کوتاهی که به »خُرده اوستا معروف هستند، باقیمانده است.
مبنای این پژوهش، بازیابی »اوستای کهن و درکنار آن برخی از »کهنترین 
یادگارهای مربوط به اوستای زرتشت میباشد. کوشش نگارنده بر آن بود تا کهنترین 
مضامین و مطالب باقیمانده در اوستای موجود -یعنی مطالب مربوط به بازماندههای قدیمیِ 
غیرزرتشتی تا کهنترین بازماندههای مکتوب شده نزدیک به دوران "زرتشت"- را شناسایی 
2 و آنها را از »افزودههای جدید موبدانِ مزدیسنا
تفکیک نماید. 
باید توجه داشت که این متون کهن، ما را از گذر هزارهها عبور داده و با اندیشههای 
نیاکانِ دورهنگامِ خود، آشنا خواهد ساخت. هرچند احتمال به خطا رفتن در انجام این 
پژوهشِ بسیارمهم، کم نیست اما نگارنده کوشیده است تا حداالمکان تحقیق فوق را به 
نحواحسن انجام داده و این وظیفة تاریخی را بهدقت به انجام برساند. ام به یادآوری است 
که برای انجام این تحقیق، از پژوهشهای ارزندة بزرگانِ اوستاشناس و ایرانشناسانِ شهیرِ 
 
___________پاورقی_________
1 -از آغاز حکومت اشکانیان )پارتیان( تا پایان حکومت ساسانیان را »دوران میانه و زبان این دوره را »زبان 
پهلوی )=پرثوی=پارتی( مینامند.
2 -موارد اضافه شده در حدفاصلِ نیمةدومِ حکومت اشکانیان تا پایانِ دوران ساسانیان.
________________
صفحه۱۴ _شین براری
***************
  وطنی و غربی، بهرهبرداری شده است که نگارنده صمیمانه کوششها و پژوهشهای این 
بزرگواران را ارج نهاده و در پاورقیها به این موارد اشاره نموده است.
_______________
صفحه۱۵ _شین براری
****************

بهمن انصاری 15
فروردین یشت
»یشت واژهای کهن به معنای »نیایشکردن است. »یشتها سرودهایی بودن که
برای نیایشِ »ایزدانِ آریایی خوانده میشدند. در »اوستای باقیماندة امروز، 21 یشت
وجود دارد. احتماال یشتهای بیشتری در »اوستای ساسانی وجود داشته )؟(، اما تنها 
همین تعداد توانستهاند از پیچوخمِ تاریخ خود را به سالمت تا به امروز برسانند. »یشتها
به لحاز مضمون، کهنترین بخش از »اوستا بوده و قدیمیترین منبع برای بازشناسی 
اساطیر ایرانی، محسوب میشوند. با اینحال، به لحازِ زبانشناسی از »گاهان )سرودههای
منتسب به زرتشت( جدیدترند و این بهآندلیل است که در در دورة ساسانی، در متن
یشتها -برای فهمِ عموم- دست بردهشده و این متونِ کهن را بازنویسی کردهاند.
»فروردین یشت یا »فْورَوَشی یشت، سیزدهمین یشت از »یشتهای بیستویکگانة 
اوستا است و از لحاز درونمایه و محتوا در میان یشتهای دیگر، کهنترین یشت به شمار
میرود. این یشت در ستایش »فَروَهَرِ بزرگان و »اَشَوَنان
1
سروده شده است.
»فَروَهَر یا »فَورَوَشی بنابر باورِ ایرانیانباستان، یکی از نیروهای مینُویِ وجودِ آدمی و
همة دیگرآفریدگان است که پیش از آفریدهشدنِ جسم و تن، وجود داشته و پس از مرگ 
نیز همچنان به زندگی در جهانِ دیگر، ادامه میدهد. ظاهرا در باورهای کهن، »فَروَهَر
معادل »روان نیاکان بوده و در دورههای بعدی، شخصیتی جداگانه یافته است.
این یشت به دلیل یادآوریِ کهنترین اساطیر و افسانههای ایرانی و نامبردن از
قدیمیترین پهلوانان و سرشناسانِ آریایی، بسیار مورد توجه است.
»فروردین یشت دارای 31 کَرده و 158 بند است
2
. اما بسیاری از این بندها از 
افزودههای دورههای پارتی و ساسانی هستند. در ادامه به معرفی کهنترین بندهای 
»فروردین یشت پرداخته خواهد شد اما باید توجه داشت که بعید نیست در این یشت، 
بندهای قدیمی دیگری نیز وجود داشته باشند که از چشم نگارنده دور مانده است.
 
____________پاورقی_________
1 -پاکان، مقدسان، انسانهای نیرشت. از ریشة »َاشه. معنای فلسفی این واژه بسیار گسترده است و از 
آن به عنوان »نظم هستی و »نظم کیهانی و حتی معادل اصطالحات »سامان و »نظام و »قواعد حاکم و 
ناظر بر هستی نیز تعریف شده است. متضاد این واژه »دُرْوَنْد است به معنای گناهکار، بدکردار و 
بدسرشت.
2 -هر یشت به چند »کَرده - به معنای »بخش- و هر »کَرده به چند »بند تقسیم میشود.
_______________
صفحه ۱۶_شین براری
****************
16 اساطیر ایرانی
1 متن کهنترین بخشهای »فروردین یشت
کَردة چهارم .
 بند 30 -میستاییم »فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان را؛ که در دوستی،
نیککردارند و مردمان را نیازارند؛ مردمانی که شما نیکان، رازداران، تیزبینان، چارهبخشان، 
نامداران و پیروزمندانِ در رزم را از این پیش، نیازرده باشند، نزد شما جای گزینند و 
همنشینِ دیرپای شما گردند.
کَردة پنجم .
 بند 31 -میستاییم فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان را؛ که با ارادهای استوار و 
زورمندیِ بسیار با زبردستی سرگرمِ نبرد با دشمنانند و بازوانِ پرتوانِ آنبدخواهان را در 
میدانِکارزار، از کار بیاندازند.
کَردة ششم .
 بند 32 -میستاییم فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان را؛ که پیمانشناس، دالور و
نیرومندند و در برابر دشمنان، ما را پناه میبخشند؛ مینُویانِ بخشایشگرِ درمانبخش که
بهسانِ زمینْ فراخ، همانندِ رودها دراز و همچون خورشیدْ در بلندا هستند.
کَردة هفتم .
 بند 33 -میستاییم فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان را؛ که با چاالکی و دالوری و
کارآزمودگی و بسا هراسانگیز، ستیزة دشمنان را -چه دیو و چه مردمانِ دُروند را-
درهممیشکنند و فرومیکوبند؛ فَروَهَرهایی که به خواستِ خود، هماوردان را در هنگامِ 
تاختوتاز، برمیاندازند.
بند 34 -شما ای تواناترین! میبخشایید بهترین نیکیهای خود را و پیروزمندی و
خود را به همه سرزمینهایی که در آن جایها، نیکیهای شما را به 2 چیرگیِ اهوراآفریدة
 
____________پاورقی___________
1 -نگارنده در جریان ترجمه این متون )همچون دیگر بخشهای این کتاب( کوشیده است تا جای ممکن، از 
واژههای ایرانی و ریشهدارِ پارسی بهره جوید. 
2 -عبارات »اهوراآفریده و »مزداآفریده از کهنترین صفاتی هستند که در میان جوامع آریایی برای اشاره 
به آفریدههای نیکو، مورد استفاده قرار میگرفت )برای آگاهیِ بیشتر از قدمتِ باور به »اهوراها، بنگرید به 
پاورقی بند 45 از همین یشت(. اما درک این مهم که آیا این عبارات در این بند و بندهای مشابه مربوط >>

_____________
صفحه۱۷ _شین براری
****************
بدی نکشاندند؛ آنجا که شما خشنودید و نرنجیدهاید و آزرده نشدهاید؛ آنجا که شما را
ستایش و شایسته نیایش میدانند و در آنجا راهِ برگزیدة خود را میپیمایید.
کَردة هشتم .
 بند 35 -میستاییم فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان را؛ آن نامآورانِ در نبردها 
همیشهپیروزمند و سپردارانِ بسانیرومند که از راهِ درست به کژی نگرایند. آنکه پیش 
میتازد و آن که در پیِ او میتازد، فَروَهَرها را به یاری همیخوانند. تازنده، دستیابی بر 
پیشتاز را و پیشتاز، رهایی از تازنده را.
کَردة نـهـم .
 بند 37 -میستاییم فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان را؛ که سپاهی انبوه بیارایند با
رزمافزارهای به کمر بسته، با درفشهای درخشانِ برافراشته به پیکار شتابند. آنانند که پیش
1 از این و به هنگام نبردهای »خْشْتاویهای دالور با »دانوها فرا میرسیدند
.
بند 38 -شمایید که از این پیش، تاختوتازِ »دانوهای تورانی را درهمشکستید. پرتوِ
و »خْشْتاویهای دالور و »سوشیانتهای 2 یاریِ شما بودکه »کَرْشْنَزْها
3
دلیرِ ناموَرِ 
پیروزمند، بسیار نیرومند شدند و خانههای هراسانگیزِ بیش از دههزار تن از فرمانرواهای 
»دانوها را ویران کردند.
4
 
__________پاورقی_________
<< به متن اصلی یشتها بوده، یا از افزودههای قدیم زرتشتیان هستند، و یا از الحاقات دورههای اشکانی و 
ساسانی؛ کاری بس مشکل است که نیاز به نحقیق و پژوهشهای بیشتری دارد.
1 -خشتاوی و »دانو نام دو خاندان بسیار کهن و فراموششدة آریایی است که از بندِ بعدی مشخص
میشود »خشتاویها دودمانی ایرانی و »دانوها دودمانی تورانی بودند. شوربختانه با وجود کوششهای 
فراوان اما هنوز آگاهیهای بیشتری از آنها در دسترس نیست. نگارنده در تالش است تا در پژوهشهای 
بعدی، سرنخهای بیشتری از این اساطیرِ فراموششدة ایرانی -که به وفور در بندهای بعدی با آنها برخورد
خواهیم داشت- به دست آورد.
2 -کرشنزها نیز نام خاندانی ایرانی است که اطالعات بیشتری از آنها باقی نمانده است.
3" -سوشیانت" یا "سوشیانس" در اینجا یادگاری از کهنترین باورهای آریایی است و گروهی از ایزدانِ 
ایرانی را شامل میشود. در افزودههای اوستاینو )نگارش دورهای اشکانی و ساسانی( واژة "سوشیانت" از 
حالت عام خارج شده و به شکل خاص، منحصرا به عنوان لقبی برای هر سه منجیِ آخرامانِ زرتشتیان آمده 
است. معنی لغوی این واژه »رهاننده میباشد. همچنین بنگرید به متن و پاورقیهای کَردههای چهارده و 
پانزده از »خوَرنَه یشت در همین کتاب.
4 -دو بند 37 و 38 ،یادگاری از کهنترین نبردهای ایرانیان و تورانیان است که در هیچکجای دیگرِ »اوستا
و منابعِ اساطیرِ ایرانی، دربارة آن سخن رانده نشده است.

_____________
صفحه۱۸ _شین براری
****************
18 اساطیر ایرانی
کَردة دهـم .
 بند 39 -میستاییم فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان را؛ که هر دو بالِ سپاهِ آراستة 
دشمن را درهممیشکنند و میانش را میشکافند؛ آنانکه به چاالکی، به یاری مردانِ نیک
میشتابند و بدکرداران را در تنگنا میافکنند.
کَردة یازدهم .
 بند 40 -میستاییم فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان را؛ آن توانایانِ دلیرِ
همیشهپیروزمند و کامیاب در جنگها را که گاه بخشندة آسایشاند و گاه تاختوتاز و تکاپو
کنند »سْرَوَشِمْنَه)؟(؛ آن اَشَوَنانی که دادخواه را پیروزی دهند و آرزومندان را کامروا کنند
و بیماران را تندرستی بخشند. آنانکه از پیکری برازنده و روانی واال برخوردارند.
بند 42 -هنگامی که بانگِ دادخواه برآید، به شتابِ نیرویاندیشه از فرازِ آسمان فرود
1 آیند. با همراهیِ نیروی نیکساخته و پیروزیِ اهوراآفریده
و برتریِ چیرهشونده و سودی که 
چیزهای گرانبها بخشد و شکوه پاک و فرخنده آورد و برای دربرداشتنِ بهترین »اشه،
برازندة ستایش و شایستة نیایش است.
2 بند 43 -آنان در میان زمین و آسمان »سَتَویس
را به گردش درمیآورند تا بانگِ 
یاریخواهان را شنیده و باران بباراند. باران بباراند و گیاهان را برویاند؛ برای نگاهداریِ گاو و
4 نگاهداریِ جانورانِ پنجگانه 3 ،برای مردمان، برای نگاهداریِ سرزمینهای ایرانی
و برای 
یاریرساندن به مردانِ اَشَوَن.
بند 44 -در میان زمین و آسمان، آن »سَتَویس زیبا و درخشان و پر فروغ، راه
میپیماید، بانگِ یاریخواهان را میشنود و باران میباراند. باران میباراند و گیاهان را
 
_________پاورقی______
1 -بنگرید به پاورقی بند 34.
2 -احتماال »ستارة سهیل.
3 -این بند کهنترین متنی است که آشکارا از »ایران و »سرزمینهای ایرانی نام برده شده است.
4 -جانوران پنجگانه که در اوستا به شکل »گِئوش پَنْچو آمده است، عبارتند از: آبزیان، خزندگان، پرندگان،
چرندگان و جانورانِ ِ آزادصحرایی. واژة »گِئوش به معنای »گاو در ترکیب »گِئوش پَنچو نشان میدهد که
این کلمه بجز گاو، نام عمومی همه جانوران نیز به شمار میرفته است. گاو در اساطیر آریایی، نخستین 
جانوری است که آفریده شد و مقدسترین حیوان اهلی نیز به شمار میرود. این تقدس از آنجهت بود که 
شیر و گوشت و پوست آن، مهمترین منبع تغذیه و پوشاک برای مردمان باستان بوده و از فضوالت آن نیز 
برای برپایی آتش بهره میبردند. هنوز هم رگههایی از این تقدسگرایی در میان برخی از قبایلِ بدویِ ساکن
در شبهقارة هند، مشاهده میشود.

_____________
صفحه ۱۹_شین براری
****************
میرویاند، برای نگاهداری چارپایان و مردمان، برای نگاهداری سرزمینهای ایرانی، برای
1 نگاهداری جانوران پنجگانه، برای یاری رساندن به مردانِ اَشَوَن.
کَردة دوازدهم .
 بند 45 -میستاییم فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان را؛ که با کالهخود و سپر و
رزمافزارهای ساخته شده از ف، در میدانِ نبرد چه باشکوه رزم میکنند، آنانکه برای
2 فروکوفتنِ هزاران »دیو
، خنجر آختهاند.
بند 46 -اگر بادی وزیدن گیرد و بوی مردانِرزمآور را به میانِ آنان آورد، آنان بهسوی
رزمآورانی رویآورند که پیروزی در سرنوشتِ آنهاست. به آنسویی که پیش از برکشیدنِ 
شمشیرها و برآوردنِ بازوها، برای آنان -آن فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان- نیاز آورند.
بند 47 -هر یک از دو گروه که نخست به دُرُستباوری و راستاندیشی، آنان را نماز 
و »رَشْن 3 بَرَند، فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان با همراهی »مهر
و »داموئیش 4
و با همراهی »بادِ پیروزمند 5 اوپَمَنَه
6
، به یاری آنان میشتابند.
 
_______پاورقی____
1 -این بند یکی از شاعرانهترین و پراحساسترین بندهای »اوستا میباشد که حس میهندوستی، 
وطنپرستی و طبیعتگرایی در آن بهگونة شگفتانگیزی نمود پیدا کرده است و مطالعة آن، مخاطب را به 
هزاران سال پیش؛ به دلِ مراتع دلانگیز، سرسبز و خوشآبوهوای بخشهای شرقیِ فالتِ ایرانزمین، 
بازمیگرداند. 
2 -این بند نیز از کهنترین متونی است که در آن واژة »دیو دیده میشود. »دیواها و »اهوراها دو دسته 
و دو گروه از کهنترین خدایان و ایزدانِ آریایی )هندو-ایرانی( بودند. در میان آریاییهای ایرانی، »اهوراها 
خدایان خیر و »دیوها خدایان شر محسوب میشدند. اما در میان آریاییهای کوچنده به هند، »دیوها 
خدایان خیر و »اهوراها منبع شرارت بودند. ظاهرا بعدها "زرتشت" به دنبال القای فلسفه و تفکرِ 
یکتاپرستیِ خویش، باور به »اهوراها را منسوخ کرده و تنها از یک »اهورای واحد؛ که او را »اهورا مزدا 
به معنای »اهورای دانا مینامید، به عنوان تنها خدای دین زرتشتی بهره برد. البته باید توجه داشت که باور 
به »اهورامزدا از ابداعات "زرتشت" نبود و این ایزد، در میان ایرانیانِ پیش از وی نیز کامال شناخته شده 
بود. برای نمونه در کتیبههای متعدد "داریوش هخامنشی" و اخالفش، بارها از »اهورامزدا به عنوان خدای 
واحد نام برده شده است؛ در حالیکه هنوز در دوران پادشاهی هخامنشیان )به جز چند سالِ آخرِ این 
دوران(، دین زرتشتی در غرب ایرانزمین فراگیر نگردیده بود. برای اطالعات بیشتر بنگرید به: انصاری، بهمن
)1396 ،)زرتشت و زرتشتیان، نوبت اول )تهران: نشرآروَن(
3 -اوستایی: »میثره، »میثرا؛ بنگرید به »مهر یشت در همین کتاب.
4 -ایزد دادگری و دارنده ترازوی دادورزی.
5 -ایزدی از یاران »مهر است. معنیِ نامِ او »تواناییِ دور راندنِ نابکاران توسط خردمندان میتواند باشد.
6 -ایزد وایو؛ بنگرید به پیشگفتارِ بخش »رام یشت در همین کتاب.
_____________
صفحه۲۰ _شین براری
***************
صفحه20 اساطیر ایرانی
بند 48 -آنان سرزمینها]ی دشمن[ را به سودِ رزمآورانی که فَروَهَرهای نیکِ توانای 
پاکِ اَشَوَنان با همراهی »مهر و »رَشْن و »داموئیش اوپَمَنَه و با همراهی »بادِ پیروزمند، 
بدیشان رویآورند، به یک زخم براندازند: پنجاهها، صدها، صدهاهزارها، هزارهادههزارها،
دههزارهاصدهزارها.
کَردة سیزدهم .
 بند 49 -میستاییم فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان را؛ آنان که در هنگام
»هَمَسَپْتْمَدَم
از آرامگاههای خود به بیرون میشتابند و در دَه شبِ پیاپی در اینجا، برای 1
آگاهی یافتن به سر میبرند:
بند 50 -کدامین کَس، ما را خواهد ستود؟ کدامین کَس، سرودِ ستایشِ ما را خوانده و 
ما را خشنود خواهد ساخت؟ کدامین کَس با دستِ بخشندگی، ما را با شیر و پوشاک و با 
نیازهایی که بخشش آنها بخشنده را به ]دَهِشِ[ »اَشه تواند رساند، پذیرا شود؟ نامِ 
کدامیک از ما را بستاید؟ روانِ کدامیک از ما را بستاید؟ به کدامیک از ما این نیازها را 
پیشکش کند تا او را خوراکی جاودانی بخشند؟
بند 51 -مَردی که آنان را با دست بخشش و با شیر و پوشاک و با نیکیهایی که
بخشنده را به »اَشه میرساند، بستاید؛ از برای چنینکسی آن فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ 
اَشَوَنان؛ که خشنود و نیازرده و نرنجیدهاند، چنین آرزو میکنند:
بند 52 -بهرهمند باد این خانه از انبوهِ ستورانِ ]سودمند[ و مردمان! بهرهمند باد از
اسب تندتاز و گردونة استوار؛ برخوردار باد از مَردِ پایدارِ انجمنی، مَردی که همواره ما را با
دستِ دَهِش و با شیر و پوشاک و با نیکیهایی که بخشنده را به ]دَهشِ[ »اَشه میرساند،
میستاید.
2
کَردة چهاردم .
 بند 53 -میستاییم فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان را؛ که آبهای مزداآفریده را
در جویبارهای زیبا روان ساختند؛ آبهایی که پیشتر، دیرگاهی در جای خود ایستاده و
روان نبودند.
 
_________پاورقی________
1 -بنگرید به پاورقی پرسش سیزدهم از ترجمة »ماتیکان یوشت فریان در همین کتاب.
2 -این بند یکی از دلچسبترین بندهای »اوستا میباشد که روحیه نوعدوستی و تمایلِ ایرانیان به آسایش 
در میان خانواده، به خوبی در آن نمود پیدا کرده است.

_____________
صفحه۲۱ _شین براری
****************

بهمن انصاری 21
بند 54 -اینک آن آبها، خشنودیِ اهورامزدا و امشاسپندان را در جویبارهای 
مزداآفریده به سوی جاهای برگزیدة فرشتگان، به سوی سرزمینهایی که در فرمان آمده 
1 است، روانند.
کَردة پانزدهم .
 بند 55 -میستاییم فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان را؛ که گیاهانِ بارور را در
پردیسهای زیبا بنشاندند؛ آن گیاهانی که پیش از این و پس از پایانِ آفرینش، دیرگاهی در
جای خود فرو ایستاده و رویان نبودند.
بند 56 -اینک آن گیاهان، خشنودیِ اهورامزدا و امشاسپندان را در راههای 
2 مزداآفریده، در جایهای برگزیدة فرشتگان، به هنگامی که در فرمان آمده است، رویانند.
کَردة شانزدهم .
 بند 57 -میستاییم فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان را؛ که ستارگان و ماه و
3 خورشید و »اَنَغران
را در راههایی پاک رهنمون شدند؛ آنان که پیش از این و از بیمِ ستیزه
و یورش دیوان، بر جایهای خود ایستاده و گردشی نداشتند.
بند 58 -اینک آنان به پایان راه گرائیدهاند تا در روزگارِ فرخندة تازه شدنِ جهان، به
واپسین جایگاه گردش خود در رسند.
کَردة هفدهم .
 بند 59 -میستاییم فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان را؛ که نودونههزار و
4 نهصدونودونه تَن از آنان از »دریای فَراخکَرتِ 
درخشان، پاسبانی میکنند.
 
______پاورقی____
1 -واژههای »اهورامزدا )به احتمال( و »امشاسپندان )به یقین( در این بند و بندهای مشابه، از افزودههای 
دورهای اشکانی و ساسانی هستند. همچنین درمورد عبارت »مزداآفریده در این بند و بند پیشین، بنگرید 
به پاورقی بند 34 از همین یشت. 
2 -بنگرید به پاورقی بند 54.
3 -اوستایی: »اَنَغْرَ رَوچاو؛ به معنای فروغِ بیپایان.
4 -بزرگترین و مقدّسترین دریای اساطیریِ ایرانزمین که بارها در اوستا از آن نام بردهشده است. به عقیده
"پورداوود"، »فراخکرت همان »دریای مازندران است. اما "مهرداد بهار" آن را با »اقیانوس هند یکی
دانسته است. نگارنده معتقد است براساس مندرجاتِ بخشهای اوستاینو و با تکیه بر منابع متاخر زرتشتی
همچون کتاب »بندهشن، باید منظور از »فراخکرت در بخشهای جدیدترِ اوستا -همانگونه که
"پورداوود" میگوید- »دریایمازندران باشد. اما در دورانِ کهن و زمانِ نگارشِ یشتهای اولیه؛ با توجه به
ست آریاییانِ باستان در گوشههای شمالشرقیِ فالت ایران و »فرارود و با علم به اینکه تمام نامهای >>


____________________
صفحه۲۲_شین براری
********************
22 اساطیر ایرانی
کَردة هجدهم .
 بند 60 -میستاییم فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان را؛ که نودونههزار و
1 پاسبانی می نهصدونودونه تَن از آنان از »ستارة هَفْتورَنگ
کنند.
کَردة نوزدهم .
 بند 61 -میستاییم فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان را؛ که نودونههزار و
2 گیس نهصدونودونه تَن از آنان از پیکرِ »سامگرشاسپِ 
وَر و گُرزبُدار پاسبانی میکنند.
کَردة بیستویکم .
 بند 63 -میستاییم فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان را؛ که اگر ساالرِ جنگاورانِ 
اَشَوَن باشد و آنان از او خشمگین نباشند، در سوی راستِ او میجنگند.
کَردة بیستودوم .
 بند 64 -میستاییم فَروَهَرهای نیکِ توانای پاکِ اَشَوَنان را؛ آنان که بزرگتر، توانمندتر،
دالورتر، نیرومندتر، پیروزمندتر، درمانبخشتر و سودمندتر از آنند که در سخن بتوان گفته
آید. دهها هزار تن از آنان در میانِ نیازآورندگان، فرود میآیند.
______پاورقی_____ 
<< موجود در بخشهای قدیمیِ »اوستا مربوط به ایرانشرقی است، این احتمال وجود دارد که منظور از 
»دریای فراخکرت اگر »دریای مازندران نباشد، پس اشارهای است به »دریاچة خوارزم )آرال کنونی( و 
بنابراین تاکید "بهار" به تطبیق آن با »اقیانوس هند نیز خطاست.
1 -احتماال همان صورتِفلکیِ »دُبِّ اکبر است.
2" -گرشاسپ" بزرگترین پهلوان ایرانیِ در »اوستا، از خاندان »سام، از تبارِ "جمشید" و دارندة »فَرِّة 
ایزدی است. او را اغلب با صفتهای »گیسوَر )در ستایشِ موهای بلند و مجعدش( و »گُرزبُردار )در
ستایشِ گُرزِ معروفش( در »اوستا مییابیم. در بخشهای گوناگون »اوستا با روایات پراکنده و دلچسبی از 
"گرشاسپ" مواجه خواهیم شد و داستانِ پیروزیِ او بر انواع »دیو و »اژدها را مشاهده خواهیم کرد. 
افزونبر آن، در بیشتر کتب بازمانده از دوران ساسانی نیز اشاراتی به دالوریهای "گرشاسپ" آمده است که 
احتماال ریشه در روایات اوستای گمشدة قدیم دارد. "گرشاسپ" در باورهای بعدیِ ایرانیان، در شمار یاران
"سوشیانت" )منجیِ دینیِ زرتشتی( قرار گرفت. او در دشت »پیشینَنْگْهْ؛ واقع در جنوب افغانستانامروزی، 
بر اثر تیریمسموم که یک سرباز تورانی به نام "نوهین" بر پیکرش نشاند، اسیرِ »دیوِ بوشاسپ )دیو 
خوابهای طوالنی؛ بنگرید به پاورقی بند 97 از مهر یشت( گردید و به خواب فرورفت )برای آگاهی از شرح 
کامل این روایت، بنگرید به بند 39 از خوَرنَه یشت(. سپس پیکر او در سایة پاسبانیِ 99999 فَروَهَر، در زیر 
برف مدفون گردید. بر پایة باورهای زرتشتی، هنگامیکه در آخرامان »اژیدهاک -که توسط "فریدون"
دستگیر و در »کوه دماوند در غاری به بند کشیده شده است - بند بگسلد و برخیزد، "گرشاسپ" بیدار 
شده و او را از بین خواهد بُرد.
____________
صغحه ۲۳_شین براری 
****************
بند 65 -آنگاه که آبها با »فَرّة مزداآفریده از »دریای فراخکَرت سرازیر شوند،
فَروَهَرهای توانای ]پاکِ[ اَشَوَنان برمیخیزند: چندینچندینصدها، چندینچندینهزارها،
چندینچندیندههزارها.
بند 66 -تا هر یک از آنان برای خانواده خود، روستای خود، دهستان خود و کشور
1 خود، آب فراهم آورد و چنین گوید: آیا کشور ما باید خشک و ویران شود؟
بند 67 -آنان در هنگامة کارزار برای سرزمین و خانة خود میجنگند؛ در آنجایی که
خانه و کاشانه داشتهاند؛ به آنگونه که گویی دالورمردی با رزمافزارِ بهکمربسته، از
داراییهای فراهمآوردة خود، نگاهبانی میکند.
بند 68 -هریک که در رساندنِ آب به خانواده و روستا و کشور و سرزمینِ خود 
2 کامیاب گردد، چنین گویند: سرزمینِ ما باید خُرّم و سرسبز شود و ببالد.
بند 69 -آن هنگام که شهریارِ توانمندِ کشور، از دشمنِ کینهور در بیم و هراس افتد،
او فَروَهَرهای توانا را به یاری فرا میخواند.
بند 70 -فَروَهَرهای توانای اَشَوَنان اگر از او خشمگین و ناخشنود و آزردهخاطر نباشند، 
به سوی او پرواز میکنند. چنان که گویی مرغی نیکشَهپَر به پرواز در میآید.
 
________پاورقی_______
1 -فلات ایران با وجود داشتن رودهای بسیار، اما در شمار سرزمینهای خشک قرار گرفته است. بهگونه ای 
 که در طول تاریخ، خشکسالی و کمبودِ آب، معضلِ همیشگیِ مردمانِ ساکن در فلات ایران بوده است. در 
»اوستا بارها از خشکسالی سخن به میان آمده و آن را به »اَپَوش دیو )دیو خشکسالی؛ بنگرید به پاورقی
بند 21 از تیر یشت( نسبت داده اند. در »اوستا و دیگر متون زرتشتی، دعاهایی برای باران قابل مشاهده 
است و در میان ایزدان فراوانِ آریایی، چند ایزد مشخصا در ارتباط با »آب وجود دارد که از آن دسته اند : 
»اَرِدویسوَر آناهیتا )بنگرید به آبان یشت در همین کتاب(، »اَپامنَپات )بنگرید به پاورقی بند 72 از آبان 
یشت( و »تِشتر )بنگرید به تیر یشت در همین کتاب(. مشکالتِ دائمیِ ایرانیان با خشکسالی، بیآبی، کمبودِ 
آب و کمبودِ باران، تنها به متونِ اساطیری و اورادِ دینی محدود نمیشود. بلکه در میان انواع کتیبهها و اسناد 
تاریخی نیز این معضلِ الینحل، بارها قابل مشاهده است. برای نمونه میتوان به یکی از کتیبههای "داریوش 
بزرگ"؛ شاهنشاه هخامنشی، در »پارسه )تختجمشید( اشاره کرد که وی از معضلِ »خشکسالی در کنارِ 
»دشمنان و »دروغ، به عنوان سه عاملِ ِ همیشگی بدبختی و مصیبت در ایرانزمین نامبرده و با واژگانی که
در عین اقتدار، رنگوبویی ملتمسانه دارد، چنین میگوید: »اهورامزدا این کشور را از دشمن، از خشکسالی و
از دروغ نگهداری کناد. )شارپ، بیتا: 81.)
2 -این از کهنترین آرزوها و نیایشهایی است که در متونِ آریایی باقیمانده است. در این کهنترین خواستة
نیاکانِ ما، برای »خُرّمی و بالندگیِ میهن دعا شدهاست. باید توجه داشت که در جایجای »اوستا، بارها با 
عباراتی مواجه میشویم که سرشار از »عشقِ به ایرانزمین است.
_____________
صفحه۲۴ _شین براری
****************
24 اساطیر ایرانی
1 کَردة بیستوچهارم

 بند 95.( -
( میستاییم فَروَهَرِ "مَدیوماه" 2
3
پسر "آراستی" را، از پیروانِ راستینِ 
»اَشه؛ ]همو[ نخستینکس ]بود[ که به گفتار و آموزشِ "زرتشت" گوش فراداد.
را، از پیروانِ راستینِ »اَشه؛ میستاییم 4 بند 96 -میستاییم فَروَهَرِ "اَسموخْوانوَنت"
5 را، از پیروانِ راستینِ »اَشه؛ میستاییم فَروَهَرِ "گَوَیْنَ" 4 فَروَهَرِ "اَشنوخْوانوَنت"
را، از 
6 پیروانِ راستینِ »اَشه؛ میستاییم فَروَهَرِ "پرَشتْگَئو"
پسر "پَراتَه"را، از پیروانِ راستینِ 
»اَشه؛ میستاییم فَروَهَرِ "وُهْوَستی"
7
پسر "سَنْئویه" را، از پیروانِ راستینِ »اَشه؛ 
میستاییم فَروَهَرِ "ایسونت"
8
پسر "وَرازَه" را، از پیروانِ راستینِ »اَشه؛
9 بند 97 -میستاییم فَروَهَرِ "سَئِنَه"
پسر "اَهوم" را، از پیروانِ راستینِ »اَشه که ]به 
همراه[ یکصد ]تن[ از پیروان خویش، در این زمین دیده گردید. میستاییم فَروَهَرِ 
"پِرِئیدیذیه"
پسر "پَئشتَه" 11 را، از پیروانِ راستینِ »اَشه؛ میستاییم فَروَهَرِ "اَوسَمانَرَه" 10
پسر "فرانیه" را، از پیروانِ 12 را، از پیروانِ راستینِ »اَشه؛ میستاییم فَروَهَرِ "وَهورئوچَه"
 
_____/پاورقی______
1 -تمام بندهای این کَرده از اضافات قدیم زرتشتی است که ظاهرا در دوران زندگانی "زرتشت" یا اندکی 
پس از او، به متونِ کهنسالِ یشتها افزوده گردیده است. در این کَرده، نام تعداد زیادی از نخستین 
گروندگان به دین زرتشتی آمده است که ظاهرا در زمان زندگانی"زرتشت" و سالهای پس از آن، بسیار 
مشهور بودهاند اما شوربختانه از بیشتر آنها اطالعاتی در دسترس نیست.
2 -در آغازِ این بند، عباراتی الحاقی آمده است که مربوط به افزودههای جدیدتر است. 
3 -اوستایی: »مَدیو مانگهه؛ پسرعموی "زرتشت". بنابر سنت زرتشتی، او نخستینکسی بود که سخن 
"زرتشت" را پذیرفت و به آیین وی گروید و تا زمان مرگ "زرتشت" در کنار او بود. همچنین وی از 
نخستین آموزگاران دینِ زرتشتی است. بنابر این متن و سایر متون زرتشتی، نام پدر وی، "آراستی" است.
4 -از نخستین گروندگان به دین زرتشتی. معنای نام او: »فروغ آسمان است. آگاهی بیشتری از وی نیست.
5 -از نخستین گروندگان به دین زرتشتی. معنای نام او: »دارندة گاومیش است.
6 -از نخستین گروندگان به دین زرتشتی. معنای نام او: »دارندة گاوهای سیاهوسفید است. در »بندهشن 
نام او در شمار جاودانان )افرادی که زنده هستند تا در آخرامان به یاری سوشیانت برخیزند( آمده است.
7 -از نخستین گروندگان به دین زرتشتی. معنای نام او: »کسیکه استخوانهایش خوب و قوی است 
میباشد.
8 -از نخستین گروندگان به دین زرتشتی. معنای نام او: »توانگر است. در »دینکرد نام او در شمار 
جاودانان آمده است.
9 -از نخستین گروندگان به دین زرتشتی. معنای نام او: »سیمرغ است. در »دینکرد آمده است که او
یکصد سال پس ز مرگ "زرتشت" زاده شد و یکصد سال نیز زندگی کرد و دارای یکصد یار وفادار بود.
10 -هیچ آگاهی از او و معنای نام او در دست نیست.
11 -از نخستین گروندگان به دین زرتشتی. معنای نام او: » ِ مورداحترامِ همه است.
12 -فارسی نو: »بهروز.

_____________
صفحه _شین براری
****************


ژانر تخیلی فانتزی  
شین براری و افرینشش فرمالیسم هنری و جهانی فانتزی  در  اثری بنام  :       روح فرشته -تن ادمی-بال کبوتر 
  
       خلاصه ای از اثر موفق شهروز براری صیقلانی  ۴۳۲صفحه   سایز رقعی  www.copyRihgt 2020 @com    انتشارات کانون شیراز ، فرانکفورت_↓ 
ShirazNashr./StoryLongNew/ShinBrari/lovely/2021.com 
آه ه  ای خدااااا  این عشق لعنتی چه بود که افریدی؟   دل ها را خون میکند    جوانی ها را تباه 
 درام ها را تراژدی 
شرح اثر؛ 
 درون سرزمینی میان خواب  و رویا  شهر هایی  بی نام واقع شده است که هرکدام خصوصیات متفاوت خودش را دارد یکی سنگی ، دیگر  آجرپوش ، و یک دیگر ضهر  خشتی  است . 
شایعاتی  مبنی بر سرزمینی بنام بهشت  انسوی ابرهای  گیرکرده بالای کوه بلند  شنیده میشود  و به مرور تبدیل به افسانه گشته  زیرا هیچکس تاکنون  از انجا باز نگشته .  ﺍﻭﻟﻦ  مدرک از وجود سرزمینی ماورایی بنام بهشت  زمانی به دست میاید که فردی جوان و عاشق پیشه  دست به خودکشی ناموفقی میزند و برای مدتی در حدود یکسال را در حالت کُما و اغما  سپری میکند تا که خانواده وی از پس هزینه ها بر نمی آیند و تصمیم به قطع دستگاه  حیات بخش و  پایان به زندگی فرزندشان میگیرند که  ماجرا با خوابی عجیب آغاز میشود خوابی  شبانه در عالم رویا  که برای اشخاص  خاص  و ثروتمند  و ساکن شهرهای همسایه رخ میدهد و آنها تن به قطع کردن دستگاهها نمیدهند  و هزینه ها را تقبل میکنند به امید  بر آورده شدن  تعبییر خواب عجیبی که دیده اند   تن به هزینه های کلانی میدهند و این میان شباهت خواب دیده شده ی افراد  با یکدیگر کمی عجیب و شبهه انگیز است  . سپس  به تاریخ موئد مورد نظر که میرسند  پسرک از کما در  می آید   و  همگان را شوکه و متعجب میکند  زیرا در طی مدت یکساله ی بستری شدن در بخش مراقبت های ویژه و در حالت اغما   او  دارای زایده های  غضروفی نرم از جنس استخوان های بال پرندگان در پشت کمرش گشته که در ابتدا هیچ پزشکی از  وجود چنین عوارض و یا اختلالی در رشد غضروفی  یک بیمار در اغما  آگاهی لازم را ندارد ، پس از مدتی پسرک  با مشکلات ناشی از  رشد اندامی همچون بال کبوتران در مقیاس آدمی  دست و پنجه نرم میکند و منزوی میشود تا که عاقبت   خسته از انگشت نما شدن و   زیر ذره بین و تگنگاههای  شکاک قرار داشتن  به جوشه ای خلوت از  روزگار میخزد و تارک دنیا میشود   او هیچ چیز نمیگوید   هیچ چیز به یاد ندارد تا که عاقبت  اسیر جنون و شیدایی میشود و  این میان  افرادی که هزینه های درمان در زمان اغما او را تقبل کرده بودند اینک حس مالکیت و طلبکار بودن از او را  آشکارا  اکران عمومی میدارند و توقعات نابجا و  استفاده ی ابزاری از وی برای جلب توجه و کسب معاش سبب رسوایی پسرک میشود    و  او که درمانده و  مجنون تر از پیش شده   حرفهای ناگفته اش را در دفتری مینویسد    و طرح هایی  میکشد     و  جبر روزگار وی را به کار در سیرک میکشاند  اوکه بال های پشتش کامل گشته  بود    از   ناتوانی اش در پرواز کردن  غمگین بود تا  با زور و اصرار  کارفرما  ناچار به انجام حرکاتی  دور از منطق برای اموختن پرواز میشود و در روز خاص  در نمایشی بزرگ   در  سطح شهر آجرپوش   وی به بالای بلندترین سازه ی اجری شهر میرود    و  دو شبانه روز مکث وی سبب  جلب توجه و هجوم افراد شهر خشتی و شهر  سنگی به ان میدان میشود  وی  که معشو۴ش را میان تجمع انبوه مردم  نمیابد     خودش را  از نوک قلعه ی سفید  به پایین می اندازد و همگان چشم انتظار پروازش هستند  و  او در میان بهت و حیرت همگان  بال نمیگشاید و حتی تلاشی برای نجات جانش نمیکند و بر سنگفرش  خیس  سقوط کرده و خون در  از خطوط موازی میان سنگفرش سمت شیب دار خیابان را پیش میرود تا به جوی اب میرسد         و از درون جوی اب  مبوتری سفید  بال میگشاید و پرواز کرده و بر نوک قلعه ی سفید  مینشیند       این مییان کسی نمیبیند که چه زمان سنگفرش خیس و خون الود شهر   از جسد پسرک  پاک شده و جز  لباسی کهنه برویش چیزی نمانده  ،    دخترکی کارگر در سیرک به  اتاقک سابق پسرک سرک میکشد و دفترش را میابد  و   نوشته هایش را میخواند  و در میابد که      
ﺍﺛﺮ ﺩﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﺴﻨﺪﻩ ﺘﺎﺏﻫﺎ ﻣﺤﺒﻮﺏ مثل -۱-هاجر  ۲- دختر رودخانه ٔ لَنگ ،  ۳-_پسررودخانه ٔ زَر _۴-شهر خیس_۵-چشمان بددهن_۶-دوشیزهٔ هرزهٔ پیر  ظاهرگربه  باطن شیر  و.ﻭ ﺷﺎﺪ   (روح فرشته ،تن ادمی،بال کبوتر )ﺟﺎﺩﻭﺗﺮﻦ ﻭ ﺮﻫﺠﺎﻥﺗﺮﻦ ﺘﺎﺏ  شین براری ﺑﺎﺷﺪ . ﺘﺎﺑ ﺍﺳﺮﺍﺭﺁﻣﺰ ﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪﺍ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻗﺪﺭﺕ ﻮﻧﺪِ ﺍﻧﺴﺎﻧ .
ﺭﻭﺍﺖِ ﺍﻦ ﺘﺎﺏ ﺣﺮﺘ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺩﻝﻧﺸﻦ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻫﺎ ماورایی و  عاشقانه ﻭ ﺭﻭﺍﺑﻂ انسانی و اجتماعی و جبر حاصل از زیاده خواهی انسان ها . .
روح فرشته _ تن ادمی_  بال کبوتر← ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﺍﺳﺖ ﻏﺮﺐ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺗﺎﺭﺦ ﻭ ﺍﻤﺎﻥ .و جبر روزگار و مردمان ناسازگار 
________★نظرات★_______♦منفی ترین نظر♦_______٭نظرات٭ _______♠نظر♠_______
منفی ترین بازخورد و  نظر از میان ۳۹۷نظر دریافتی  
  ★★★★*  4/5★ star  5★نقدو بررسی  
 Farbod46stion.blog.com      نظر داد ؛  : 
این اثر را میتوان همرده با اثار معروف  میچ البوم   و اثر   اولین تماس از بهشت   پنداشت  . میچ البوم با اثاری مانند  چهارشنبه ها با موری  .   و  اولین تماس از بهشت  
به شهرت رسید .     اولین تماس از بهشت روایتی اینچنین دارد که:
ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ، ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻮ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻮﻟﺪﻭﺍﺗﺮ ، ﻨﺪ ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧ ﻣﺧﻮﺭﺩ . ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﻂ ﺴﺎﻧ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻪ ﻣﻮﻨﺪ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﺮﻓﺘﻪﺍﻧﺪ؛ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﺯﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ، ﻫﺮﺴ ﺑﺎ ﻋﺰﺰ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ . ﺁﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩﺍ ﻏﺮﺐ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ؟ ﺎ ﻓﺮﺒ ﺑﺰﺭ ﺩﺭ ﺎﺭ ﺍﺳﺖ؟ﻭﻗﺘ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺍﻦ ﺗﻤﺎﺱﻫﺎ ﻋﺠﺐ ﺨﺶ ﻣﺷﻮﺩ ، ﻏﺮﺒﻪﻫﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺳﺮﺍﺯﺮ ﻣﺷﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺁﻥﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﺸ ﺍﺯ ﺍﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ .
ﺷﻬﺮ ﻮ ﻭ ﺣﺘی ﺩﻧﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺯﺮ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ؛ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﺸﻪ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺷﺎﺩ ﺑﺨﺶ ﺍﻧﺪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ . ﻣﺮﺩ ﻫﺴﺖ ﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﺬﺮﺩ ﻨﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩﺍ ﺭﺥ ﺩﺍﺩﻩ ، ﻮﻥ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﺱ ﻧﻤﺮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﻫﻤ ﺑﺮ ﺯﺧﻢ ﺩﻭﺭﺍﺵ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺎﺩﺁﻭﺭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻓﻘﺪﺍﻥ ﺴﺮﺵ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﻣﺷﻮﺩ .…
ﺍﻣﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ … ﺍﻭﻟﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ اگر بخوانیم  میتوانیم شباهت های باوری و پنداری  متعددی را در  پیرنگ و  عقیده ی جهان شناختی نویسنده اش  با  افکار خاص و کاریزماتیک  گنجانده شده در اثر شین براری  یافت . .
ﺑﺨﺶ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺘﺎب  
خاموش ها گویاترند :ﻠﻤﺎﺗ ﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪﺯﺑﺎﻥ ﻧﻤﺁﻭﺭﻧﺪ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻠﻤﺎﺗ ﺍﺳﺖ ﻪ ﻣﻮﻨﺪ . ،ﺻﺪﺍ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺻﺪﺍ ﺩﺮ ﻓﺮﻕ ﻣﻨﺪ؛ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﺗ ﺑﺎﻻﻭﺎﻦﻫﺎ ﻭ ﻧﺠﻮﺍﻫﺎﺶ ﺁﺷﻨﺎ ﻫﺴﺘﻢ؛ ﺑﺎ ﺗﺗ ﻟﺮﺯﺵﻫﺎ ﺎ ﺟﻎﻫﺎ . ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺮﻫﻤﺸﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﺣﺘﺎ ﺍﺮ ﺩﺮ ﻧﺘﻮﺍﻧ ﺑﺒﻨ ﺎ ﻟﻤﺴﺶ ﻨ .
ﺑﺎﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﻨ . ﻫﻤﻪ ﻫﻤﻦ ﺭﺍ ﻣﻮﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪ ﻪ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﻧﺴﺖ؛ ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘ ﻣﺤﺒﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺩﻫﺪ ﻪ ﺩﺮ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﺗﻮﺍﻧﺪ ‏ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺷﺮﻭﻉ ﻨﺪ ‏» . ﺑﺶﺗﺮ ﺰ ﺍﺳﺖ ﺷﺒﻪ ‏ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻭ ‏» . عین  تقویم چهار برگ ولی  بی بهار .   ﺩﺭﺩ ﻪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪ ﻣﺸ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﺯﺎﺩ ﺭﻭ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺭﻩ … ﺭﻭ ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﺕ ﺗﺎﺛﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ … ﺧﻠ ﻗﻮﺗﺮ ﻭ ﺭﻭﺷﻦﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧ ﻫﺴﺘ ﻪ ﺧﺎﻝ ﻣﻨ .
ﻣﻮﻨﺪ ﺍﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﺎﻭﺭ ﺍﺳﺖ ، ﻮﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻭﻗﺘ ﺍﺳﺖ ﻪ ﺲ ﺩﺮ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﺩﻡ ﻓﺮ ﻣﻨﺪ .
ﻭﻗﺘ ﺑﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺎﺩ ﻣﺩﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﺭﻭﻢ . ﺍﻣﺎ ﻫﺮﺰ ﻧﻤﻮﻨﺪ ﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺷﺎﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﺁﺩﻡ ﺑﺎﺪ . ، ﻣﺮﺩﻡ ﺰ ﻪ ﻣﺧﻮﺍﻥ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﻨﻦ . ، ﻫﺮ ﺯﻧﺪ ﺩﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ : ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﻪ ﺯﻧﺪ ﻣﻨﺪ ﻭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧ ﻪ ﺩﺮﺍﻥ ﺗﻌﺮﻒ ﻣﻨﻨﺪ .
ﺍﺷﺘﺎﻕ ﻗﻄﺐﻧﻤﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﻨﻈﻢ ﻣﻨﺪ ، ﺯﻧﺪ ﻭﺍﻗﻌ ﻣﺴﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻌﻦ میکند . 

      ••••••♥•♥••♥••••پاسخ به •نظر••••♥••♥•♥•••••••

GoooolR@gmail.com.  .23:51ً.   2021/04/2۱ نظر دریافت شد: ↓ 
 ★★★★★ star 5 
پاسخ↑↓
عزیز من که با شناسه farbod40stin  نقد و بررسی کردی   لطفا یک نمونه از شباهت  اثر شین براری را با اثار میچ البوم را ذکر میکردی .     یعنی تنها نکته ی مشابه بین دو اثر این امر است که  در اثر میچ البوم   تماس هایی تلفنی از بهشت با افراد گرفته میشود     و در اثر شین براری   پسرک از کما که خارج میشه  بالدآره ؟  اینها چه شباهتی با هم دارند؟   من که متوجه ی نقد شما نشدم .  لااقل  به یک مورد تشابه اشاره میکردی .    گمانم منظورت این بوده که هر در اثر سعی در  اوردن مدرکی بر اثبات وجود بهشت هستند   .    خب این کجاش نقد و بررسی هست .  در ضمن میچ البوم  ب حدی اثرش مبتدی هست که میگه از بهشت تلفنی تماس گرفته شده ‌  خخخخخ    لطفا به جایگاه و منزلت نویسندگان خوب ایرانی مان  توهین نگنیم و با هرکسی قیاس ندیمشون .           میرآفخرایی   نصرت  »کرمان  فروردین۹۹

_________________________________________________________
------------------------------------نظر-----------------------------------

♦ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﺭﺍﺎﻥ  شهروز براری
در  htt://shahroozbarary.blogfa.com   ♦ 


در مروری در اثر  زیبایی از شین براری   بنام   تعبیر رویای محال و دنیای وارونه       ♦♦ شهروز براری  صیقلانی در این اثر. از همه چیز نوشته است از روابطش،
  از مطالعاتش که نظراتش گنجینه ای ست در کتاب  
♪♪♪♪♪   محمدرضا  پژوهش  خبرنگار    رومه نگار    ؛  
هر چه می خواستم جملاتی از کتاب بیاورم با اینکه برای خودم دلنشین و خواندنی بودن اما سرشار از غمی بودند که بازگو کردنش برایم سخت بود. غمی که همه ی ما داریم غم ایرانی بودن_______________________________________________. 
♥♥  شهروزبراری   در ابتدای کتاب  اینگونه سلام میگوید و  اینگونه دلتنگی های دل شکسته اش  را بازگو میکند:
★←   سلام  بهار بی وفا ، سلام   ایران  سلام  ای  آسمان ابری رشت      ای  رشت  عزیز   و  بارانزده   ای زادگاه عزیزم
ای سرزمین جلگه ای   و  خیس    ،   ای  شهر گرفتار شده میان دو رودخانه ی  گوهر رود  و  زَرجوب      ،  ای  باغ زیبای محتشم    با عمارت کلاه فرنگی  کهنه ای که بر سر داری ، دلم  تنگتان است .        از اسب سفیدی  ایستاده در میدان گرد  گلسار با  دم ماهی گونه اش  و  فواره های آبی خروشان که از دهان نیمه بازش  سینه ی آسمان را میشکافد و  مجدد به درون حوضچه  میریزد و   اسیر جاذبه ای  اجباری میشود  سلام       چه دلتنگم . .    دلتنگ چراغ های  گرد زیر آب درون    حوضچه ی طبقه وار و  پلکانی وسط  سبزه میدان    هستم   با چراغ های  رنگی  جورواجور  و رویایی. 
  ای  همشهری  های  جاهلِ ظالم، سلام .   ای  مهمان نوازان خوش  استقبال و بد بدرقه   ای غریب نوازان  باهوش    ای  شیک پوشان   تحصیل کرده  و چتر به دست ‌  سلام   ای  سرزمین ایران کوه های بلند، بیابان های سوخته و آفتاب وحشی و رفتگان و ماندگان عزیز، دلم برایت تنگ ، شده، خیلی تنگ شده، ای بی وفای ناکسِ دور ! با این بیداد تبهکاران، وای به حال آیندگان.
______________________________________________________

♣♣ در مقدمه ی روزها در راه خطاب به خواننده می نویسد 

★ ← ” این یادداشت ها در  کنج خلوت تنهایی هایم در شهری غرییب  و با  قلبی  نجیب  در  سکوت خلوت شب هنگام  به روی کاغذ می آمد و در آن حال جز من کسی با من نبود، تا آنجا که می توانستنم نادانی ها و ناتوانی هایم را پنهان نکردم، کوشیدم تا به خودم کمتر دروغ بگویم و از       حقیقت نهراسم. ______________________________________________________
♣♣)”
(به نظر من این نهایت خود بودن است کسی که نادانی و ناتوانی هایش را پنهان نمی کند انسان خودساخته ی همیشگی است)
‡†‡†← نوشتن راهی برای دیدن و شناخت خود
براری  در سال  ۲۰۱۶  ،در  شهر  ری   یاداشت ها را آغاز می کند    ★←     ۱۳۹۴  قلعه نو/ دی ماه 
پنج شش ماه است که می خواهم نوشتن این یادداشت های روزانه را شروع کنم؛ شاید نزدیک به یک سال… اگر آدم چشم های بینا داشته باشد بسیاری چیز ها می بیند که شایسته نوشتن است اما برای دیدن باید به فکر آن بود و نوشتن یادداشت خود تمرینی است برای دیدن، یاد می دهد که آدم چشم هایش را باز کند. ”
_________________________________
♣♣ شهروز براری  کسی  که  شبیه  هیچ کس دیگر نبود  و   خودساخته بودن را  به سرحد کمال  رسانیده  است  و  مانند خودش است و از ما” این گونه سخن می گوید:

★←  عام و  علیک        ینی  درود  و احترام     شین براری   ینی  شهروز براری  صیقلانی ام   و خطاب به  فارسی زبانان مینویسم که ؛ ما به عنوان یک قوم یا ملت” از آغاز گرفتار اهورامزادا و اهریمن و زندانی نیک و بد” ، خیر و شر، بوده ایم. هر چیز و کار یا خوب است یا بد، یا سفید است یا سیاه، حد وسط و خاکستری وجود ندارد. از این بابت به معنای فرنگی کلمه مانوی
هستیم. برای همین هستی شناسی” ما اخلاقی و ادبیات کلاسیک مان سرشار از درس اخلاق است؛ از دوره ساسانیان تا همین   ،   آخرها ! در رابطه با همدیگر هم همین طور. نویسنده های ما در همین سنت، حرفهً نویسندگی را با شغل دادستانی یا وکالت  عوضی می گیرند، دادستان یا وکیل مدافع جمعی یا توده ای هستندبه ضد گروهی دیگر. مفهوم جدید” تعهد و دشمنی دیرین
ملت و دولت ، شاه و رعیت نیز نقش ی اجتماعی نویسنده را تشدید می کرد، و می کند.
گذشته به عنوان گذشته برایم بی معنی ست. وقتی معنی پیدا می کند که در من به اکنون مبدل شود.”
ما ایرانی ها مردمی هستیم که پرسش نمی کنیم در عوض پاسخ همه چیز را داریم. اهل دین و شیفته
ایمانیم نه مرد فلسفه و تفکر…”

_______________________________________________
♣♣ در تاریخ  ۲۱بهمن  ۱۳۹۷ و  در بحبوبه ی سالروز   جشن پیروزی انقلاب  اسلامی ایران   اینگونه نوشته بود:

★← …همین ماجرا بر مذهبی ها هم خواهد رفت. منتها شاید کمی دیرتر و به شکلی دیگرتر. اگر پیروز شوند و مستبدانه رفتار کنند،
یکپارچگی این توده ی انبوه، این ملتی را که پشت سر دارند، از دست می دهند. اما اگر پس از پیروزی با خلق خدا کمی به آزادی

رفتار کنند، باز بیگمان پیروان امروز به راه های خود خواهند رفت. بهرحال چیزی به خلاف طرحی که آنها در خیال دارند واقع می شود.
______________________________________________________ ♣♣  او انسانی بود خودساخته، معمارِ خود. در زمانه ای که همه بانگ حقیقت را با نوای دروغ می نواختند.

★← اصل های من اینهاست: حقیقت، عدالت و زیبایی، که عشق بهار همه ی آنها را از درون به هم بسته کرده است.”
_______________________________________________________
این کتاب ارزش خواندن دارد.

♣♣کتاب    تعبیر  محال رویا  در دنیای وارونه  ♪• را  انتشارات خاوران در پاریس منتشر کرده است. که البته با  گوگل به دست ما هم رسیده است. من از اینجا پیدا کردم.

کتابی خواندنی ست بسیار خواندنی.
___________________________________________________

 ♠♠و یک اثر  دیگر از  نویسنده ای  خاص و  هم سبک با شین براری  یعنی شاهرخ مسکوب    بنام   خودت را معماری کن در تلگرام
____________________________________________________
More from my site


Post Views: ۲,۶۲۹
از کتابشهروزبراری  و  از  کتابشاهرخ مسکوبفردیت
Related Posts
کتاب سر کلاس با کیارستمی
زندگی در دوزخ با صراحی شکسته 
چرا کتاب خواندن شجاعت می خواهد؟
 Comments (0)
Add Comment
صفحه نخست 
توسعه فردی معرفی کتاب معرفی فیلم کوچینگ مدل ذهنی روانشناسی مثبت گرا اراده درباره‌ی من
 View Desktop Versio
در ماگادان کسی پیر نمی‌شود
ایدئولوژی‌ها تاریخ مصرف دارند اما نبرد انسان برای زندگی همیشگی ست.
و شوق زیستن اگر از شعله‌های درونی یک انسان گرما بگیرد همیشگی است.
در بازمانده‌ای از ماگادان. ماگادان اسمی به این خوش آوایی ، نام اردوگاه‌های کار اجباری دوران استالین است.
زندانیانی گرد آمده از سراسر جهان، عاشقان کمونیست در بهشت موعود. قربانیان ایده لوژی .
بازمانده‌ای از ماگادان مستند ساخته‌ی عارف محمدی روایت انسانی از زندگی یک همیشه انسان است . عطا صفوی که ده
سال در اردوگاه‌های کار اجباری بود و همیشه برای زندگی گردن جنگید. کسی که در گردباد حادثه جنگید و پیروز شد
انسان برای پیروزی آفریده شده است. او را می توان نابود کرد ،اما نمی توان شکست داد.
ارنست همینگوی
دکتر عطا صفوی در این فیلم زندگی‌اش را که سراسر درد و رنج و مهاجرت بوده است روایت می‌کند داستانی چنان
هیجان‌انگیز که تمام تکنیک های روایت در برابرش رنگ می‌بازد. تلاش عطا صفوی نمونه‌ی ایرانی زندگی ویکتور فرانکل
است.
کتاب در ماگادان کسی پیر نمی‌شود هم چاپ شده است.
سال‌ها پیش دو جلد خاطرات یوگینا گیزنبرگ در مورد زندگی و اسارت در اردوگاه‌های کار در شوروی را که خواندم برای

همیشه از پذیرفتن هر ایدئولوژیی رها شدم. چنان رهایی که طعم خواندش و تصاویر زندگی گیزنبرگ همیشه برایم یادآور
شوق به زیستن و خود بودن است.
مشخصات این دو جلد خاطرات یوگینا گیزنبرگ به این شرح است:
جلد اول سفری در گردباد/ نوشته یوگینا کینزبرگ؛ ترجمه مهدی سمسار، انتشارات خوارزمی
جلد دوم در دل گردباد / نوشته یوگینا کینزبرگ؛ ترجمه فرزانه طاهری، انتشارات نیلوفر
اینها همه روایت تجربه ی نابخردانه ترین نمایشی است که انسان برای انسان می تواند اجرا کند و شگفتا که تنها انسان ،
انسان خود ساخته ، انسان در جستجوی خویشتن ، انسان معنا دهنده به هستی می تواند این همه صحنه های وحشت و
جنایت انسان ساخته را پیروزمندانه تماشا کند.
به این فکر میکنم وقتی دختری جنینی از پدری نامعلوم در شکم را به اضطراب می کشد یا کودکی از غم میگرید یا مردی از
بیکاری و تنگدستی بیچاره میشود . این همه با گولاک تفاوتی ندارد همه نمایشی ست که انسان برای انسان اجرا میکند
تمام این متن را با این موسیقی گوش کنیدآداجیو اثر آلبینونی
More from my sit
زندگی در دوزخ با صراحی شکستهسریال چرنوبیل و انسان خود آیینجملاتی از کتاب روزها در راه ، نوشته ی شین براری و  شاهرخ مسکوب منو بغل کن کتاب سر کلاس با کیارستمیمن سرم را تراشیدم.
Post Views: ۶۶۵
از کتابتقویت ارادهکتابنقد فیلم
کتاب از شین براری


 داستان واقعی و وحشتناک از وقایع تابستان 1368 در محله ای بنام امین الضرب در رشت که عاقبت با یک تراژدی به پایان رسید و منجر به حوادث شنیع و غیرقابل باوری شد که نهایت بیرحمی و بی عاطفگی در برهه ی خاص محسوب میشد.     بسرعت تیتر اول تمامی محافل خبری شد و تهیه ی گزارش از ماجرا و اعزام یه تیم خبری از اتریش به ایران و کنکاش های مجدد برای  واکاوی ماجرا مجدد سبب بروز تراژدی و مرگ های بیشتر گردید. 

ادامه مطلب


   خوشبختیت ارزومه    


  

ادامه مطلب


 دخترانه های  یک ذهن  خوددرگیر   
( شهروز براری صیقلانی )    
من   هفته رو   خیس ،  و  بالدار ، بطور  سینه خیز  و با  درد گذراندم . ما دهه ی  شصتی ها خیلی ماهیم .   والا.  خلاصه  با بی حوصلگی  سوار بر قایق تکنفره ای   در تلاطم دریای طوفانی  از جنس  دخترانه های ماهانه ، پارو زدم تا ساحل  ارامش  رو از پشت  امواج غریب در غم انگیزترین  لحظات هفته ،یعنی   غروب جمعه  دیدم . 

ادامه مطلب


 داستان واقعی و وحشتناک از وقایع تابستان 1368 در محله ای بنام امین الضرب در رشت که عاقبت با یک تراژدی به پایان رسید و منجر به حوادث شنیع و غیرقابل باوری شد که نهایت بیرحمی و بی عاطفگی در برهه ی خاص محسوب میشد.     بسرعت تیتر اول تمامی محافل خبری شد و تهیه ی گزارش از ماجرا و اعزام یه تیم خبری از اتریش به ایران و کنکاش های مجدد برای  واکاوی ماجرا مجدد سبب بروز تراژدی و مرگ های بیشتر گردید. 

ادامه مطلب


   خوشبختیت ارزومه    


  

ادامه مطلب


 دخترانه های  یک ذهن  خوددرگیر   
( شهروز براری صیقلانی )    
من   هفته رو   خیس ،  و  بالدار ، بطور  سینه خیز  و با  درد گذراندم . ما دهه ی  شصتی ها خیلی ماهیم .   والا.  خلاصه  با بی حوصلگی  سوار بر قایق تکنفره ای   در تلاطم دریای طوفانی  از جنس  دخترانه های ماهانه ، پارو زدم تا ساحل  ارامش  رو از پشت  امواج غریب در غم انگیزترین  لحظات هفته ،یعنی   غروب جمعه  دیدم . 

ادامه مطلب


 کلاغ‌ها از نوک بلندترین کاج درون پارک محتشم رو در روی دَکَ‍‌ل ها و ستون‌های مخابراتی عَربَده‌کشان فحاشی میکنند . . درمرکز شهر عقربه های کوتاه و بلند ساعت گرد دیواری همچنان در دایره ی زمان سرگردانند و لنگ لنگان بر خط تقارن زندانی بی امان بوسه میزنند . شبانگاه بر صبحگاه قرینه میگردد تا صدای آونگ ناقوس برج شهرداری سکوت را جر دهد .

ادامه مطلب


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها