بنام خدا


مامان:روشا جان؟مادر برو بخواب دیگه دیروقته فردا صبح زود باید پاشیا
-:وااااای مامان واقعا لازمه یادم بیاری؟بخدا از استرس دارم میمیرم
مامان:برو بخواب مادر فردا شب این موقع دیگه راحت شدی.

صفحه         اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  
_الان برم بازم خوابم نمیبره بی فایدست
رُهام:میخوای بیام برات لالایی  بخونم؟
-:نمــــــــــک.
یه خنده تحویلم داد و مشغول تلوزیون تماشا کردنش شد
-: رُهام؟
برگشت و دوباره نگاهم کرد:جونم؟
-:فردا باهام میای؟
رُهام:آره عزیزم،بهتره االن بری بخوابی که صبح زود پاشی.
-:باشه.
یه شب بخیر به مامان و رُهام گفتم و از پله ها رفتم بالا بابا امشب رفته بود ماموریت سر شب زنگ زد و کلی سفارش کرد که زود بخوابمو اصلا استرس نداشته باشم.
فردا کنکوردارم و الان یک هفتست که از استرس دارم میمیرم.تو این یک هفته رُهام اصلا نذاشت که درس
بخونم میگفت باید استراحت کنی خوب نیست که تا آخرین لحظه درس بخونی.
رُهام تنها برادرم بود خیلی به هم وابسته بودیم عاشقش بودم و جونم به جونش بسته بود. 
۲۵ سالش بود و مدیریت خونده بود تو یه شرکتی مشغول کار بود، بابا هم تو یه اداره مشغول بود که بیشتر وقتا تو
مأموریت بود ! دیگه چیزی نمونده بود که بازنشسته بشه.
مادرمم خانه دار بود، منم که ۱۸ سالمه و فردا باید تو کنکور معماری شرکت کنم
وضع زندگیمون بد نبود یه خونه ویالیی با یه حیاط نه چندان بزرگ داشتیم ،ساختمون دوبلکس بود یه پذیرایی
تقریباً بزرگ داشتیم که دو دست مبل توش چیده بودیم یه آشپزخونه که به کل پذیرایی دید داشت بغل
آشپزخونه یه راهرو بود که اتاق مامان و بابا اونجا بود.سرویس بهداشتی هم تو همون راهرو بود. رو به روی راهرو
هم حدود ۵۲ تا پله میخورد که بالا ۵ تا اتاق بود یکیش مال من بود یکیشم مال رُهام که رو به روی هم قرار
داشت.
رو تختم دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم هدفون تو گوشم بود و به آهنگ "دوست دارم زندگی رو"
ی سیروان خسروی گوش میکردم خیلی بهم انرژی میداد این آهنگش


صفحه       2  اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور
همینطوری به آهنگ گوش میدادم و زیر لب باهاش میخوندم یه دفعه دیدم برق اتاقم روشن شد برگشتم دیدم
رُهامِ.جلودر وایستاده بود و میخندید آهنگ رو قطع کردم و رو تخت نشستم.
رُهام:در زدما شما نشنیدی.بزار حدس بزنم چی گوش میکردیامـــــــــم .سیروان؟
-:باهوشیا!
رُهام:آخه تو که چیز دیگه ای گوش نمیکنی.
-:من همه جور موزیکی از همه دوست دارم فقط کافیه با آهنگ ارتباط برقرار کنم.
خندیدم که رُهام گفت:بگیر بخواب دختر خوب فردا آزمون داریا.
-:خوابم نمیاد خب!
رُهام:روشا جان سعی کن بخوابی منم خوابم میاد میرم بخوابم.
-:باشه برو، شب بخیر
رُهام:شب توام بخیر
بعد از رفتن رُهام یکم دیگه آهنگ گوش کردم و مثل همیشه با فکر امید خوابم برد.
************************ 
رُهام:روشا؟روشا پاشو دیگه دیر شدا!
عین فنر پریدمو سرجام نشستم.یادم افتاد که امروز آزمون دارم
-: وااای رُهام ضربان قلبمو تو حلقم احساس میکنم.
رُهام:چرا؟
-:استرس دارم دیگه!
رُهام:تا چندساعت دیگه تموم میشه میره پی کارش توام راحت میشی.برو یه آبی به دست و صورتت بزن خوابت
بپره.
-:باشه.
رُهام: الکی نگو باشه.پاشو برو پایین مامان صبحانه حاضر کرده برو بخور منم آماده میشم میام پایین.

صفحه    3     اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

اینو گفت و رفت.منم پاشدم و رفتم پایین مستقیم رفتمو یه آبی به سرو صورتم زدم مسواک زدم و رفتم
آشپزخون پیش مامان.
-:سالم صبح بخیر.
مامان برگشت و گفت:سالم،صبح توام بخیر بیا بشین یه صبحانه حسابی بخور که ضعف نکنی!
از استرس زیاد احساس میکردم که دارم بالا میارم!
-:وااای زیاد نمیتونم بخورم !
مامان تقریباً با داد گفت :یروز مثل آدم صبحانه بخور.میری سر جلسه ضعف میکنیا.
سری دست به کار شدم که بیشتر غر نزنه!
مشغول خوردن بودم و آروم آروم میخوردم که صدای رُهام رو از پشت سرم شنیدم.
رُهام:میگم ببین دختر کش شدم یا نه؟
-:ها؟چیه ،قصد جون دخترای مردمو کردی؟
رُهام:آره دیگه من اونا رو جذب خودم میکنم که فکرشون بیاد سمت من ،اونوقت دیگه حواسشون به درس
نیست!اونوقت در طول امتحان فقط به من فکر میکنن! اینطوری تو از همه اونا بهتر امتحان میدی.
منو مامان زدیم زیر خنده، آخه ببین چه فکرایی میکنه ها.دیوونه
داشت صبحانه میخورد و منم نگاهش میکردم .صورتش گرد بود با موهای قهوه ای تیره چشماش درشت بود
،بینیش کوچیک و خوش فرم بود ،قدش حدود ۱۸۲ ، تقریباً هیکلی بود یه تیشرت سفید پوشیده بود و یه پیرهن
مردونه چهارخونه کشیده بودروش که رنگ سرمه ای و قرمز داشت با یه شلوار جین مشکی وقتی میخندید خیلی
با مزه میشد.
رُهام:خوردی؟برو حاضر شو دیگه.
با بی حالی ناشی از استرس زیاد از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم یه شلوار جین آبی یخی پوشیدم با یه مانتو
مشکی ساده یه مقنعه سرم کردم کیفمو برداشتم و رفتم پایین.
مامان:مادر میخوای منم بیام؟
رُهام:کجا مادر من؟مگه ناهار مهمون نداریم؟!
مامان:خب مادر غریبه نیستن که فوقش زنگ میزنم میگم شام بیان!

صفحه     4    اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

 مهمونمون؟
رُهام:ما کی رو داریم جز خاله اینا؟!
واااای کلی خوشحال شدم اصالً دیگه استرس و آزمون از یادم رفت.!
-:نه مامان نمیخواد رُهام هست دیگه.بابا کی برمیگرده؟
مامان:فردا
-:باشه پس ما زود بریم. رُهام بدو دیگه دیر شد!
رُهام:اصالً انگار نه انگار سه ساعته منتظر خانم هستم، خب بریم من که کاری ندارم
-:برو ماشین و روشن کن اومدم
رُهام:چشـــــــــم.بای مامی
مامان:خیرپیش.روشا حواستو جمع کنیا عجله نکن باشه؟
-:باشه.مامان برام خیلی دعا کن .
مامان:باشه عزیزم خیر پیش.
بعد از خداحافظی با مامان رفتم و کتانیمو پوشیدم و رفتم تو حیاط، رُهام تازه ماشینشو از در برده بود بیرون و
داشت در رو میبست.
رفتم و سوار شدم تا محل برگزاری آزمون حدود نیم ساعت 52 دقیقه راه بود .خیلی خوشحال بودم که امروز
خاله اینا میومدن خونمون.امروز میتونستم امید رو ببینم.
خاله فاطمه تنها فامیلمون تو تهران بود که دوتا پسر به اسم امید و ایمان داشت امید پسر بزرگش بود و 52 سالش
بود ایمانم هم سن رُهام بود که حدود 2ماه هم از رُهام بزرگ تر بود و یه 5 ماهی میشد که نامزد کرده بود.خانواده
شوهر خاله بهروز از پولدارای تهران بودن .خاله از اول ازدواجشون تهران زندگی میکرد.
من وقتی 2سالم بود بخاطر کار بابا اومدیم تهران و اینجا ماندگار شدیم.خاله فاطمه اینا قبل از ما اینجا بودن .
پدر و مادر من هر دو شمالی بودن بنابراین تمام فامیلامون شمال بودن.
از بچگیم همیشه امید رو دوست داشتم و وقتی میدیدمش کلی ذوق میکردم!آخه امید همیشه با من مهربون
بود،خیلی هم خوش اخالق و با حوصله ۲۸ سالم که شد دیگه مطمئن شدم حسم به امید یه حس معمولی نیست و
دیگه فقط به چشم یه پسر خاله نگاهش نمیکنم.
رُهام:رسیدیم.

صفحه    5     اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور


ر باز تازه یاد کنکور افتاده بودم دائم زیر لب صلوات میفرستادم.
محوطه دانشگاه خیلی شلوغ بود پربود از داوطلب ها و خانواده هاشون. رُهام یه گوشه ماشینو پارک کرد و با هم
رفتیم نزدیک ساختمون اصلی و منتظر بودیم تا اعالم کنن بریم داخل به ساعت نگاه کردم ساعت 2::2 بود نیم
ساعت دیگه آزمون شروع میشد.
رُهام:یخورده حرف بزن خب!چرا یدفعه ساکت شدی؟
خندم گرفته بود مثالً میخواست حواسمو پرت کنه.
-:چی بگم؟!!!
رُهام:هرچی میخواد دل تنگت .
اوووووه تازه یادم افتاد، انقدر که حواسم پرت بود یادم رفت به پونه زنگ بزنم!
-:اوه رُهام یادم رفت به پونه زنگ بزنم.
رُهام:بس که گیجی خب زنگ بزن ببین کجاست.
-:گوشیمونیاوردم.گوشیتو میدی؟
گوشیشو از جیبش در آورد و داد به من.
گوشی رو گرفتم و شماره پونه رو گرفتم بعد از چندتا بوق جواب داد:الو؟
-:سالم خوبی؟کجایی؟
پونه:شما؟
-:درد.روشام
پونه:اااا دیوونه چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
-:یادم رفت بردارم!خونست.
پونه:پس این شماره کیه؟
-: رُهام.حاال میگی کجایی؟
پونه:دانشگاهِ.
-:خب ببین منو رُهام پیش ساختمون اصلی کنار یه کاج وایستادیم،تو با کی اومدی؟

صفحه    6     اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور


:مامان و بابا.باشه بمون االن پیداتون مییم.
-:اوکی.منتظرم.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو دادم به رُهام
رُهام:اومد؟
-:اوهوم.االن میاد اینجا.
پونه صمیمی ترین دوستم بود از کالس دوم با هم بودیم تا االن مثل خواهرم بود خیلی به هم نزدیک بودیم قضیه
عالقم به امید رو بهش گفته بودم .
رُهام:اوناهاش اومدن.
سمتی که رُهام نشون داده بود رو نگاه کردم و پونه رو دیدم،براش دست ت دادم که متوجه ما شد و اومد
پیشمون.مامان و باباشم همراهش بودن با اونا هم سالم و علیک کردیم به ساعت نگاه کردم یک ربع دیگه باید
میرفتیم باال!
رُهام با پدر پونه مشغول حرف زدن بود مامانشم رو یه نیمکت نشسته بود و تسبیح میزد.
پونه:چه خبر؟
با ذوق بچه گونه ای گفتم:امید اینا امروز ناهار خونمونن!
پونه:خیلی واسه آزمون استرس داری نه؟
متوجه تیکه ای که انداخت شدم.
-:خاک تو سرت.اصال تو آدمی من باهات حرف میزنم؟
خندید و گفت:شوخی کردم دیوونه.
-:گمشو.
همین لحظه چندتا از همکلاسی  هامون ما رو دیدن و اومدن سمتمون
بعد از اینکه با هم سالم و احوال پرسی کردیم مشغول حرف زدن شدیم.
یکم بعدش رُهام اومد پشت سرم و یه سرفه ای کرد که من برگشتم.
رُهام:بیا وسایالتو بردار کم کم آماده شو که بری باال .باز ته دلم خالی شد و استرس گرفتم .کیفمو ازش گرفتم و
ماشین حساب و مداد پاکنم رو برداشتم و دوباره کیفو دادم دستش.
صفحه    7     اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور


مارال:روشا معرفی نمیکنی؟
میدونستم مارال از اون شیطوناست واالن بقول خودش میخواد مخ رُهام رو بزنه !
رو کردم به رُهام و با دو دست بهش اشاره کردمو گفتم:برادرم رُهام.
رُهام هم با خوشرویی با همه سالم و احوالپرسی کرد.
پونه:آقا رُهام پس بابام کو؟
رُهام:مادرتون تشنش شد گفت میره از تو ماشین آب بیاره براشون.
همین موقع با بلندگو اعالم کردن که داوطلبا برن داخل ساختمون و رو صندلی هاشون بشینن.
دست رُهام رو گرفتم و گفتم:برام دعا کن خب؟
دستمو فشار داد و گفت:حتما.برو عزیزم نگران نباش.
یکم که ازش دور شدم صدام کرد که برگشتم سمتش .
رُهام:به شماره صندلیت دقت کن که اشتباه نشینی خوب باشماره رو کارت چک کن.
-:باشه،حواسم هست.
با بچه ها رفتیم باال که مارال اومد در گوشم گفت:یه همچین داداش تیکه ای داشتی و رو نمیکردی؟
یه لبخند الکی زدم و چیزی نگفتم.کال رو رُهام خیلی غیرتی بودم دوست نداشتم با هرکسی باشه.این مارالم که
کالً تا چشمش به یکی میوفته میخوادش.
بالخره صندلیمو پیدا کردم و نشستم پونه طبقه دوم بود و از هم دور بودیم.
تا ساعت 85 سر برگه نشستم اصال اونطوری که انتظار داشتم پیش نرفت خب من خیلی خونده بودمو این جواب
اون خوندنام نبود.ساعت 85 اومدن و برگه ها رو جمع کردن.عمرا اگه با این وضع سراسری قبول شم ،خب اگه
غیرانتفاعی هم قبول شم دلم نمیاد که بابا رو مجبور کنم هزینه سنگین دانشگاه رو پرداخت کنه!مگه همش چقدر
حقوق میگرفت؟!
تو راهرو پونه رو دیدم.
پونه:چطور بود؟
-:افتضاح!
صفحه     8    اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

ونه:واقعا؟!تو که خوب خونده بودی.
-:آره، ولی خب گند زدم.تو چیکار کردی؟
پونه:خیلی هم بد نبود.
-:خب خدارو شکر
دیگه چیزی نگفتیم واز ساختمون رفتیم بیرون، رُهام رو دیدم که هنوز کنار همون کاج وایستاده، اواخر مرداد بود
و هوا هم گرم.دلم براش سوخت الهی قربونش برم حتما خیلی خسته شده.
بابای پونه سری اومد جلو و پرسید چیکار کردین؟
_:اصالً خوب نبود عمو.
عمو:ااا.چرا دختر؟تو که خوب درس خون بودی!
-:خب ایندفعه جواب نداد.
پونه داشت با باباش حرف میزد رُهام تازه متوجه من شد و بایه لبخند گشاد اومد سمتم!
رُهام:خسته نباشید آبجی خانم.چطوربود؟
اصالً دلم نمیخواست ناراحتش کنم ولی گفتم:راضی نبودم!
رُهام:یعنی چی؟!
-:یعنی خیلی خوب پیش نرفت دیگه.
لبخندشو جمع کرد و گفت:حاال تا نتیجش بیاد خیلیه ،ایشاهلل که یه جای خوب قبول میشی.
-:جای خوب؟خب بابا که نذاشت جز تهران جای دیگه ای رو انتخاب کنم.
رُهام:ایشاهلل تو همین تهران یه جای خوب قبول میشی.
-:غیرانتفاعی دیگه؟
رُهام:اَاَاَاَاَ روشا چقدر سخت میگیری؟تا نتایج بیاد خیلی مونده حاال بریم که دارم از گرما میمیرم.
-:بریم.
از پونه و خانوادش خداحافظی کردیم و بعدش رفتیم و سوار ماشین شدیم.
صفحه    9     اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

ستگی حال نداشتم، از شیشه ماشین به بیرون نگاه میکردم که رُهام ضبط رو روشن کرد همون سی دی بود
که خودم رایت کرده بودم.
آهنگ زانیار خسروی
حرف من حرف توئه/تو بگی بمون یا بگی برو میدونی تو روباز دوست دارم/همه چی دست توئه،هرچی تو
بگی،هرچی تو بخوای،بیای یا نیای بااااز دوست دارم.دوست داااارم/تو اگه بخوای میتونی غمامو دور بکنی.ثانیه
های تاریک منو پر نور بکنی./تو اگه بخوااای میتونی شبامو کنار بزنییی.دنیا رو دارم اگه بگی تا ابد مال
منییی.مال منییی
وقتی غمگین دلممم با صدای تو.با نگاه تو همه چی یهو باااز عوض میشه/وقتی غمگین دلممم هرجا که هوات
نزدیک منه دلم میزنه تا بیاد پیشت.بیاد پیشت.بیاد پیشت
با این آهنگ یاد امید افتادم.همین یادش کافیه تا همه غممو یادم بره همینطوری که به آهنگ گوش میدادم رُهام
جلوی یه سوپرمارکت نگه داشت و پیاده شد.
یکم بعدش دیدم برام رانی و کیک گرفت و آورد.ازش تشکر کردم.رانی خنک واقعاً میچسبید یکی رو باز کردم
و دادم به خودش یکی رو هم واسه خودم باز کردم.
رُهام:کیکم باز کن بخور
-:من نمیخورم االن دیگه ظهره،اگه میخوای واسه تو بازش کنم
رُهام:نه منم نمیخورم
یکم که از رانیشو خورد ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم.
82دقیقه بعدش رسیدیم خونه!
ماشین امید جلو در بود از هیجان داشتم سکته میکردم واااای که چقدر دلم براش تنگ شده بود.رفتیم باال دیدم
خاله و شوهرخاله نشستن تا مارو دیدن بلند شدن خاله اومد و بغلم کرد:الهییی من فداتشم خوبی قربونت
برم؟راحت شدی.
تمام حواسم به این بود که امید چرا نیست!ماشینش جلو در بود یعنی شوهرخاله با ماشین امید اومد؟
خاله:روشا جان با توام؟خوب بود آزمون؟
به خودم اومدم و گفتم:آره.یعنی نه.راستش راضی نبودم!
شوهرخاله:نتیجش که هنوز مشخص نیست عزیزم ایشاهلل که قبول میشی.


صفحه    10     اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور


:قبول که آره میشم ولی من میخواستم دانشکده دولتی قبول شم.
مامان:ایشاهلل که قبول میشی نشد سال بعد.
اعصابم با این حرف مامان بهم ریخت!
-:بعله دیگه گفتنش واسه شما راحته همش سال بعد سال بعد میکنی.
با حرص مقنعمو برداشتم که خاله به مامان اشاره کرد که دیگه چیزی نگه!
رُهام واسه عوض کردن جو گفت:خاله پس بچه ها کجان؟
خاله:ایمان رفته دنبال پرستو،امیدم رفته دستاشو بشوره!
آخی فکر کردم امید نیومده یه نفس راحت کشیدم و یه با اجازه گفتم که برم باال لباسمو عوض کنم.
داشتم از پله ها میرفتم باال که صدای امیدرو از پشت سرم شنیدم:سالم بچه.چطوری؟یکم ما رو هم تحویل
بگیر.
با شنیدن صداش باز قلبم تو سینه بی قراری میکرد! دستام عرق کرده بود و میلرزید.آروم برگشتمو
گفتم:سالم.بچه؟چند وقت دیگه دانشجو میشیما!
خندید و گفت:اوه اوه حق با شماست!ببخشید
اومد نزدیک تر و به هم دست دادیم یه لبخند قشنگ از اونایی که روشا رو میکشه زد و گفت:خب حاال با کنکور
چیکار کردی؟
با حالت درمانده گفتم :واااای امید تو رو خدا برو از رُهام بپرس خسته شدم بس که به همه گفتم افتضاح بود.من
میرم لباسمو عوض کنم.
بعدشم سری از پله ها اومدم باال رفتم تو اتاق و در و بستم،بدون اینکه مانتومو در بیارم خودمو پرت کردم رو تخت
.
از اینکه منو بچه صدا میزنه اصالً خوشم نمیاد.واااای خدایا چرا من انقدر عاشقشم؟چرا؟ چرا وقتی میخنده دلم
براش ضعف میره؟امید خیلی جذاب بود وقتی ومیخندید دندونهای مرواریدی و ردیفش مشخص میشد که من
واسش میمردم.قدش یکم از رُهام بلندتر بود استیلش کامال ورزشی و رو فرم بود چند سالی میشد که میرفت
بدنسازی.ابرو های پرپشت با یه بینی قلمی و کشیده چشماش یه حالتی بادامی کشیده بود لباشم قلوه ای بیشتر
وقتا هم ته ریش داشت کال امید شبیه خاله بود و ایمان شبیه شوهرخاله.فقط خاله تپل و قد کوتاه بود .ایمانم هم
قد امید بود از امید خیلی پرتر بود با ابرو های کمونی و چشمای مشکی و درشت که واقعا چشم و ابروش خیلی

صفحه 11        اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور


قشنگ بود ایمان شبیه باباش بود. زنش پرستو هم که از خانمی چیزی کم نداشت اونم چشماش درشت و کشیده
بود که خیلی با ایمان میومد.
به خودم که اومدم دیدم دارن در اتاقمو میزنن !یه نگاه به خودم کردم که دیدم هنوز لباس بیرون تنمه،وااای
خداکنه مامان یا رُهام نباشن که االن منو ببینن باز غر میزنن.
-:بفرمایید.
در یکم باز شد و سر پرستو اومد داخل:سالم خانم
-:سالم عزیـــــــزم.
اومد تو و همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم.
-:چطوری؟چه عجب از این طرفا!
پرستو:بابا من که همیشه اینجام!
-:آره راست میگی.آخه دیونه همش 5 ماهه نامزد کردی اینم که دومین باره اومدی اینجا.
پرستو:خب ببین تو5 ماه دوبار اومدم.آمار خوبیه دیگه نه؟
-:نه.
پرستو:خب دیگه حاال توام.کنکورو دادی راحت شدی دیگه هان؟
-:وااای پرستو جان مادرت بیخیال، اصالً دیگه نمیخوام راجبش حرف بزنم!
پرستو:باشه باشه حرف نمیزنم.حاال تو چرا هنوز لباستو در نیاوردی؟!
-:االن در میارم تو روتو کن اونور یکم!
خندیدو نشست رو تخت و روشو کرد اونور .خیلی پرستو رو دوست داشتم55 سالش بود واقعا خانم و دوست
داشتنی بود خودش دانشجو بود و شیمی میخوند.
سری لباسمو عوض کردم یه شلوار مشکی پوشیدم بایه تونیک صورتی کمرنگ آستین کوتاه ، موهامو پشت سرم
دم اسبی بستم یه رژ صورتی کمرنگ زدم و گفتم:من حاضرم.
پرستو:خب پس بریم پایین.
پایین که رفتیم امید و رُهام و ایمان داشتن حرف میزدن، شوهر خاله هم داشت تلوزیون میدید مامان و خاله هم
تو آشپزخونه بودن .
صفحه      12   اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

رفتم سمت پسرا و با ایمان دست دادم و سالم و احوالپرسی کردم، بعدشم منو پرستو نزدیک اونا رو یه مبل
نشستیم.
-:چه خبرا؟کم پیدایی!
پرستو:من کم پیدام یا تو؟من که هستم تو سرت گرم درس بود ما رو تحویل نمیگرفتی.
-:بخدا این آخراش دیگه خیلی سخت بود،خیلی فشار روم بود.
پرستو: میدونم،کنکور همیشه وحشتناکه.
با پرستو که حرف میزدم وقتایی که حواسش نبود چشمم همش به امید بود وااای وقتی میخندید ته دلم خالی
میشد.خدایا من دارم دیوونه میشم خودت یه کاری کن.
یکم دیگه همینطوری با پرستو حرف زدیم بعدش رفتم پیش پسرا و گفتم:چی میگین شما بهم؟
ایمان:شما چیزی؟
-:تعارف نکن.بگو
ایمان:نگرفتی منظورمو؟
-:حیف که زنت اینجاست!
ایمان:آخه مگه ما از شما میپرسیم چی داشتین بهم میگفتین؟
-:خب بپرس.!
ایمان:چی داشتین میگفتین شما؟
-:پرستو داشت از دست تو مینالید.منم داشتم دلداریش میدادم!
یدفعه رُهام و امید خندیدن و پرستو هم آروم منو هُل داد
ایمان:پرستو جان؟!!!
پرستو:دروغ میگه این دیوونه!
امید:پرستو از این ذلیل تر از کجا میخواست گیر بیاره؟
رُهام:همینو بگو واال.
همه زدیم زیر خنده که مامان از آشپزخونه صدام زد که برم سفره رو بندازم

صفحه      13   اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

فتم تو آشپزخونه که پرستو هم باهام اومد و دوتایی با کمک خاله سفره رو انداختیم یکم بعد هم همه اومدن و
دور سفره نشستن.
موقع غذا خوردن بین مامان و رُهام نشسته بودم و تمام حواسم به غذا خوردن امید بود.خدایا ازت خواهش
میکنم کمکم کن نزدیک چهار ساله دارم این وضع رو تحمل میکنم .خدایا هیچ بنده ای رو با دوست داشتن یطرفه
امتحان نکن خیلی عذاب آوره خیلی.
رُهام آروم در گوشم گفت:تو چرا چیزی نمیخوری؟
به خودم اومدم و گفتم:اشتها ندارم!
رُهام:یعنی چی اشتها ندارم؟از صبح چیزی نخوردی که!
واسه این که این بحث ادامه پیدا نکنه و بقیه هم حرف رُهام رو تایید نکنن یه قاشق از غذا رو گذاشتم تو دهنمو
گفتم :باشه میخورم!
هر وقت که به عالقم به امید فکر میکنم و فکر میکنم که آخر این عالقه ی یک طرفه چی میخواد بشه کالً افسرده
و ناراحت میشدم.
گوشی شوهر خاله زنگ خورد که جواب داد و حرف زد بعدشم گوشی رو قطع کرد.تقریباً غذاشو تموم کرده بود
از مامان تشکر کرد وگفت مثل اینکه واسه یکی از دوستاش یه مشکلی پیش اومده که باید زود خودشو برسونه به
اون.
شوهرخاله رفت و ماهم یکم بعد سفره رو جمع کردیم شوهرخاله بهروز یه شرکت واردات و صادرات داشت،ایمان
هم پیش باباش کار میکرد.شوهرخاله خیلی مرد مهربونی بود از طرفی هم چون خودش دختر نداشت عاشق دختر
بود منو از بچگی خیلی دوست داشت خاله هم همینطور بود خیلی دوستم داشت همیشه منو مجبوری میبرد
خونشون واونجا هم که کلی خوش میگذروندم.االنم پرستو رو مثل دخترخودشون دوست داشتن.
-:مامان ظرف ها رو بشورم؟
مامان:نه.برو پیش پرستو که تنها نباشه منم االن میام.
یه باشه ای گفتم و رفتم پیش پرستو.از هر دری حرف میزدیم.مامانم و خاله هم به جمعمون اضافه شدن پسرا
هم داشتن پاسور بازی میکردن.
-:میدونین بعد از کنکور چی میچسبه؟
ایمان:خواب.
همه خندیدیم که خاله به ایمان گفت:تو حواست به بازیه یا به ما؟

صفحه   14      اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

ا
ایمان:یه انسان باهوش باید حواسش به همه جا باشه.بعدشم انقدر که اینا رو بردم دیگه تکراری شده!
بعدشم بازی رو بهم ریخت و اومد از رو میز یه چایی برداشت!
داد امید و رُهام رفت هوا !
امید:باز دیدی داری میبازی جرزنی کردی؟
ایمان:بیا چایی بخور حرف نزن بچه.
-:اِاِاِاِاِ داشتم حرف میزدما.!
ایمان همینطور که یه قند انداخت تو دهنش گفت:کجا داشتی حرف میزدی؟یه سوال کردی جوابتو دادیم دیگه!
امید همینطور که داشت میومد از رو میز چایی برداره گفت:بعد از کنکور و کار و گرما و آلودگی هوای تهران و همه
چی فقط شمال میچسبه آقا، شمــــال.
-:دقیقاً.
امید:ایمان خان حاال باهوش کیه؟
ایمان:البد تو.!
امید خندید و یه چشمک بهش زد.
خاله:بچه ها راست میگن فرشته ،بریم؟هم حال و هوامون عوض میشه هم مامان اینا رو میبینیم.این همه از
تابستون گذشت هیجا نرفتیم.عیدم که نشد بریم یه سر بهشون بزنیم!
مامان:واال من که از خدامه ولی رضا که نمیتونه بیاد بهش مرخصی نمیدن ، رُهامم که معلوم نیست مرخصی بدن
بهش یا نه.
رُهام:مامان؟! ناسالمتی منو کیارش رفیق گرمابه و گلستان هم هستیم!با هم از این صحبتها نداریم که!
بعد یه قیافه مسخره به خودش گرفت و گفت:ملت اونجا میان اجازه مرخصیشونو از من میگیرن ،مثالً جای مدیر
شرکت نشستیما!
خندیدیم و خاله گفت: پس حله، میریم .البته فکر نمیکنم بهروزم بتونه بیاد فوقش دوتا باجناغها خونه میمونن
دیگه.
خالصه تصویب شد وسط هفته بریم شمال .دلم واسه بابا و شوهر خاله بهروز سوخت،کاش میتونستن بیان.
خاله:امروز که جمعست دوشنبه چطوره که حرکت کنیم؟
صفحه     15    اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

مان:خوبه.
خاله:پرستوجان تو که کاری نداری؟دوشنبه برات خوبه؟
پرستو:آره مامان جان واسه من فرقی نمیکنه.
خیلی خوشحال بودم ، عاشق شمال بودم همیشه کلی خوش میگذشت بهمون.
غروب بود که خاله اینا قصد رفتن کردن اصال دوست نداشتم برن با اینکه خیلی خسته بودم و خیلی خوابم میومد
ولی باز دوست نداشتم برن چون دلم از همین االن واسه امید تنگ میشد.
************************* 
چشمامو وا کردم نور خورشید چشمامو زد.آروم چشمامو باز کردم تا به نور عادت کنه، گوشیمو از رو میز کنار
تخت برداشتم به ساعت نگاه کردم82:88بود،یکم کش و قوس به خودم دادمو رفتم پایین.
مامان تو آشپزخونه بود یه سالم بهش گفتم و مستقیم رفتم تو دستشویی.دستشویی و حماممون کنار هم
بود.صدای آب از حمام میومد اول فکر کردم رُهامِ !بعد یادم افتاد که اون االن سر کاره پس بابا اومد.
دست و صورتم رو شستم و مسواک زدم اومدم بیرون،مامان رو مبل رو به روی تلوزیون نشسته بود و مثل هر روز
به این برنامه های پزشکی نگاه میکرد رفتم کنارش نشستم و گفتم :بابا اومد؟
مامان:آره
-:ساعت چند رسید خونه؟
مامان: یک ساعتی میشه،اومد دید خوابی گفت میره یه دوش بگیره.برو یه چیز بخور
هیچوقت حوصله صبحانه خوردن رو نداشتم!
-:وااای بیخیال گرسنم نیست.
مامان:برو چایی گرمه باز شروع کردیا!
واسه جلوگیری از هرگونه تنش احتمالی پاشدم و رفتم آشپزخونه یه چایی واسه خودم ریختم وبا یه شکالت
مشغول شدم.
فکرم پیش امید بود دوست داشتم این دو روز زود بگذره و بریم شمال حداقل بیشتر میدیدمش.از وقتی به حس
خودم نسبت به امید پی بردم خیلی ازش فاصله میگیرم نمیدونم چرا ولی یه حس خجالت نسبت بهش دارم، کاش
رابطم باهاش مثل قبل بود مثل اون موقع ها که با هم شوخی میکردیم کاش همونطوری رفتارمو حفظ میکردم
باهاش همونطور که با ایمان همون رفتار قبل رو دارم.

صفحه      16   اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور


خدایا یعنی میشه اونم دوسم داشته باشه؟دیگه دارم دیوونه میشم خواهش میکنم کمکم کن خواهش میکنم.
-:علیک سالم روشا خانم!
چشممو از استکان تو دستم گرفتم و به رو به روم نگاه کردم
-:سالم بابایی خوبی؟
بابا:تو بهتری، تو چه فکر عمیقی هم بودی!
پاشدم و رفتم بوسش کردم اونم منو بغل کرد:داری میری شمال خوشحالیا.
-:بابا توام میای؟
بابا:نه بابا من که نمیتونم شما برید خوش بگذره بهتون،تو یه وقت مناسب تر ایشاهلل با هم میریم
دلم گرفت،با بابا رفتیم و رو مبل نشستیم
-:کاش میشد بیاین اینطوری جاتون خیلی خالیه
بابا خندید و گفت:خانواده به جای ما.
همینطوری تا ظهر با بابا حرف زدم گاهی هم که مامان کارشو تموم میکرد میومد و تو بحث ما شرکت میکرد.چون
رُهام ساعت 5 از شرکت میومد ما هم عادت داشتیم میموندیم منتظرش،اینطوری میشد که ناهار رو دیر
میخوردیم.
-:مامان؟بعد از ظهر بریم جایی؟
مامان:چرا؟
-:خب حوصلم تو خونه سر میره دیگه!
مامان:آدم که هر روز نمیتونه بره بیرون،حاال مثال کجا میخوای بری؟
-:چه میدونم!! بازاری ،خریدی، خونه خاله ای ،جایی.
مامان:وااای میدونی که من حوصله بازار و خرید و ندارم .خاله اینا هم که دیشب اینجا بودن زشته حاال ما زودی
باشیم بریم اونجا.
-:ای بابا چه زشتی آخه،ما که جز اونا دوست و آشنای دیگه ای نداریم اینجا.بعدشم آدم میره اونجا تو باغشون
کیف میکنه،روحیه ی آدم عوض میشه.
صفحه   17      اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور
روشا | شقایق دهقانپور کاربر انجمن نگاه دانلود
18 com.negahdl.www برای دانلود رمان بیشتر به نگاه دانلود مراجعه کنید
مامان:امروز آخرین روز پنج تن خونه زهره خانم ایناست آشپزی هم هست ،تو این چند روز وقت نکردم برم
امروزم نرم درست نیست همسایست حاال فکر میکنه چی شده که این چند روزه نرفتم!توأم بیا با من بریم.
-:آهان.پس اینو بگو برنامت پره وگرنه من میگم آخه، تو پیشنهاد خونه فاطی رو اصالً امکان نداره رد کنی .
مامان:حاال هرچی.فردا میریم خونه خاله،امروز باهام میای ؟
-:نه بابا کجا بیام؟هعی میگم بابا، بسوزه پدر این بی کس و کاری!
بابا:خدا نکنه بی کس و کار باشی دختر.خب خودت تنها برو خونه خالت.
مامان:بابات راست میگه برو تازه خاله هم خوشحال میشه.
یه شونه باال انداختم و از جام پاشدم و گفتم:نمیدونم حاال ببینم چی میشه.
رفتم تو اتاقم از خدام بود که برم اینطوری امید رو هم میدیدم هر وقت که بهش فکر میکردم و تصویرش میومد
جلو چشمم دلم ضعف میرفت.
کامپیوتر و روشن کردم و یه موزیک پلی کردم و رفتم و رو تخت دراز کشیدم یه دستمو رو گذاشتم زیر سرم و به
سقف خیره شدم.
ساعت نه یه خیابون من تنها/یه عالم فکر نم بارون چندتا رویا/آدما تصویر کوتاه تو خیاااابون/یخ زدن خاطره ها
تو نگاااهشون/تو پیاده رو،انگار تو رو میبینم/چقدر شکل توئه بزار ببینم./رد شدی یا که هنوز همونجا
هستی؟/منو میبینی و باز چشماتو بستی./زیر پامون خش خش برگای زرد،مثل دوستیمون هوا خیییلی سرد.اما
چه خوب بود/یه کافی شاپ،قهوه و تلخی حرفات.چشماتو بغض منو سردی دستات.اما چه خوووب بود.
در اتاق باز شد برگشتم دیدم رُهامِ.
-:زشته بخدا همینطوری میای تو!
اومد و صدای موزیک رو کم کرد و گفت:واال انقدر صدات زدم جواب ندادی نگرانت شدم.باز که رفتی تو فاز
موزیک !به به چه موزیکی هم.عاشق شدی ما خبر نداریم؟
خندم گرفته بود کاش میتونستم و به رُهام میگفتم که چقدر امید رو دوست دارم .همیشه برام مثل یه دوست
بود هوامو داشت به درد و دل هام گوش میداد و راهنماییم میکرد .ولی این موضوع خیلی فرق میکنه ،نمیدونم
اگه بفهمه چه برخوردی میکنه.
رُهام:ها؟چیه؟خوشت اومد؟
-:ها؟!!!


صفحه    18     اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور
رُهام:داری میخندی میگم خوشت اومد؟نکنه واقعا یه خبرایی هست و ما نمیدونیم؟
یدفعه دست پاچه شدم و گفتم:نه بابا دیوونه ای؟!
بیا بریم پایین من گرسنمه!
زودتر از رُهام از اتاق زدم بیرون بین راه یادم اومد که کامپیوتر رو خاموش نکردم.
از همونجا داد زدم: رُهام بی زحمت کامپیوتر رو خاموش کن.
رفتم تو آشپزخونه و به مامان کمک کردم که میز رو بچینه.یکم بعد رُهام اومد پایین ،بابا هم اومد و همگی دور
میزنشستیم.
مامان رو کرد به رُهام و گفت:به کیارش گفتی قضیه مرخصی و شمال رو؟
رُهام:مادر من شما چرا انقدر سخت میگیری؟کلید کردی رو مرخصی من؟!
مامان:خب مادر، من بخاطر خودت میگم که از کارو زندگیت نیوفتی بخاطر یه شمال رفتن.
رُهام:نه بابا.گفتم قراره بریم شمال!تازه کلی هم حسودی کرد وبهم فحش داد !بعدشم قول گرفت که یروز با هم
بریم.
-:ما هم بیایم؟
وایستاد و نگاهم کرد و گفت:کجا بیای؟
-:شمال دیگه!
رُهام:با منو کیارش؟مگه من با تو دوستات میام خرید؟!
-:آهان تنها میخواین برین؟
رُهام:پ ن پ.
-:ایـــــــــــش.خب برو!
بابا:ای بابا!غذاتونو بخورین کل کل نکنین.
یه چشم غره واسه رُهام رفتم و دیگه چیزی نگفتیم.
ساعت نزدیک 5 بود که مامان لباس پوشید و گفت که میره خونه زهره خانم به منم گفت که اگه میخوام برم خونه
خاله زود برم که زود برگردم.بعد رو کرد به رُهام و گفت: رُهام جان اگه کار نداری روشا رو ببر خونه خاله اینا .
رُهام:روشا پاشو حاضر شو من میخوام برم جایی کار دارم،سر راه تو روهم میرسونم خونه خاله.


صفحه    19     اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

:اگه عجله داری تو برو من خودم میرم.
رُهام:پاشو برو حاضرشو بچه.
خندیدمو از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم.
بعد از اینکه لباس پوشیدم یه رژ کم رنگ زدم با یکم مداد چشم و ریمل یه نگاه تو آیینه به خودم انداختم.امممم
دیگه خوبه
سری رفتم پایین دیدم بابا تنها نشسته!
-:پس رُهام کو؟
بابا:رفت ماشین و روشن کنه.
-:اهان.خب بابایی، کاری نداری؟
بابا:نه عزیزم مراقب خودت باش.به سالمت
-:چشم.فعال
از خونه زدم بیرون و کفشامو پوشیدم دیدم که رُهام تازه ماشینو برده بود سرکوچه. راه افتادم سمت ماشین در
جلو رو باز کردم و نشستم رو به رُهام گفتم:امروز چه خبره انقدر عجله داری؟
رُهام:کی من؟من کجا عجله دارم؟همه چیز ریلکس و عادیه.
-:اوهوم.نکنه قرار داری؟!
خندید و گفت:نه بابا!
-:آره جون خودت.
رُهام:من که هرچی باشه بهت میگم دیوونه.قراره با بچه ها برم بیرون.
خندیدم و دیگه چیزی نگفتم ضبط رو روشن کرد آهنگ دوست دارم زندگی رو .
خندم گرفته بود بهش گفتم:به من میگی گیر دادی به سیروان تو خودت بدتر شدی که میبینم خب طرفدار
شدی!
رُهام:کمال هم نشینه دیگه.این آهنگ ها رو تو رایت کردی منم گوش میدم .
بعدشم این آهنگو خیلی دوست دارم خیلی حس خوبی به آدم میده.چجوری بگم؟یجور انرژی مثبت تو آدم
ایجاد میکنه.)داشت ادای منو در میاورد!(

صفحه  20       اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

خندیدیم و گفتم:اوهوم.میفهمم چی میگی.
رُهام ؟ایندفعه تهران کنسرت گذاشت بریم؟
رُهام:خدایی بدجور گیر دادی بهشا!
-:خب کاراشو دوست دارم دیگه،یجورایی متفاوته.
رُهام:خیلی خب بابا.متفاوت!
-:پس میریم دیگه؟
رُهام:ببینم چی میشه.
دیگه تا خونه خاله اینا ترجیح دادم به آهنگ گوش بدم و چیزی نگم.حدود یک ربع بعد رسیدیم جلو در خونه
خاله اینا.
رُهام:به خاله اینا سالم برسون بگو شرمنده یه کاری پیش اومد نتونستم بیام باال.
-:باشه.
رُهام:روشا غروب زود برو خونه اگر هم دیر شد آژانس بگیر من احتماالً دیر میام خونه نمیتونم بیام دنبالت.
-:باشه مراقب خودت باش.
رُهام:توأم مراقب خودت باش
از ماشین پیاده شدم و منتظر موندم که بره یه بوق برام زد و راه افتاد ،منم براش دست ت دادم. وقتی که دور
شد رفتم و اف اف رو زدم،چند ثانیه بعد در با صدای چیکی باز شد و من رفتم داخل.
اول با چشمم دنبال ماشین امید کشتم!که متأسفانه نبود این موقع روز حتما شرکت بود دیگه !
امید یه شرکت مهندسی داشت که مال خودش بود بعضی وقتام که خیلی سرش شلوغ میشد دیرتر میومد
خونه،مثل امروز.
همونطوری که قبال گفتم شوهر خاله بهروز اینا خیلی وضعشون خوب بود من عاشق این باغ و خونشون بودم،یه
باغ خیلی بزرگ بود که بیشتر خاطرات کودکیمو اینجا داشتم این باغ همیشه منو یاد شمال و خونه خانم جون
مینداخت، چه روزای خوبی بود یادش بخیر.
عاشق یاییز اینجا بودم واقعا رویایی میشد.از جلو در سنگ فرش بود تا جلو ساختمون اصلی دوطرف پرشمشاد
بود پشت شمشادها هم چمن بود که با کلی گلهای رنگی و خوشگل تزئین شده بود همچنین درختای بید مجنون
زیادی بود که زیر چنتاشون نیمکت قرار داشت با چراغای وسط باغ شب های این خونه واقعا رویایی بود،تقریبا

صفحه    21     اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری بازنشر  شقایق دهقانپور

پشت ساختمونم چندجور درخت میوه بود همچنین یه استخر بزرگ ،نزدیک ساختمون گوشه سمت راست یه
آالچیق نسبتاً بزرگ بود که دورش شیشه ای بود واسه زمستونا که سرما داخل نشه و وسط باغ هم ساختمون
اصلی بود که خیلی بزرگ بود، دوطبقه و شیک.
نزدیک ساختمون که شدم دیدم خاله رو پله ها با یه لبخند خوشگل وایستاده
-:سالم خوشگله.
خاله:سالم به روی ماهت چه عجب بابا؟!
-:عجیبه؟من که بقول ایمان همیشه آویزونتم!
خاله:ایمان بیخود کرده ،ما که شما رو نمیبینیم خانم!
حدود82 تا پله میخورد و میرفت باال.پله ها رو طی کردم و رفتم روبوسی کردم و منو هدایت کرد داخل از
در که تو میرفتی یه راهروی تقریبا کوتاه بود که سمت چپ یه میز سه پایه بود که باالش یه آیینه تقریبا بزرگ
نصب شده بود یکم دیگه که میرفتی از اون راهرو خارج میشدی باز سمت چپ یه پذیرایی بزرگ بود که لوازم
داخلشم لوکس و خوشگل بود سمت راست پذیرایی هم آشپزخونه بود رو به روی اون راهرو هم پله های مارپیچی
خوشگل بود که به طبقه دوم ختم میشد اون باال هم یه پذیرایی بزرگ بود که توش چند دست مبل و راحتی چیده
شده بود 5تا اتاق خواب هم اون باال بود .اتاق کار شوهر خاله و اتاق خوابشون پایین زیر اون پله های مارپیچی
بود.
خاله:تنهایی خاله جان!پس مامان کو؟
-:زهره خانم،همسایمون خونشون مراسم داشت رفت اونجا.سالم رسوند گفت ایشاهلل یروز دیگه میاد پیشتون.
خاله:سالمت باشه.تو با کی اومدی؟
-: رُهام منو رسوند.متاسفانه جایی کار داشت نتونست بیاد باال،خیلی سالم رسوند
خاله:آخی.عیبی نداره.برو لباستو در بیار قربونت برم بیا بشین منم میرم یه شربت برات بیارم.
-:چشم.شما زحمت نکشین خاله چیزی نمیخواد .
خاله:باشه.حاال تو برو لباستو عوض کن.
یه چشمی گفتم واز پله ها رفتم باال ،رفتم تو اتاقی که همیشه وقتی میرفتم خونه خاله اینا اونجا ساکن
میشدم.اتاقی دقیقاًرو به روی اتاق امید.اتاق بزرگی بود خاله داده بود برای دکور این اتاق از رنگهای شاد و
دخترونه استفاده کنن چون من این اتاق رو خیلی دوست داشتم هم بزرگ و دلباز بود هم یه طرف اتاق کلش
شیشه بود که به باغ دید داشت مورد اصلی هم که قبال گفتم این بود که قشنگ رو به روی اتاق امید بود.رمان مجازی به مدیریت شهروز براری صیقلانی

صفحه      22   اثر رمان  چشمانِ بددَهَن _   شین براری 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها